سمیرا خموش
من از روستایی به شهر پناه برده بودم که مرا مثل گل پاییزی با گرفتن جانهای عزیزانم پرپر کرد. اما من، آرزوهایم را از میان قلعهها و سخرههای قد و نیمقد پرورش داده و هر روز گوشۀ دلم آبیاریشان میکردم تا بتوانم روزی آن را به حقیقت زندگی مبدل سازم و در مقابل ظلمی که بر جادۀ زندگیام روان بود، متوقفاش کنم. رشتۀ حقوق یکی از رشتههایی بود که میخواستم آن را تا ماستری به پایان برسانم و قاضی یا ثارنوال بر حق شده تا بتوانم در برابر بیعدالتی مبارزه کنم.
درست صبح روزی را بهیاد میآورم که مثل سقوط افغانستان، تمام آرزوها، امیدها و شادیهایم گرفته شد. روزی که مادرم را آویزان بر طناب دار دیدم و خواهرم را که به ضرب گلوله کشته شده بود. دو هزار زنی که در کودکی من کشته شدند و با خشونتهای خانوادگی دست و پنجه نرم میکردند، آیا چه کسی برای آنان دادخواهی خواهد کرد؟
۱۵آگوست نیز مثل همین روزهای تلخ که مادرم را از دست دادم و خواهرم را در تقلا کردن بین مرگ و زندگی دیدم، گذشت. قلب کشورم میتپید و آخرین لحظات زندگیاش را سپری میکرد، آخرین نفسهایش را تجربه میکرد و روح از بدناش جدا میشد. شهر به وحشت افتاده بود، مرد و زن و کودک، همه به هر طرف در حال فرار بودند و برای زنده ماندن، تقلا میکردند. من که خانهام در نزدیکی فرودگاه بود، نفسها، امیدها و آرزوهای کشور را میدیدم که چگونه بیرون میشوند و چگونه برای آخرین لحظات و رسیدن مرگ تدریجی پا به فرار میگذارند!
کنار پنجره ایستادهام، تمام تنم میلرزید، فکر میکردم آنها با صورتهای خشن و ریشهای بلند و پرچمهای سفید، یکییکی وارد منطقه میشوند، با ضرب و شتم به خانههای مردم داخل شده، مال و ناموس مردم را غصب میکنند. بغض، تلخی گلویم را میفشارد و اشکهای ناتمامی که از چشمانم میریخت. هر شب با ترس و لرز و فیرهای شادیانۀ طالبان به سر میبردیم. شبها برای اینکه به خانه حمله نکنند، چراغها را خاموش میکردیم و اتاقی که نور شمع را به نمایش نگذارد به او پناه میبردیم، با هر بار رفت و برگشت آنها، همه سکوت میکردیم و با هر بار سکوت از درون میشکستم. ناامیدی، خستگی و تاریکی را در چهرۀ همه میشد دید. غذاها هیچ بویی نداشتند، قاهقاههای بلند و دخترانهمان دیگر به گوش نمیرسید، شهر خالی از حضور دخترانه بود، کمترین زن را کنار جاده میدیدی، آنهم با زندانی بهنام برقع “حجاب” طالبانی. صدای فیرهای هوایی و فرار مردم، روح را از بدنم بیرون میکشید تا اینکه یک روز طنین صدای زنان در جادهها پیچید و امید من که از ترس به کنج دنج خانه پناه برده بود، زنده شد. آنروز اندکی آرزوی اینکه بتوانیم دوباره به آزادی برگردیم و در جادههای کابل قدم بزنیم و بلند بلند بخندیم، به دلم کاشته شد؛ اما هیچوقت ثمر نگرفت و قد نکشید. هر روز سرکوب، هر روز جنایت، هر روز کشتار، زمین آرزوهایم به کویر پیوست و خشک و خالی شد. زمانی که موی مردم را میتراشیدند و یا کسی را بهخاطر دزدی میگرفتند، بهانهای بود برای شکنجۀ مردم و لت و کوب آنان. خاطرات تلخ و قصههای مادرم بهیادم میآمد. دورۀ تلخ و سیاه اول گروه طالبان که نسل به نسل ما را همینگونه کشتند، کشتند و به چهارچوب خانههایمان قرار دادند. به این فکر میکردم که مگر انسانی بیرحمتر از این میشود که جان آدمی را بگیرد؟ چهقدر باید خونهای مردم بیگناه و بیدفاع را بنوشند تا سیراب شوند.
انتظار اینکه کودکان به مکتب بروند با روسری سفید و کوله پشتیهای رنگی تمام شده و مهر لاک به دروازههایی که زنان در آن حضور پیدا میکردند، زده شده بود. وطنم سرباز زخمی به زانو نشستهای است که سلاح او را تصاحب کرده و دستهای او را بستهاند. هنوز صدای سربازی که به قومنداناش التماس میکند، تفنگم را نمیدهم به گوشم نواخته میشود، دلم با تمام قدرت فرو میریزد، مثل برگهای پاییزی، درختانی که تابستان از آنها خداحافظی میکند. دیگر خودم را در سایۀ مادرم میدیدم؛ در خاطراتی که نکته به نکته از طالبان و وحشتشان بازگو میکرد.اما ما جهان سومیهایی که همیشه در مرز و بوم خود شکستهایم، چه چیزی این ریسمان ظلم را خواهد برید؟ چگونه میتوانیم نقطۀ پایانی بر بنیادگرایی اسلامی و مردسالای این سرزمین بگذاریم؟
دیدگاهها 2
[email protected]
داستان شکست ومایوسی:
درست یکسال قبل ازامسال مورخ۱۴۰۰/۰۵/۱۰بعداز سپری شدن رخصتی نوبت وار ازکابل به استقامت قول اردوی۲۰۳تندر مقیم گردیز مرکزولایت پکتیا درحرکت بودم که درساحه زردآلوباغ مرکز ولایت لوگر به کمین دشمن مواجه شدیم که از اثر انداخت دشمن ازناحیه بازو دست راستم زخمی شدم ودریور واسطه ملکی حامل ما که درناحیه سرش مرمی اصابت کرده بود به شهادت رسید😭بعدازمشکلات زیاد توسط پرسونل لوای چهارم مقیم ولایت لوگر ازساحه جنگ تخلیه وتوسط وسایط ملکی دیگربه شفاخانه صدبسترقول اردو انتقال گردیدم داکتران بعدازتوقف خونریزی دستم تصمیم قطع دستم راگرفتن وقتیکه میخواستن به عملیات خانه انتقال بدهند ازشان تقاضاکردم که مبایلم رابدهند تابه خانه احوال بدهیم قبول نکردن گفتن بعدازعملیات برایشان زنگ بزن وقت ضایع میشه خون ریزی زیاد داری بایدعاجل عملیات شوی باپافشاری زیادبرایشان فهماندم که به خانواده خودگفتیم ازینکه مسیرراه درتهدیدات بلندی امنیتی قرار دارد تازمانیکه من برایتان زنگ نزدم به من زنگ نزنیدکه مبدا توسط دشمن شناسای شوم هروقتیکه به محل وظیفه رسیدم برایتان اطمینان میدهیم امروز از روزهای قبل که به وظیفه میرسیدم دوساعت بیشترناوقت شده خانوادم به تشویش هستند فقط برایشان اطمینان میدهیم که به وظیفه رسیدم اززخمی شدنم چیزی برایشان نمیگویم چون درک میکنم اگراززخمی شدنم باخبرشوند بیشتر ازمن به تشویش وناراحت میشوند دراین راه پرُازخطردنبالم میآیند کارکه خودم هرگزنمیخواهیم مجبوراً قبول کردند مبایلم رابرایم دادند ازشان تقاضا کردم که مرا به یک جای نسبتاً آرام انتقال بدهید چون دربخش عاجل یکتعداد زخمی موجود بودن که ازدرد ناله داشتن وقتی به اتاق اکسری مرابردن به همسرم زنگ زدم باتحمل درد کوشش کردم که نفهمن که بالای چی میگذره بعد ازسلام واحوال پرسی باحوصله مندی برایش گفتم که یکی ازهمکارانم برایش مشکل پیش آمده بود رخصت رفته جایش نوکری هستم زیادگپ زده نمیتانم به تمام خانواده اطمینان بدهی که وظیفه رسیدیم وتلفن دراه ازدستم افتاده گاهی روشن وخاموش میشه اگرخاموش بودبه تشویش نشوید. چون ازشنیدن دست قطع شدن خودمایوس شده بودم اماشکست نخورده بودم .که دیگر دست راست نخواهم داشت شایدیک مدتی تحملش برایم مشکل باشد نتوانم همرای خانوادم صحبت کنم باخودتصمیم گرفتم تازمانیکه مرا نمیبینن ازچیزی که میکشم ناراحت نشوند بعدازتمام شدن گپهایم مرابه طرف عملیات خانه انتقال میدادندکه قوماندان صاحب شفاخانه روبرو شدم ازینکه باهم آشنایی وظیفوی داشتیم احوال مراپرسان کدکه چیطورهستی درد داری؟من ازدرد چیزی برایش نگفتم فقط مایوسانه برش گفتم دست مراقطع میکنین بعدازچنددقیقه سکوت گفت خودم درعملیات تان اشتراک میکنم کوشش بنده گی خوده میکنم تودست خوده ازپرودگاریت بخواه بعدازآن داخل اطاق عملیات شدم تاینکه فردا صبح بهوش آمدم عاجل بادست چپم دست راست خودرا پالیدم احساس کردم که دستم قطع نشده بی حرکت دربدن وصل است چندتا سیخ در دستم نصب شده یکبارگی تمامی دردهایم فراموش شد به شکرگذاری خداوند مهربان شروع کردم چنددقیقه بعدقوماندان صاحب شفاخانه که یک شخص وطندوست وفعال بودبه عیادتم آمدگفت دستت مبارک باشه تشویش نکوبخیر خوب میشه ولی کمی زمانگیر میباشه ازش تشکری کردم بخودگفتم اگر ده سال دربربگیری بعدازو هم دستم خوب شوه ارزش را دارد حدود ده روز بعدبه پافشاری خودم وتوصیه داکتران بمدت یکماه استراحت منزل توصیه شدکه بعداً دوباره به شفاخانه مراجع کنم که نشد.فقط یکروز قبل ازخانه آمدنم خانوادم توسط برادری خوردم که برایش گفتم میدان هوائی بخاطر بردنم بیآید خبرشدن حدود یک هفته بشترکمتر ازرخصتی ام سپری شده بودخبرشدم که قول اردو سقوط کرده بایک دنیا ازبیخودی به یکی همکارانم زنگ زدم گفتم سلام آمرصاحب چی حال داری ؟ازینکه ازسلامت خودبگوید شروع کرد به توهین وتحقیر کردن خودگفت من دیگرنه آمرهستم نه هم مرد من فقط یک اسیر شکست خورده بی غرور هستم😭💔🔥 باشنیدن چنین کلمه چیزی به گفتن برایم نماند یکباری دیگر ازدرد بزرگ درد کوچک دستم را فراموش کردم بابیخودی ودیوانه وار ازجایم بدون دستبند بلندشدم فامیلم ورخطا شدن گفت خیریت چی شده؟ گفتم شکست خوردیم غرورم پامال شده دیگر زندگی نمیخواهیم همسرم باچشمان گریان دوید دستم راگرفت برای دلداری میداد همسری که همیش کوشش داشت که مرا ازوظیفه که دارم منصرف بسازه چون حدود یکماه قبل برادر بزرگم دردفاع ازسرزمین در ولایت میدان وردگ ازناحیه سینه زخمی شده بود میترسید که مبدا من هم به چونین سرنوشت دچارنشوم که شدم.وقتیکه دوستان واقاربم به عیادتم میامدم برم میگفتن دیگه به وظیفه برنگرد وطن روبه سقوط است امامن باور نداشتم که چونین فروخته خواهیم شد تاکید داشتم وطن هرگز سقوط نمیکنه ومن هم پابند به قسم که در روزفراغتم یادکردم که تایکه قطره خون دارم از وطن ونوامیس ملی دفاع میکنم که نشد😔. چندسالی که بحیث تورن حرب سوق واداره قول اردو بودم محکمه وضعیت که ازتوانایی دوست ودشمن داشتیم فکر میکردیم اگربالای قرارگاه قول اردو حمله شودبمدت شش ماه بدون وقفه جنگ باشد بازهم نیروی جنگی ،تجهیزات وامکانات لوژستکی موجود است تامقاومت کنیم که به دستور قوماندان بلند رتبه نشد.بی خبرازینکه همه وهمه قبل ازقبل معامله شده که بایدخون شهید،معلول ومعیوب فرزندان صدیق این کشور رابه بعُدفراموشی بسپاریم بایدغرور ،شجاعت وعزت خود رالکه دار بسازیم که شد🔥💔😭.
وطنم وهموطنانم شرمنده باورمندی تان، شرمنده ازخودگذری تان،شرمنده حمایت تان...
لطفاً نیروهای دفاعی وامنیتی تان که صادقانه به وطن خدمت مینمود مقصیر ندانسته بیشترشرمسار مانکنین🙏🙏🙏🔥💔😭ماهم دردی داریم به بزرگی دنیا😔😭😭😭