آرزو گلستانی
شاید همۀ این سختیها و محدودیتها را انسان بتواند تحمل کند اما وقتی ناامید شود و از حق تحصیلی که دارد محروم شود، دیگر تحملی در کار نیست. در حقیقت انسان مرده است، از درون میمیرد.
من معلم هستم که همزمان درس ماستری را نیز فرا گرفتهام. هرچند با محدودیتهایی که در برابر من همانند دیگر دانشجویان تعیین شدهاست، باز هم روزنۀ امیدی برای ادامه دادن و تسلیم نشدن بیشتر از پیش شدهاست. هرچند با محدودیتهای مقید با پوشش سراپا رنگسیاه در هوای گرم تابستانی، نداشتن اجازۀ ورود در سمینارها بهحیث سخنران و کمرنگ شدن فعالیتهای کاری تا بستن مکاتب دخترانه، روزبهروز چهرهای خستهتر و ناامیدانهتر به خود گرفتهاست، مخصوصاً وقتی جهان و افراد جامعه که به همین راحتی سکوت کردهاند، با وجود این هم راهی برای برونرفت از این بدبختی باید داشت، لااقل چیزی نوشت.
تصور نمیکردم روزی برسد تا برای تحریک نشدن جامعه،سراپا مقید به پوشش سیاهرنگ شوم، آنهم در هوای گرم و جدی نگرفتن حضور زنان این سرزمین مانند خودم در سمینارهای فرهنگی و آموزشی. شاید اجازۀ ورود میداشتم اما صدایی برای گفتن نداشتم و خیلی محدود اجازه برای بلند کردن آن نبود. باز هم وقتی فکر میکنم لااقل میتوانم درس بخوانم؛ بهناچار محدودیتها را میپذیرم و میدانم که این وحشتها ادامه نمییابد.
در هرچه ناامید میشدم، امیدواری درس خواندن مرا روحیه میداد.
چرا بستن مکاتب؟ این حق یک زن است که درس بخواند اما متأسفانه با مهر مذهب و سنتهای افراطی این حق از زن گرفته میشود و به شدت این قشر را ناامید و مأیوس میسازد. چرا باید معارف سیاسی شود؟
بارها شاگردانم با من تماس میگیرند و میپرسند، استاد چه وقت مکاتب باز میشود؟ سلام استاد، امروز احساس خوبی ندارم، وقتی میبینم یک انسان مثل خودم که فقط تفاوتاش در جسم و جنس است راهی مکتب میشود اما من نمیتوانم. خیلی احساس بدی دارم. جلوی اشکهایم را نمیتوانم بگیرم، استاد این مفکورهها از کجا میشود؟ چهطور بهراحتی روی جنسیت ما، بدن ما، افکار ما و حتی زندگی ما توهین میشود اما ما هنوز در سکوت وحشتناک قرار داریم. من چهقدر با کلمات انگیزشی باید شاگردانم را فریب میدادم؟ هرچند هر دو خوب درک میکردیم این جفا است.
خاطرهای که نمیتوانم فراموش کنم، وقتی راهی دانشگاه میشدم، مادری آشفته را دیدم که نگران دخترش بود. خواستم بپرسم چیزی شدهاست؟ خودش بیدرنگ حرف زد. پرسید، چهطور است که درس خواندن میروی ؟ جواب دادم، خاله جان من دانشجو هستم و ما اجازه داریم.
از نگاههایش میتوان فهمید، خیلی مأیوسانه گفت: از وقتی که دخترم به مکتب نمیرود، مشکل روحی پیدا کردهاست؛ هرچند خواستم تا فکرش درگیر نشود، برایش خیاطی یاد دادم اما گاهی گلویش عقده میکند و میگوید: همین امید بود تا مکتب بروم و درس بخوانم، اما چرا ای قسم یک حالت وحشتناک آمد؟ بعدش میرفت و میخوابید.
من هم با تأسف برایش گفتم: مادرجان برایش کتاب بگیر در خانه مطالعه نماید و بخواند، این روزها که نمیماند.
با لبخند سرد جواب داد، شاید دردها مانند همین روزهای ناامیدی بِرود، اما تأثیری که میگذارد و قلبها را میسوزاند هیچگاه فراموش نخواهد شد. تصمیم دارم هر خواستگار که آمد جواب رد ندهم، این گزینهای است که به خوبی همه است.
برای من جز سکوت گزینهای نمانده بود. از شیشۀ موتر به بیرون نگاه میکردم، گرمای آفتاب و لباس سیاه به کلی فراموشم شده بود و بدتر از آن، حرفهای آن خانم قلبم را میسوزاند. فقط اشکها بودند که بهخاطر این وضعیت سرازیر میشد.
شاید همۀ این سختیها و محدودیتها را انسان بتواند تحمل کند اما وقتی ناامید شود و از حق تحصیلی که دارد محروم شود، دیگر تحملی در کار نیست. در حقیقت انسان مرده است، از درون میمیرد.
یک خانم تحصیل یافته، یک مادر تحصیل یافته، همینطور یک دختر تحصیل یافته میتواند زندگی فرد دیگری را، خانوادهای را و یا حتی یک جامعه را از تاریکیها نجات دهد. اما چرا سکوت؟
جامعه ویران میشود، بیچاره میشود، روانی میشود اگر تحصیل زنان دست کَم گرفته شود. لطفاً باز شدن مکاتب را جدی بگیرید و امیدهای این قشر را …