نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

زندگی در سایۀ طالبانیسم: تمام اسناد و لباس‌های نظامی را آتش زدم

  • نیمرخ
  • 26 اسد 1401

نویسنده: آقای آتش

از مرگ نمی‌ترسیدم؛اما از نوع کشتن این‌ها می‌ترسیدم. وقتی شب به خانه آمدم که خانه را تلاشی کرده‌اند. وسایل من را دست نزده بودند. تمام کنج‌های خانه و حیاط خانه را با دقت تلاشی کرده بود. نکتۀ آخر این‌که، این یک راز بود. هیچ کس خبر ندارد که من نظامی هستم.

در دانشگاه هستم. همه از خانه تلاشی صحبت می‌کنند. وقتی صفحات مجازی را باز کنید، هرکس چشم دید خود را از خانه تلاشی گفته‌است. برخی عکس‌هایی مانده‌اند که به‌هم زدن وسایل خانه‌ها را نشان می‌دهد. دوست دیگری نوشته کرده است: امروز در ساحه‌ای زندگی می‌کنم که گروه طالبان خانه‌های مردم محل را تلاشی می‌کرد. مردم وحشت داشتند اما با تعدادی صحبت کردیم که ترس نداشته باشید. وقتی نوبت به خانۀ خود ما رسید، همراه پنج‌تن از افراد این گروه در داخل خانه رفتم، در جریان تلاشی چشم‌شان به الماری کتاب‌ها افتاد، برایم گفت: «ما به دنبال «توپک» می‌گردیم اما خانه‌های شما پر از کتاب است. برایش گفتم کتاب با اهمیت‌ترین سلاح است. اگر مدتی قبل با این سلاح‌ها آشنایی پیدا می‌کردید، هیچ‌وقت با «توپک» یعنی تفنگ هم‌آغوش نمی‌شدید. درحالی که به کتاب‌ها خیره شده بود، سر خود را تکان داد، هیچ چیزی نگفت؛ خانه را ترک کرد».

 پیام‌های زیر نوشتۀ فیسبوکی‌اش را می‌خوانم. عکس‌هایی که از کتاب گرفته، توجه‌ام را جلب می‌کند. کتاب‌ها اکثراً جامعه‌شناسی، در مورد استالین، مارکس و مائواند. فردی نوشته‌است: … من حراس زیاد از بابت کتاب‌ها داشتم، به‌خصوص چندین آثار مائوتسه دون که پوش سرخ داشت و کتاب نقد قرآن از دکتر سها، خوب است که سواد خواندن و نوشتن را بلد نیست ظاهراً. فرد دیگری نوشته کرده‌است: «نمی‌دانم پشت این خانه تلاشی‌ها چه سیاستی خوابیده‌ و مردم ما با برخوردشان حین تلاشی آن‌ها را خوش می‌کنند. نفس عمل‌شان قبیح است و باید مبارزه کنیم. فرق نمی‌کند در خانۀ ما کتاب ببینند یا تفنگ».

صفحات فیسبوک را بالا و پایین می‌کردم. به گوشی‌ام زنگ آمد. پاسخ دادم که عمه‌ام است. می‌گوید: خانه تلاشی نزدیک است. من چه کار کنم؟ تمام مدارک، اسناد و لباس‌هایش پیش‌ام است. من کجا کنم؟ مردم می‌گویند: بسیار جدی و تمام جاها را تلاشی می‌کنند. من چه کنم؟ صدایش لرزه دارد. می‌گوید: زود بیا و این‌ها را جایی پنهان کن. گفتم: شب خانه آمدم، یک کاری می‌کنم. تشویش نداشته باشید. شب به خانه‌اش رفتم. در راه و کوچه‌ها، موترهای پولیس و تانک‌ها ایستاده‌اند. مردم همه وحشت دارند. می‌ترسند. خانه می‌رسم. عمه‌ام تمام اسناد، مدارک و لباس‌های شوهرش را می‌آورد. می‌گوید: این‌ها را چه کنم؟ یک‌دفعه در حویلی پنهان کردم. ولی مردم می‌گویند که وسایل پیشرفته همراه خود دارد و پیدا می‌کنند. اگر پیداکنند، سلاح می‌خواهند و اگر سلاح ندهید، دوباره می‌آیند. ما که سلاح نداریم. چه کنیم؟

 وقتی صحبت می‌کردیم، بچۀ خردش که صنف اول مکتب است، می‌گوید: طالبان به لباس پدرم چه‌کار دارند؟ خودش که نیست. مادرش به بچه‌اش می‌گوید: بچه‌ام به کسی نگویی پدرت در اردوی ملی بوده. اگر بگویی، ما را می‌کشند. بعد برای من می‌گوید: روزی در سرک می‌رفتیم. رنجر پلیس از سرک می‌گذشت. صدا می‌کند: مادر! ببین آن‌ها موتر پدرم را سوار شده‌اند. بعد از آن می‌ترسم که به کسی نگوید که پدرم موتر داشت و در اردوی ملی بود.

شب می‌شود. به فکر فرو رفته‌ام. به دانشجویان‌ام پیام می‌دهم. از آن‌ها سؤال کردم: چشم‌دید خود را از خانه تلاشی بنویسید. هرکس روایت خود را دارد. یک دختر خانم نوشت: وقتی‌که شنیدم طالبان خانه تلاشی را شروع کرده‌اند، انگار نه انگار. مثل این‌که یک آتش در قلبم شلعه‌ور شد. از یک‌طرف من خودم نظامی بودم. فکر کردم همه چیز خلاص شد و زندگی‌ام به آخر رسید. لباس‌ها و اسنادهای نظامی که داشتم، نمی‌دانستم کجا کنم. از طرف دیگر برای به دست آوردن اسناد و مدارک زحمت‌های زیادی کشیده بودم. نمی‌خواستم آن‌ها را از بین ببرم. مشکلات زندگیم به اوج خود رسیده بود. تنها در یک اتاق زندگی می‌کردم. پدر و مادر خود را قبلاً از دست داده بودم. برادرانم اندونیزیا هستند و هنوز قبول نشده‌اند. من بسیار احساس غریبی و تنهایی می‌کردم. با خود گفتم: این‌قدر مشکلاتی که داشتم کم بود و این بلای دیگر از کجا آمد؟

 مردم قصه‌های ضد و نقیض در مورد خانه تلاشی داشتند. برخی می‌گفتند: اگر کسی اسناد یا لباس نظامی داشته باشد، با خود می‌برند. او را می‌کشند. بسیار ترسیده بودم. کسی را نداشتم که لباس‌ها و اسنادهایم را بدهم. دلم نمی‌شد که از بین ببرم. ترس داشت من را می‌خورد. بالاخره لباس‌هایم را ریزه ریزه کردم و آن را شب در سر کوچه در سطل آشغال انداختم. اسنادهایم را در شفاخانه که کار می‌کردم، پنهان کردم. کسی در شفاخانه خبر نداشت که من نظامی هستم. اگر خبر می‌داشت، من را استخدام نمی‌کرد. اگر استخدام می‌کرد، نوع نگاه‌اش به‌گونه‌ای دیگر بود. من هیچ‌وقت به آن‌ها نگفتم.

بالاخره خانه تلاشی به خانۀ ما رسید. من در امتحان بودم. امتحان نهایی سال ۱۴۰۰ ما بود. اگر اشتباه نکنم تاریخ ۱۴۰۰/۱۲/۱۵ بود. ترس امتحان، دلهره و ترس خانه تلاشی، دیوانه‌ام کرده بود. خواب در چشمان نبود. خسته و افسرده بودم. نمی‌فهمیدم که چه کار کنم. وقت خانه تلاشی نزدیک ما رسید، کلید خانه را پیش همسایه ماندم و خودم به شفاخانه فرار کردم. با خود می‌گفتم: اگر فهمید که من در نظام بوده‌ام، من را زنده دست‌گیر نکنند. شنیده بودم زجرکش می‌کنند. از مرگ نمی‌ترسیدم؛اما از نوع کشتن این‌ها می‌ترسیدم. وقتی شب به خانه آمدم که خانه را تلاشی کرده‌اند. وسایل من را دست نزده بودند. تمام کنج‌های خانه و حیاط خانه را با دقت تلاشی کرده بود. نکتۀ آخر این‌که، این یک راز بود. هیچ کس خبر ندارد که من نظامی هستم. من کسی را ندارم. دیگران رفته‌اند. من هستم. می‌ترسم. می‌خواهم پیشت باشد. مشخصاتم به دست کسی نرسد. نمی‌دانم چه‌کنم و به کجا پناه ببرم؟ دنیا به آخر رسیده‌است. هیچ کس و هیچ چیزی ندارم.

خانم دیگری نوشته‌است: قبل از این‌که تلاشی به منطقۀ ما برسد، هرچه از وسایل نظامی داشتیم، پدر و برادرانم پنهان کردند. من نامزد بودم. پدرم به نامزدم که در اردوی ملی بود، زنگ زد. گفت: تمام وسایل و اسناد مربوط به اردوی ملی را به خانۀ ما بیاور. وقتی وسایل جمع شدند، آن‌ها را در باغی که سبزیجات کشت می‌کردیم، پنهان کردند. هرچه که مربوط به نظامی می‌شد، از خانه بیرون کردیم. حتی آهنی که در کمربند پتلون بند می‌شد و تفنگچه در آن آویزان می‌شد، پنهان کردیم.

همچنان بخوانید

بی‌نظمی و خشونت در ریاست پاسپورت

بی‌نظمی و خشونت در ریاست پاسپورت

4 حمل 1402
فقر جنسی

قربانی فقر جنسی

3 حمل 1402

تا هنوز خانه تلاشی به کوچۀ ما نرسیده بود. روزی چمدان خود را باز کردم. وسایل طبی اردوی ملی که شوهرم برایم آورده بود را دیدم. نمی‌خواستم آن را از دست بدهم. می‌خواستم استفاده کنم؛اما با پدرم در میان گذاشتم. او گفت: آتش بزن یا دور بینداز. می‌خواهی ما را به کشتن بدهی. من هم آتش زدم. وقتی آن‌ها می‌سوخت، قلبم نیز با آن می‌سوخت.

همه ترسیده‌ بودند و وحشت داشتند. ما از ترس و وحشت، تمام عکس‌های برادرم که در مسابقات ورزشی شرکت کرده بود، با مقامات دولتی عکس انداخته بود و پرچم افغانستان را بر شانه کرده بود، سوزاندیم. تمام عکس‌های نظامی را که در آلبوم و کامپیوترم داشتم، پاک کردم. گاهی خودم لباس نظامی بر تن کرده بودم و عکس گرفته بودم، پاک کردم. خانه تلاشی نزدیک خانۀ ما رسید. در کوچۀ ما. یک‌دفعه یاد کتابچۀ خاطراتم افتادم. زمانی‌که نامزدم در تعلیمات نظامی بود، به او اجازه نمی‌دادند که زنگ بزند. او خاطره‌نویسی می‌کرد. تمام خاطراتش را در کتابچه نوشته کرده‌است. من هم چنین کردم. این دو کتابچه را نگه داشته بودم؛اما یادم رفته بود. وقتی به یادم آمد، روز سرم شب شد. نمی‌دانستم چه کنم. با پدرم گفتم: پدرم قهر شد و گفت: دور بینداز. تو دختر عقلت کجاست؟ با این کارهایت من را می‌کشی. مجبور شدم به خواهرم که آرایشگاه دارد، ببرم. کتابچه‌ها را در زیرلباسم پنهان کرده و رفتم به طرف آرایشگاه. در راه نظامی‌های طالبان زیاد بودند. خیلی می‌ترسیدم. فکر می‌کردم می‌فهمند که من چیزی را انتقال می‌دهم. با خود می‌گفتم: اگر تلاشی کنند و کتابچۀ خاطرات را پیدا کنند، من را می‌کشند. دیگر زنده نخواهم بود. مرگ را نزدیک خود می‌دیدم؛اما خاطرات برایم مهم بود. نمی‌توانستم از آن بگذرم. بالاخره خود را به آرایشگاه رساندم.

خانم دیگری چنین می‌نویسد: شبی در خانه نشسته بودم. وقت نان شب بود. زن همسایه صدا کرد. بیرون رفتم. همه جمع بودند. در مورد خانه تلاشی حرف می‌زدند. از همسایه پرسیدم، چه خبر است؟ گفت: خانه تلاشی نزدیک است. نصف شب خانه تلاشی به خانۀ شما می‌رسد.این صحبت را ملای مسجد که در همان کوچه بود، کرده بود. ملا به صاحبان خانه گفته بود که اسناد خانه را در جایی پنهان کنید. اگر پیدا کنند، باخود می‌برند. همه ترسیده بودند. از جمله صاحب‌خانه خیلی زیاد ترسیده بود. من به دوستانم زنگ زدم. از آن‌ها جویای احوال شدم. گفتم: آیا چیزی مثل کامپیوتر، طلا و اسناد خانه را با خود می‌برند؟ گفت: نه. به چیزی کار ندارد. فقط سلاح و وسایل نظامی را می‌برند؛اما تأکید داشت، این‌ها فرق دارد. در بعضی جاها خانه تلاشی جدی است. حتی دزدی شده‌است. چیزی را با خود برده‌اند. مردم چنین می‌گویند. خودم ندیده‌ام.

یکی از همسایه‌های ما، بچه‌اش در پلیس بود. او خیلی ترسیده بود. با این‌که بچه‌اش به پاکستان فرار کرده بود. او تمام عکس‌های پسرش، لباس‌ها و اسنادش را داخل چاه آشغال انداخت. من هم مقداری پول که برای عملیات مادرم داشتم، به زن همسایه دادم. او گفت: پول را به مادرت بده که مریض است. به مریض کار ندارد. ما پول و سند خانه را در زیر فرشی که مادرم خواب بود، پنهان کردیم. آن شب و روز بعدش خبری از خانه تلاشی نبود. روز دیگرش، من بیرون بودم. خانه تلاشی رسیده بود. به‌طرف خانه آمدم، پیش مسجد که در نزدیک خانۀ ما است، موترهای نظامی ایستاده بود. به خانه آمدم که همۀ همسایه‌ها خوشحال هستند. می‌گویند: خانۀ ما را تلاشی نکرد. فقط یک‌دفعه دید: بعد در خانه نوشته کرد: خانه تلاشی شده‌است. زن همسایه که پسرش پلیس بود و زیاد ترسیده بود، دعا کرده بود و نذر بر گردن گرفته بود. او می‌گفت: دعای من پیش خداوند مستجاب شده‌است. این بلا به‌خیر گذشت.

خانم دیگری می‌نویسد: امتحان نهایی سمستر خزانی بود. در جلسۀ امتحان بودیم. مدیر تدریسی آمد و گفت: زود امتحان را خلاص کنید. مجاهدین آمده‌است که دانشگاه را تلاشی کند. همه ترسیده بودند. امتحان را با عجله خلاص کردیم. برگه‌های امتحان را تسلیم کردیم. همه سراسیمه از دانشگاه برآمدند و هر کدام به‌طرف خانۀ خود رفتند.

به کوچۀ خود رسیدم. در کوچه موترهای نظامی و تانک‌ها زیادند. افراد نظامی طالبان نیز حضور گسترده دارند. من خیلی ترسیده بودم. طالبان به خانۀ مردم دو یا سه نفر داخل می‌شدند. داشتم راه می‌رفتم که از پیش روی من چند بچه می‌آیند. بچه‌ها مکتبی بودند. آن‌ها با خود قصه می‌کردند. می‌گفتند: از خانۀ همسایه ما یک تفنگ و یک لنجر بیرون کرده‌است. می‌گفتند: از خانه کسی که وسایل نظامی بیرون کنند، می‌کشند یا چندسال زندانی می‌کنند.

نزدیک خانه رسیدم. چند طالب از مقابل من می‌آمدند. خیلی ترسیده بودم. آن‌ها هم به‌طرف من چپ‌چپ نگاه می‌کردند. وقتی به‌طرف حجاب خود نگاه کردم، متوجه شدم حجابی که از نظر این‌ها درست باشد، نپوشیدم. داشتم می‌لرزیدم. هر چه‌قدر زود قدم می‌زدم که بگذرم، نمی‌شد. به نزدیک خانه رسیدم. باران هم شدت گرفته بود. می‌بارید. وقتی دروازه را زدم، برادرزادۀ کوچک‌ام آمد و گفت: خانه تلاشی نزدیک است. می‌آیند خانۀ ما را هم تلاشی می‌کنند. طفل خرد هم ترسیده بود. بغلش کردم. وقتی داشت گریه می‌کرد و می‌گفت: عمه اگر از خانۀ ما تفنگ پیدا کنند، ما را می‌کشند؟ گفتم: نه جان عمه. ما که تفنگ نداریم. این حرف‌ها را که به تو گفته‌است؟ او گفت: بچه‌های همسایه در کوچه می‌گفتند. اگر از خانۀ کسی تفنگ پیداکند، همه را می‌کشند.

باران به‌شدت می‌بارید. با هم قصه می‌کردیم. اگر در این وقت بیایند، با کفش‌هایشان داخل خانه شوند، تمام فرش‌ها را پر از گل خواهند کرد. برادرم گفت: پلاستیک بیاریم و برایش بدهیم که در پایش پلاستیک کند. پدرم گفت: نمی‌شود. اگر پلاستیک بدهید، عصبانی می‌شوند. منصرف شدیم. خیلی منتظر ماندیم. همه استرس داشتند. خیلی حالت بدی بود. مثل این‌که همه منتظر یک حادثۀ بد باشند. نشسته بودیم که دروازه را زدند. چند طالب وارد خانه شد. تلاشی کردند و رفتند.

موضوعات مرتبط
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود
هزار و یک شب

فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود

23 حوت 1401

یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهر ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمی‌خواست. او...

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00