نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

مگر می‌شود آن لحظه را از یاد ببرم؟

  • نیمرخ
  • 26 اسد 1401

نویسنده: شهناز جسور

نگاهم به صفحه موبایل خورد، ساعت ۱۰:۳۰ دقیقه صبح را نشان می‌داد. در صنف با دختران، سرگرم قلم و کتابچه‌های خود بودیم. همه آرام، خندان  داشتیم رویاپردازی می‌کردیم و بی‌خبر از همه بدبختی‌هایی که یک‌قدم‌ ازشان فاصله داشتیم. در رویاها‌ به ناکجا که سفر کردیم.
استاد داشت مضمون اکونتینگ را تشریح می‌کرد. ما بادقت‌ تمام حرف‌های استاد را نوت می‌گرفتیم که ناگهان به استاد زنگ آمد.
استاد که موبایلش را با دست چپ از جیب پتلون‌اش بیرون کرد. بی‌خیال موبایل را گذاشت روی میز و به تشریح درس ادامه داد. دیری نگذشته بود. موبایل استاد دوباره به زنگ خوردن شروع کرد. استاد جواب داد و صحبت کرده از صنف بیرون‌ رفت. دختران مثل همیشه شروع کردیم به قصه گفتن. هنوز دقیقه‌‌ای نگذشته بود که استاد برگشت. چهره استاد زرد شده‌ بود. حال‌اش خوب نبود. پریشان به نظر می‌رسید. حدس زدیم‌ اتفاق‌ بدی‌ افتاده‌ و خبر بدی‌ برایش رسیده. همه با تعجب به استاد خیره شده بودیم. سوال همه این بود چه اتفاقی افتاده‌است؟

استاد با صدای لرزان و آمیخته گفت: طالبان وارد کابل شدند. وضعیت خراب است، همه طرف خانه‌های‌تان بروید، هرچه‌ عاجل‌تر خود را به‌خانه برسانید.
تا این‌ حرف‌ از زبان استاد بیرون شد، همه‌ در جا خشک‌مان زده بود. مادرم همیشه از طالب برایم قصه می‌کرد.  طالب برای من موجودی افسانه‌ای، خشن، جاهل، بی‌رحم، وحشی، ضدزن، ضد تمام خوشی‌ها بود. هرگز باورم‌ نمی‌شد که دوباره در دام این گروه وحشی بیفتیم.

این‌خبر به بقیه‌ صنف‌ها پخش شد،  وحشت عجیبی همه جا را گرفته بود، همه شاگردها سراسیمه و هراسان بودند. همه می‌خواستند زودتر از محوطه خارج شوند. من خودم را میان‌ اندوه‌ عمیق‌ گم‌ کرده بودم. اراده‌ام را از دست داده بودم. پله‌های زینه پایین و بالا می‌رفت پیش چشم‌هایم. مثل‌ همه‌ من هم در جستجوی راه‌ برای فرار بودم.
آن‌قدر از وحشت طالب شنیده بودم که فکر می‌کردم در کشورمان‌ دگر زندگی به پایان رسیده و ماهم نفس‌های آخر خود را می‌کشیم.

وقتی که از جمع هم‌صنفی‌هایم جدا می‌شدم‌، آه سردی کشیدم و نگاه عمیقی به جمع‌شان انداختم، می‌دانستم زمان میان ما جدایی بزرگی‌ خواهد انداخت. آن آخرین نگاه و آخرین دیدارمان شد.

سرنوشت سیاهی شروع شد. پس از سقوط، آخرین امید همه رفتن سمت‌ فرودگاه‌ بود. در کمال ناامیدی، به امید این‌که‌ مگر بتوانند از این گودال تاریک خود را نجات دهند. بعد از آن‌ لحظه تا روزها و هفته‌ها دروازه‌ها و اطراف فرودگاه‌ کابل پر از آدم‌های بیچاره‌ای بود که روزها و شب‌ها شکم گرسنه و لب تشنه با کودکان خردسال خود منتظر بودند که شاید راهی برای بیرون‌ رفت پیدا کنند.

پنجره اتاق من رو به روی فرودگاه بود، خیلی راحت دیده می‌شد. بدبختی و سرگردانی مردم را.  با دیدن این صحنه‌ها نفس کشیدن برایم سختی می‌کرد.
روزها و شب‌ها را کنج اتاق مثل زندانی می‌گذراندم و به سرنوشت سیاه خود و تمام هم‌‌جنسان‌ و هم‌نسلانم‌ فکر می‌کردم. نه‌ دگر‌ شور جوانی داشتم و نه شوق و هیجان دخترانه. همه‌چیز شده بود کابوس وحشتناک.

افغانستان دیگر جهنمی شده بود برای همه، خصوصاً برای زنان و دختران. دیگر از کار، مکتب و دانشگاه خبری نبود. طالبان از اوایل قدرت‌گیری، افتادند به جان زنان. مکاتب را به روی دختران بستند. کار را از زنان گرفتند. حق شهروندی و استقلال را از زنان گرفتند. نوعیت پوشش زنان را زیر سوال بردند. در کل نگاهشان به زنان نه تنها تغییر نکرده بود بلکه بیشتر از پیش خشن‌تر و غیر انسانی‌تر شده بود.
طالبان در شهر حجاب اجباری اعلان کردند و دستور دادند که همه زنان و دختران بدون برقع و بدون محرم حق بیرون شدن از خانه را ندارند. شنیدن چنین خبرها سینه‌ام را زخمی کرده و مرا اذیت می‌کرد. دیگر قرار نبود برده‌ باشیم. بردگی یعنی این‌که دیگری برایت تصمیم بگیرد، چه‌قدر آزاد باشی. این خود جان‌سوزترین درد بود که هر روز همراهش دست و پنجه نرم می‌کردم.

زندانی افکار خودم شده بودم. از خود سوال می‌کردم سرنوشت من و تمام‌ هم‌جنس‌ها و هم‌نسلانم چی می‌شود؟ جوابی نداشتم‌.
مطمئن شدم‌ دیگر دختران با‌ چادرهای‌ سفید و لباس‌های سیاه و لب‌هاي پرخنده‌ از زیر پنجره‌ام رد نمی‌شوند. به فقر و بیچارگی مردم و زنان سرزمینم می‌گریستم. ماه‌ها گذشت و من متوجه شدم هر روز‌ این جهالت بیشتر و بیشتر شده روان است. من دیگر به مرده متحرک تبدیل شده بودم.
بعد ماه‌ها‌ غصه‌ و اندوه و ماتم، که همه ترس در من جمع شده بود و نمی‌خواستم‌ قیافه وحشتناک این گروه را ببینم، بالاخره روزی تصمیم گرفتم همراه دوستم به شهر بروم. شهر که دیگر زنان نمی‌توانستند راحت بروند.
گفته بودند زن اگر بیرون می‌آید خودش را خوب بپوشاند. در غیر این صورت شلاق و کتک می‌خورند. من که تاب شلاق را نداشتم، خودم را سیاه پوش کردم شبیه سرنوشتم و روانه شهر شدم. همین که رسیدم هر سو نگریستم. همه در افسوس و شکایت بودند. ناامیدی از چهره‌های‌شان دیده می‌شد. شهر دیگر آن شلوغی و زیبای‌ی قبلی‌اش را نداشت. همه جاده‌ها خالی و سرک‌ها خلوت بود. حالا می‌شد راحت مسیر ۴۰دقیقه‌ را در ده‌دقیقه‌ طی کرد.

در یکی از فروشگاه‌هایی که همیشه می‌رفتم سر زدم. همین که داخل فروشگاه شدم متوجه مانکن‌هایی شدم که سرشان پوشیده‌ شده بود با خریطه‌های سیاه.
مغزم‌ می‌ترکید، باخود فکر می‌کردم چرا طالب این‌همه از زنان نفرت دارد که حتی مانکن‌های‌ شبیه‌ زن را می‌پوشانند، چرا‌؟
پاسخی نداشتم جز این‌که، این‌ مردان اهل دنیای ما نیستند. دو روز‌ بعد دیدم که سرهای‌ مانکن‌ها را از تن‌شان جدا کرده‌اند، کاری که سال‌ها با آدم‌ها کرده بودند.
خریدم‌ را کردم و از فروشگاه بیرون شدم، جاده‌هاي خلوت و سرک‌هاي آرام. هر سو را می‌شد دید. مردمان خسته و درمانده‌ را. در همین‌ کش‌وگیرها‌ چشمم‌ به موجودی‌ شبیه‌ انسان افتاد. خوب‌ دقت کردم‌ انسان بود که تاحال ندیده بودم‌. انسان ترسناک‌ و نهایت‌ بدقیافه. دست‌راست‌اش به تفنگ و دست‌چپ‌اش شلاق باریک. دیگری آن‌سوتر‌، دختر جوانی را با شلاق به پاهایش‌ می‌زد. گمانم دختر با پتلون بازار آمده بود. گفته‌: فریاد ترس و بیچارگی دختر بلند شد. هرقدر صدای‌ دختر بلند می‌شد  شلاق‌ها تندتر‌ و بیشتر  می‌شد. این‌ صداها مغزم‌ را می‌خورد. صدای ناله دختر بندبند‌ وجودم را سوزاند. دردش را با تمام وجود حس می‌کردم. می‌دانستم زنان این سرزمین سال‌ها زیر این شلاق خواهند ماند. حال‌ام بد بود که به چنین روزی افتادیم و در جنین موقعیتی که دختری را زیر شلاق می‌گیرند و تو نه تنها منع‌ که حتی دخالت نمی‌توانی.  اشک‌هایم جاری شده بود. با تن خسته و دل‌ پرخون خود را به خانه رساندم.

همچنان بخوانید

روزی که سفره‌خانه‌ی لیلا بسته شد

روزی که سفره‌خانه‌ی لیلا بسته شد

8 میزان 1401
روایت سقوط؛ ما وطن ازدست داده ایم

روایت سقوط؛ ما وطن ازدست داده ایم

24 اسد 1401

تصویر آن صحنه مدام اذیتم می‌کرد. دو روز مکمل غذا نخورده بودم. وقتی روح‌ات آزرده و خسته شود، جسم‌ات را از دست می‌دهی. دگر توان نفس کشیدن نمانده بود. روزها و شب‌ها زیر حاکیمت طالبان را به سختی می‌شد تحمل کرد.  در نهایت تصمیم بر این شد که افغانستان را برای همیشه ترک کنم.
هیچ وقت تصور نمی‌کردم روزی وطنم را ترک کنم. مهم‌تر از همه، آغوش گرم مادرم را. دلم می‌خواست تمام عمر باقی مانده‌ام را با بوی عطر چادر نماز مادرم و صدای دل‌نشین چرخ خیاطی پدرم سپری کنم، اما متاسفانه این گونه نشد‌. باآمدن طالب، آرزوهای همه با خاک یکسان شد.

بعد‌ از چند روز برنامه رفتن نهایی شد. خودم را آماده می‌کردم، لباس‌‌ها و لوازم‌ مورد نیازم را جمع کردم و قرار بود همان شب ساعت دو کابل را ترک کنم. ثانیه‌های کمی مانده بود به وقت حرکت، حالم زیر و رو می‌شد، دلم فریاد می‌خواست. فریاد بزرگی که از ترس رویش را پوشانده بود، هنوز هم باور نمی‌کردم من برای همیشه مادرم را، پدرم را، کابلم را ترک می‌کنم.

تا پدرم را دیدم بغض گلویم را سخت‌ فشرد. پدرم مردی قوی است، با وجود همه مشکلات تظاهرشان نمی‌کند. با غرور و بلند می‌گفت: همه چیز خوب می‌شود. برای آخرین بار مادرم را در آغوش گرفتم، برای آخرین بار بوی مادرم را استشمام کردم، هردو به صدای بلند فریاد‌ می‌زدیم. دل کندن از آغوش مادر برام سخت بود، همان‌طور که دل‌کندن مادرم از من. من با یک عالم رویا و هدف در یک شب سیاه کابل را ترک کردم. ترک وطن، ترک عزیزان و فامیل جان‌سوزترین درد است که آدم می‌تواند بکشد.
من‌ ما‌ه‌هاست از کابل بیرون شده‌ام، ولی کابل‌ غریب هر روز بیشتر از پیش‌ در آتش جهل می‌سوزد. دختران‌ سرزمین‌ام‌ دیگر جز غم‌ کشیدن کاری ندارند. مردم بیچاره و فقیر کشورم جز تحمل این‌همه ظلم و جهالت‌ چاره‌ای ندارند.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: روایت سقوط جمهوریت
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 3

  1. Hanan says:
    7 ماه پیش

    شهناز عزیز را درود
    واقعا که درد اور است

    پاسخ
  2. Hanan says:
    7 ماه پیش

    واقعا کی درد اور است
    دورد به شهناز عزیز ما

    پاسخ
  3. اسلام قربانی says:
    7 ماه پیش

    خورک قند سلام ودرود
    امید است که خوب بوده باشی
    درد و رنج زندگی را جز تحمل چاره نیست
    یک روز همه چیز درست میشود
    واقعا خیلی درد آور است
    .بودن زیر سلطه چنین وحشیان خون خوا ر
    ما هم مثل شما هزاران آروزو داشتیم که
    با آمدن این وحشیان به خاک سپرده شد
    اما ما امید داریم تا دوباره خوشی ها وآروزو های که داشتیم را به دست آورده
    وگام های بلند تر ی برداریم
    امید است که صحت مند بوده باشی
    خواهر گرامی

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود
هزار و یک شب

فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود

23 حوت 1401

یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهر ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمی‌خواست. او...

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00