سهیلا کریمی
با دلیلهایی حرف میزدیم که منشاء آن، سراسر خشم و احساسات و چشمپوشی از واقعیت تلخی که هر لحظه در حال به وقوع پیوستن بود. دلیلهایی که حتی منطق خود ما هم قبول نمیکرد و با آن حرفها مهر سکوت را بر لبان آن گروه مقابل که ما را به واقعیت دردناک روبهرو میکرد زده و با پافشاری به آینده و فردای روشن، با دید مثبت مینگریستیم.
شاگردانی که آن بیرون در حویلی کورس بودند و بعضیهایشان دو نفره با هم حرف میزدند و بعضیهای دیگرشان هم کتاب در دستهایشان درس میخواندند، با شنیدن طنین صدای ما با چهرههای پر از تعجب و کنجکاو به طرف صنف ما خیره میشدند. حضور استاد و اینکه سر صنف زبان انگلیسی هستیم را به کلی فراموش میکردیم. مکالمۀ انگلیسی به بحث داغ و هیجانانگیز سیاسی به زبان دری تبدیل میشد.
حدود دو هفته از شروع تاریخ نکبتبار و آمدن طالبان میگذشت، تنها روزنۀ امید ما کابل «پایتخت» بود که هنوز طالبان نگرفته بود. هر روز که وارد صنف درسی زبان انگلیسی میشدیم، بعد از کلمۀ سلام، اولین حرف ما در مورد این بود که امروز فلان ولایت را طالبان گرفتهاست. با وجود آن خبرها و با جودی که برقی از ترس در چشمان ما دیده میشد و سنگی از ناامیدی به سینههای ما زده میشد، اما باز هم با لبخند سرد و دنیایی از خیالات توهمی، آمادگی پذیرفتن این حقیقت تلخ را نداشتیم و به همان توهمات غرق شده به درس خواندنمان ادامه میدادیم. آن پنجشنبۀ فراموش ناشدنی هیچوقت یادم نمیرود، پنجشنبهای که استاد ما موضوع تاپیک هفتۀ جدید را در مورد اینکه آیا طالبان میتوانند کابل را بگیرد یا خیر داده بود. هنوز حرف استاد تمام نشده و با تباشیرش به تخته سیاه نوشته نکرده بود که صدای داد و بیداد هر یک از شاگردان به صنف درسی پیچید، خیز و نیمخیز از چوکیهایی که هر روز در آن نشسته با هزاران هدف درس میخواندیم لب به سخن گشوده و قاطع میگفتیم: پارلمان، ریاست جمهوری، هزاران پلیس و نیروی امنیتی، همه چیز در پایتخت هست، طالبان بههیچ عنوان نمیتوانند کابل را بگیرند.
استاد که نتوانست شعلههای پر از احساس، خشم، ترس و استرس که تبدیل به سر و صدا شده بود را خاموش کند، صنف را به دو گروه تقسیم کرد، یک گروه باید در مورد اینکه طالبان میتواند بهزودی کابل را هم بگیرد حرف بزند و یک گروه در مورد اینکه نمیتواند کابل را بگیرد حرف بزند، در آن لحظه ما چهار نفر که هر یک زهرا، تمنا، حنیفه و رضا از جمله کسانی بودیم که میگفتیم: طالبان نمیتوانند کابل را بگیرند، رضا آنقدر با تأکید حرف میزد که رگهای گردناش بیرون زده بود، حنیفه آنقدر احساساتی شده بود که بهخاطر قناعت دادن استاد و بقیۀ اعضای صنف، گهگاهی از چوکیاش نیمخیز میشد، زهرا هم با تکان دادن انگشت اشارهاش به طرف گروه مقابل و تمنا هم که در ذهنش دنبال دلیل میگشت با تک تک سلولهایمان دفاع میکردیم، با دلیلهایی حرف میزدیم که منشاء آن، سراسر خشم و احساسات و چشمپوشی از واقعیت تلخی که هر لحظه در حال به وقوع پیوستن بود. دلیلهایی که حتی منطق خود ما هم قبول نمیکرد و با آن حرفها مهر سکوت را بر لبان آن گروه مقابل که ما را به واقعیت دردناک روبهرو میکرد زده و با پافشاری به آینده و فردای روشن، با دید مثبت مینگریستیم.
شنبۀ سیاه آغاز شد و خورشید غمانگیز در کشور نکبتبار افغانستان طلوع کرد. با گذشت هر ساعت، خبرهای تشنجآوری از تلویزیون پخش میشد. آمدن طالبان خبر از رقم خوردن تاریخ سیاه سیایی کشور میداد. اما آنروز هیچ بهانهای برای آرامش نداشتم، بالاخره رفتم جلوی تلویزیون نشستم و پشت سر هم شبکهها را عوض میکردم، اما بیقراری که مثل موریانه وجودم را میخورد امانم را بریده بود، کتاب و گوشی خود را گرفته به خانۀ کاکایم که یک کوچه دورتر از ما بود رفتم. با دیدن چهرۀ رنگپریده و نفسنفس زدنهای بنفشه در آن هنگام، هر دوی ما جا خوردیم، تا خواستم چیزی بگویم که بنفشه گفت: کابل هم سقوط کرد. با پوزخند گفتم: ناممکن است، شوخی میکنی؟! بنفشه با چهرهای درهم کشیده و چشمانی از حدقه برآمده گفت: یعنی تو باور نمیکنی؟ حتی این را هم از خودت نمیپرسی که چرا هنوز یک ساعت نشده که دانشگاه رفتم و دوباره برگشتم؟ گفتم: شاید امروز درس نداشتی! گفت: دلت باور میکنی یا خیر. تمام شهر را وحشت گرفته هر کس به یک سمت و سویی خیز میزند و در حال فرار است. رنجرهای طالبان با بیرقهای سفید، پشت سر هم از سرک کمپنی به طرف کوتهسنگی میروند.
عرق سردی کل بدنم را پوشاند و تک تک اعضای بدنم شروع به لرزیدن کرد، دندان به دندان میخوردم، انگار تمام وجودم را با تکههای یخ پوشاندهاند، تا آنروز من چهرههای منحوس و وحوش طالبان را ندیده بودم، تنها شنیدن نامشان برای منتقلب شدنم کافی بود. بیقرار خواستم دوباره به خانه برگردم، اینبار با قدم زدن کوچه را طی نکردم، بلکه با ترس و وحشت خیز میزدم؛ یکی دو باری هم به زمین خوردم، اما بیتوجه به درد و سوزشهای زانوهایم، مثل دیوانهها چهارطرفام را میدیدم و خیز میزدم. همینکه به خانه رسیدم رفتم جلوی تلویزیون نشسته، شبکۀ طلوع را گرفتم، در آن لحظه آمادگی و هضم خبری که هرگز در مخیلههایم نمیگنجید را شنیدم.
در آن زمان خبر فرار کردن رئیسجمهور افغانستان و سقوط افغانستان به دست طالبان را شنیدم، خبری که من و هزاران انسان دیگر را به خاک سیاه نشاند. خبری که باعث شد ورقهای تاپیکام را که در پستوی خانه نوشته کردم بماند و انتظار کشیدن زمان کورسانگلیسی و رقابت کردن بهخاطر حفظ لغات آن به پایان برسد و تاریخ سیاه افغانستان رقم بخورد. دو هفته از آمدن طالبان گذشت، در آن دو هفته حتی تا حویلی نرفتم، خودم را با تمام آرزوهایم در کنج اتاق حبس کرده بودم.
روزهای خفقانآور پی هم میگذشت و من همچون پرندهای پر و بال شکسته شده بودم. بعد از آن دو هفته، مجبور شدم از خانه بیرون شوم و به فاتحۀ پدر یکی از دوستانم تا دشت برچی بروم، وقتی از خانه بیرون شدم، همه چیز و همه جا برایم وحشتناک شده بود؛ حتی از سایه و صداهای راه رفتنم میترسیدم، شبیه دیوانهها راه میرفتم. سعی میکردم زیاد به اطرافام نگاه نکنم، مبادا کدام نگاه و یا طرز راه رفتنم باعث شود که طالبان مرا با شلاق بزنند و یا با خودشان ببرند، سعی میکردم محتاطانه عمل کنم.
تمام شهر را وحشت گرفته بود. با چهرههای افسردهای که برقی از خشم و ناامیدی در آن نمایان بود روبهرو میشدم و چیزی به سردی یخ در قلبهایشان احساس میکردم. تمام مسیر را گریه میکردم و با دیدن آن اوضاع، حالم از زندگی بد شده بود، من برای خودم و آنهایی که مثل من به حصار کشیده شده بودند گریه میکردم.
با گذشت هر روز شکستهتر و افسردهتر میشدم، دوست نداشتم آن چهرههایی که تبدیل به کابوس شده بود را ببینم تا اینکه دیگر تحمل یک لحظه بودن در آنجا را نداشتم و مجبور شدم برای چند مدتی از آن محیط و از آن آدمها دور شوم تا شاید بتوانم دوباره خودم را پیدا کنم و دوباره حس تنها زنده بودن را به زندگی کردن تبدیل کنم. آن روزها تنها راه برونرفت از آنجا داشتن پاسپورت بود، از خوش اقبالی من یک ماه قبل از سقوط افغانستان به هدف گرفتن بورس برای ادامۀ تحصیل، پاسپورت گرفته بودم و این باعث شده بود که خودم را برای یکبار هم که شده خوشچانس احساس کنم.
مجبور شدم از عزیزترین آدمهای زندگیام دل بکنم و ناگزیر، از مادرم، خواهران و برادرانم جدا شده، ترکشان کنم؛ شاید هم برای چند مدت و شاید هم برای همیشه. این بدترین لحظۀ زندگی و سختترین تصمیمی بود که گرفتهام. نتوانستم به این سادگی از آرزوهایم دست بکشم و تسلیم سرنوشت شوم. تمام خاطراتم را در بقچهای پیچانده و در چمدانی گذاشتم، بار سنگین جدایی را بر دوش خستهام گذاشته، راه مهاجرت به ایران را پیش گرفتم،از دل کوهها عبور کردم، به همه چیز پشت پا زدم و برای برونرفت از آن شرایط، تمام مشکلات را به جان خریدم.
روز آمدن من مصادف با بسته شدن مرز برای چند روز به صورت موقت بود و من آنروز که آخرین روز قبل از بسته شدن مرز بود با التماس به چهرههای ظالم و با چوبهای مکرری که همچون جانوری وحشی هر لحظه به ما حملهور میشد با بیرحمانهترین حالت ممکن پاسپورتم را مهر خروجی زدم و با تحقیر و توهینهای پلیسهای ایران به بدترین حالت ممکن از مرز عبور کردم …انگیزۀ مهاجرت من؛ هجران نبود بلکه نفرت بود. کسی نگفت: بیا! یکی ننوشت: بیا …