نویسنده: حمزه الفت
خانوادهای با اندوه فراوان حکایت میکند: «اطفال افغانستانی در مدرسه، حق نشستن در چوکی پیش رو را ندارند، آموزگاران ایرانی نمیگذارند فرزندان افغانستانی پیشرو بنشینند، فرزندان افغانستانی مقیم ایران حق ندارند نمرهای بالاتر از ایرانی کسب کنند» این سخن چون سوزن و فشنگ طالبان به مغزم فرو میرود.
ساعت هشت و نیم صبح، به جمع معترضین پیوستم. به یاد تظاهراتهایی که در مزار، شب و روز برای راهاندازی آن زحمت میکشیدیم، افتادم، یکبار حس کردم که پیش شورای ولایتی مزار هستم، فکر کردم که پیش از همه آمدم و ساعتی باید منتظر باشم. نه اینجا غرب کابل است، من از همه ناوقتتر آمدم. حضور مردان، انگشتشمار بود، در حدود سه تن. مأیوس شدم، نالۀ بلندی در دلم فریاد کرد که گویا مردان از وضعیت منحوس راضی است، گویا مردان برچی مردهاند.
آنجا حضور دختران همیشه فعال، از فعالان جنبش روشنایی چون: اسامی مستعار«رشیده، زبیده و ژولیده» بودند را بهصورت برجسته دیدم و فهمیدم که نسل روشنایی هیچگاه خاموشی ندارند، «مهسا»اسم مستعار، با صدایی بلند، شعار آزادی میخواند. با دادخواهانی که شعارهای انسانی سر میدهند، از نگاه فلسفی در واقع شعارهای حقوق بشری و در این شرایط شعارهای حماسی علیه جهل و ظلم است و تیر کوبنده بر فرق تروریستهای ناانسان، با این جمع با شکوه همراه میشوم. مسیر مظاهره را میپیماییم، در میان راه، عارف اصغری نیز همراه میشود، یک مرد به جمع مردان انگشت شمار اضافه شد، صدای حماسی دختران شجاع در غرب کابل طنینانداز است، دلانگیزترین و خوشطنینترین صدا و شعار، واژۀ دلآسای ما و اصاب خرد کن طالبان «آزادی» است.
از حوزۀ سیزدهم که حضور طالبان آنجا رنگین است، بدون جنجال گذشتیم، در پوسته انچی رسیدیم، طالبان سر راه ما سبز شدند، معترضان را داخل کوچه هدایت نمودند و با سلاح تهدیدمان کردند، معترضین مقاومت نمودند، من خود را پس کشیدم، چون به شدت عصبانی بودم تا مبادا برای جمع مشکل خلق شود و به خشونت متوصل شوند، دختران با مقاومت راهشان را باز نمودند، حرکت نمودیم، پیش مصلی بابه مزاری رسیدیم، در حال رفتن بودیم که قطعۀ سرخ طالبان رسید و راه ما را سد نمودند، تا اینکه از موترشان پایین شدند، سلاحهایشان را بهسوی ما گرفتند، تهدید کردند، همه تفنگهایشان را آمادۀ فیر و شلیک نمودند، چهارطرف ما محاصره شد، توسط گروه مسلح و به تمام معنی وحشی. هم ترسیده بودند و هم برق شجاعت و عصبانیت در چشمان دختران به وضوح دیده میشد، چو خورشید تماشایی بود. گفتند: «حق ندارید از این پیش بروید، به ما دستور داده که شما را جمع کنیم». وارد گفتوگو شدیم، ساحل چند سخنی گفت، اصغری و دختران هم هر کدام سخنهایشان را گفتند، یک تن از آنان که کمتر وحشی معلوم میشد، من هم به زبان پشتو چند کلمهای گفتم، دهناش از تعجب وا ماند و به دیگری گفت: «این هزاره پشتو میفهمد» ادامه ندادم، چون از صحبت با تروریستها نفرت دارم و نمیتوانم ادامه دهم.
طالبی وارد صف دختران شد، نگاه شیطنتآمیزی به بدن دختران داشت، خود را به آنها نزدیکتر میکرد. خواست شعارهای چاپی که در دست دختران بودند پاره کند، اما سروصدا زیاد شد و شعار پاره نشد، طالب دیگری با موهای دراز و دندانهای زرد به ما نزدیک شد، آنقدر نزدیک که از بوی دهناش حالت تهوع گرفتم. آمد، امر و نهی نمود که بچهها از دختران فاصله بگیرید، خندیدم، بسیار با خود خندیدم، ناامید شدم که چرخۀ روزگار ما، به دست خندهآورترین آدمها افتاده که یک تروریست در خیابان، درس شریعت و حکم شرعی و فقهی صادر میکند. اما امیدوار شدم که هیچ پسر و دختری به این سخن شرعی مفتَضحانه توجه نکردند و بیاعتنا به این حکم فقهی احمقانه، به فعالیتشان ادامه دادند. من با فقه و حکم فقه مشکل اساسی دارم و آنهم که از طالب باشد. اصلاً با روح و اندیشهام سازگار نیست.
در محاصرۀ طالبان بودیم، عکس گرفتن و تصویربرداری منع شده بود، هرکس موبایلاش را میکشید و حتی برای تماس که به تلفن معترضین میآمد، تفتیش میشد. انسانهای معترض در حال شکنجه شدن روحی بودند. طالبان به شدت از رسانهها و صدای دختران در جادهها میترسند، از دوربین میترسند و از مدنیت متنفر هستند. طیبی از راه رسید، به اصطلاح، آمر حوزه هم رسید، در جمع گفتوگو کنندگان پیوست، بعد از مدتی نتیجه بر این شد که دختران قطعنامهشان را همینجا بخوانند و متواری شوند، قطعنامه خوانده شد.
جداجدا، دختران را گفتم که در حوزۀ سوم نیز دادخواهی است، اگر مایل باشید باید بهصورت پراکنده طرف حوزۀ سوم برویم، تعدادی رفتند طرف حوزۀ سوم، من نیز با گروه آخری پیش حوزۀ سوم رسیدم، مردی کمی این سوتر از حوزه، مرا مانع شد که نرو آنجا، تو را بازداشت میکنند، از جمع دور شدم، دیدم که هیچ مردی در جمع معترضان نیستند، فکر کردم در این کشور فقط زنان هستند که شجاعت حضور و روبهرو شدن با طالبان را دارند و مردان همه از ترس در گوشهای به خود میلرزند، این ناامید کنندهترین حالتی بود که امروز در چشم دیدم، بعد از مدتی خشونت شروع شد، دختری را شلاق زدند، خبرنگار خارجی را بازداشت نمودند، خبرنگاران اطلاعات روز را قبل از ما بازداشت نموده بودند، مدتی نشستم و هوا گرم بود، دیدم که حضور و نشستنم تأثیری ندارد، صحنه را ترک نمودم، بعد از آن تا اکنون امید و یأس مرا احاطه نمودهاست.
محیط همه جا تهوعآور شدهاست و مولویها همه جا را کثیف نمودهاند. زنان عموماً از جامعه حذف شدهاند. اقوام غیر پشتون حذف شدهاند. آزادی بیان حذف است، خبرنگاران لت و کوب میشوند. طالبان به شدت وحشیاند. قیام و نافرمانی واجب و ضرورت است. دخترانی که دادخواهی میکنند، دنبال کیس نیستند، شجاع هستند و دلاور، با مفکورۀ ضعیف و زشتتان هنگ کیسسازی نزنید، خودتان که غیرت ندارید.
فرار و آوارگی
صعود آرزوهایم، از زیباهایی کابل، به کوهبندهای تهران و دماوند سقوط کرد. شب دوستانم از کشورهای مختلف تماس گرفتند که هرچه عاجل کشور را از هر راه ممکن ترک کن، رفقای دیگرم که در کابل بودند، همه مرا وا داشتند و حتی یکی به گریه افتاد که الفت لطفاً کشور را ترک کن. روز دوشنبه ۱۳ سپتامبر، ساعت سه، خانۀ رفیقام را من و باقر به مقصد ایستگاه اتوبوسهای نیمروز ترک میکنیم. نزدیک به ساعت چهار، به ایستگاه اتوبوسهای مسافربری کابل، نیمروز میرسیم، نیم ساعت بعد، فهیم ۱۴ ساله نیز از ترس طالبان، با ما یکجای میشود. ساعت شش، کابل را به قصد نیمروز ترک میکنیم.
یکونیم ساعت تمام در ایستگاه میمانیم، به دوستانم تماس میگیرم تا خبر ترک کابل را بدهم، دو نفر از دوستانم؛ به شدت تمام گریه میکنند. در ایستگاه شفاخانه با رفقای جانجانیام خداحافظی میکنم، این خداحافظی تلخ است، خیلی تلخ است، دار و ندار یک آدمی مثل من، همین چندتا دوست است، اکنون مجبورم وطن را ترک کنم، این دوستانم به زعم خویش تلاش کردهاند که مرا از کشور آشفته و پریشان بیرون کنند. بعد از هفده ساعت سفر، ساعت یازده روز سه شنبه به نیمروز میرسیم، نان ظهر را میخوریم و آهسته آهسته آمادۀ رفتن به طرف مرز میان زابل ایران و نیمروز افغانستان میشویم، ساعت یک و نیم حرکت میکنیم، ده نفر سوار سه چرخ میشویم، نیم ساعت پیادهروی، به دشتهای نیمروز، به چهار دیواریهای خرابه ساکن میشویم، حدود ۴۰ نفر مسافر هنوز در خاک خود هستیم، باید تا شام منتظر باشیم که راه بلدمان چه چارهای برای ما پیدا میکند، اکنون روی بوریهای کاه در میان خرابهای نشستهایم، کسی خواب است و کسی بیدار و عدهای باهم در حال گفتوگو، مقصد همه یکجای است، همه رسیدن به تهران را آرزو میکنند.
من و باقر که آسودگی را دیدهایم در میان آدمهای رونده، مجبور به تحمل این مشقتیم، سر و رویمان خاک میبارد، به یاد دوستانم افتادهام. معلوم نیست که از مرز گذر میتوانیم یا دوباره به مرکز شهر زرنج بر میگردیم.
ساعت هفت و چند دقیقۀ شام، خرابههای نیمروز را به مقصد گذر از مرز زابل به خاک ایران ترک میکنیم، با ما چندین خانواده نیز هستند، زنان و اطفال از ترس طالبان مجبور است در دشت، بین خار و خس ساعتها راه بروند، هرچه میرویم راه کوتاه نمیشود و به جمع ما افرادی که ترک وطن کردهاست زیادتر میشوند، نزدیکی مرز و دیوار جغرافیای تقسیم کننده، یک ساعت توقف میکنیم، عدهای خواب است، عدهای بیدار و من همچنان بیدار. باقر و فهیم از فرط خستگی به خواب شیرینی میروند، ناگهان قاچاقبران یا راهبلدان صدا میکنند که حرکت کنید، باقر و فهیم را به سختی از خواب بیدار میکنم، به دیوار میرسیم، سیم خاردار بالا است، به اصطلاح قاچاقبران ما را صلای کردهاست «باید به مصلحت بگذریم» نیمهشب از زیر سیم خاردار که مرز جغرافیایی و سیاسی دو کشور را از هم جدا میکند، رد میشویم، از زیر سیم که گذشتیم، دویدن شروع شد، دویدیم، چند دقیقه دویدم، نفسم گیر کرد، باقر از دستم گرفت و کمی انرژی گرفتم، میان خاک و شنهای تپه شده، غرق میشویم، کمی پیشتر به دست افراد دیگر سپرده میشویم، قاچاقبران مصلح ما را احاطه میکنند، چندین فیر هوایی میکنند، همچنان جمع میشویم، تعداد آدمها زیاد است، هر قاچاقبر افراد مربوطاش را جدا میکند، همچنان پیادهروی در دل شب و هوای خنک ادامه دارد، اینبار آهستهتر میرویم، راه بلدهایمان، یکی مسلح است که از عقب گروه را مدیریت میکند، دیگری بهنام “پرادو” پیشاپیش ما را راهنمایی میکند.
مجبور به اطاعت از فرمان قاچاقبران هستیم، هرچه میگویند به آن عمل میکنیم، حدود دوصد نفر در یک گروه هستیم. از ساعت هفت شام الی چهارونیم صبح پیادهروی کردهایم، در استان زابل به یک خوابگاه میرسیم، تا هوا روشن میشود، ما را گروه گروه به خوابگاه دیگری انتقال میدهند، اسماش خوابگاه است، اما چهار دیواریهای خرابه و متعفن و کثیف، در جای دیگری کمی به ما آب و نان میرسد و آن را میخریم، بعد از نیم ساعتی، دوباره سوار موتر میشویم، در یک تویوتا، ۲۶ نفر سوار میشویم. رانندۀ بلوچ ایرانی که مقام قاچاقبری و مسافربری را دارد، انسان خوش خلقی است. بسیار تیز رانندگی میکند، طی سه ساعت به نصرتآباد میرسیم، از ظهر الی شام منتظر میمانیم، خانهای است که ما در صحن حویلی آن، آب و نان میخوریم، هوا گرم است، دختری خردسال بهنام اسما از اعضای فامیل همان خانه است. به او پول میدهیم، او خرید ما را میکند، بعد از ظهر من و باقر، پول میدهیم تا برای ما تخم مرغ پخته کند، تخم مرغ و چای سیاه میآورد، ما سه نفر آن را میخوریم، چون دو روز شده که نان درست نخوردهایم. خورشید غروب میکند، ما کمکم آماده میشویم، بعد از ده دقیقه دوباره پیادهروی شروع میشود، نیم ساعت پیادهروی، دوباره سوار موترهایی میشویم که گنجایش قانونی آن چهار نفر است، اما ما چهارده نفر سوار میشویم، بعد از چهل دقیقه ما به موتر دیگر میرسیم، قاچاقبران و رانندگان این موترها، انسانهای بداخلاق، زشت رفتار و خیلی بیادب هستند، از هر طریقی میخواهند مسافران افغانستانی را تحقیر و توهین کنند. بعد از یک هفته سفر در دل کوه و روزهای گرم و شبهای سرد، توهین و تحقیر قاچاقبران ایرانی، به تهران میرسیم.
قرار بود امروز را در افغانستان، به عنوان استاد دانشگاه شروع به تدریس نمایم، اما اکنون بسیار غریبانه طرف “آبسرد” یکی از شهرستانهای تهران برای کارگری «سیب چینی» میروم. صعود آرزوهایم از زیباییهای کابل به کوه بندهای تهران و دماوند سقوط کردهاست. ساعت هشت به آدرس باغ رسیدم، فوری لباس کار پوشیدم، میوهای سیب بر درختان سیب به رنگهای زرد و سرخ خودنمایی میکرد، این روز گذشت، به سختی. اینجا در این باغ سیب، دانشجویان دانشگاههای رشتههای مختلف، افسران بلند رتبۀ بخشهای امنیتی، فرماندههای نظامی کشورم نیز حضور دارند و اکنون مجبورند فرمان یک کارگر غریبکار ایرانی را اجرا کنند. در عمرم، اولین باری است که مردیکاری یا کار شاقه تحت فرمان انجام میدهم. آدم بیسوادی سرکارگر است، وقتی به کار شروع نمودم، منتظر دستور سرکارگر هستم که چه فرمانی صادر میکند و این اولین باری است که دستور میگیرم و منتظر دستور میباشم. سخت است به کسی که در عمرش سرکش و نافرمان بوده امروز منتظر دستور بماند. از شرم آب میشوم، سخت عذاب میکشم، درد و شرمندگی و عذاب وجودم را سخت به خوردن گرفتهاست. به آرزوهایم فکر میکنم، چه رویاهایی داشتم و امروز دارم چهکار میکنم؟ عذاب و شرمندگی، حقارت و آوارگی، بیوطنی و نامهربانی. راستی وقتی که آواره شوی، حتی فامیل و نزدیکانات، به تو به چشم حقارت میبینند، این را نباید فراموش کرد، باربار و باید در هرجا نوشت تا درد ماندگاری شود بر تو.
چیدن سیب یک باغ تمام میشود، به باغ دیگری میرویم، شب وقتی میخوابم تا تکان میخورم خارهایی که در بدنام جا گرفته دردش را تزریق میکند، از فردا این باغ هم تمام میشود، به باغ دیگری هدایت میشویم، روز پنج شنبه و جمعه را در این باغ کار میکنیم، روز جمعه بینمان سخنهایی رد و بدل میشود، به سخنان خانوادههای افغانستانی مقیم ایران گوش میدهم، خانوادهای با اندوه فراوان حکایت میکند: «اطفال افغانستانی در مدرسه، حق نشستن در چوکی پیش رو را ندارند، آموزگاران ایرانی نمیگذارند فرزندان افغانستانی پیشرو بنشینند، فرزندان افغانستانی مقیم ایران حق ندارند نمرهای بالاتر از ایرانی کسب کنند» این سخن چون سوزن و فشنگ طالبان به مغزم فرو میرود، گلویم را بغض میگیرد و سینهام پر از تنفر، کینه و نفرت میشود، شب تا دیر وقت خواب نمیروم، این قصه چنان آزارم دادهاست که تمام وجودم میلرزد، اما کاری از دستم ساخته نیست.