نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

در برزخی به نام «ریاست پاسپورت کابل» چه می‌گذرد؟

  • نیمرخ
  • 30 سنبله 1401

روایتی از یک متقاضی پاسپورت در کابل

چهار ماه و دوازده روز تمام منتظر رسیدن نوبت پاسپورتم بودم. به دلیل مشکلات انترنتی از بازدید کردن روزانه‌ی سایت ریاست پاسپورت خسته شده بودم و شبها که سرعت انترنت بهتر می‌شد از سایت بازدید می‌کردم به امید آنکه نوبت ما رسیده باشد. سرانجام بعد از مدت طولانی انتظار بلاخره نوبت انگشت‌نگاری/بایومتریک ما رسیده بود. فردای آن روز باید به ریاست پاسپورت می‌رفتم.

 آن روز آخرین پولهای ته جیب مان را جمع کردیم و روانه‌ی بانک دولتی «د افغانستان بانک»  شدم تا تعرفه‌ی بانکی پاسپورت‌های مان را تحویل دهم. در مسیر راه به من گفتند که در شعبه‌ی د افغانستان بانک واقع در دهمزنگ ازدحام کمتر است و ضرور نیست زنان در صف طولانی منتظر نوبت بایستند.

ساعت یک و 20 دقیقه‌ی بعد از ظهر به بانک رسیدم اما هنوز دروازه‌ی بانک بسته بود و یک صف حدود ۱۳ نفری مردانه جلو دروازه منتظر بودند. یکی از مردان به من گفت برو از آن طالبی که در سایه موترسایکلش نشسته است نوبت بگیر! اما یکی دیگر از آنها صدا کرد که زنان را بدون نوبت می‌گذارند داخل بروند. روبروی دروازه‌ی بانک کنار یک کراچی عریضه‌نویسی نشستم. آفتاب سوزان بود و رفت‌وآمد طالبان با رنجر و موترسایکل و نگاه‌های آزاردهنده‌ی شان اذیتم می‌کرد. تا اینکه حدود بیست زن جلو درب ورودی بانک صف کشیدیم و ساعت ۲:۰۰ بعد از ظهر دروازه‌ی بانک باز شد. یکی از محافظان بانک که یک نوجوان طالب بود اسلحه‌اش را بر دوش‌ محکم کرد و با یک دستش راه را نشان داد و گفت «سیاسرها اول بروید».

من همراه گروهی از زنان وارد بانک شدم و در آنجا نیز صف کشیدیم. قبل از من سه زن دیگر ایستاده بودند.
صدای زن اولی را می‌شنیدیم که با مسئول پذیرش تعرفه‌های بانکی چانه‌زنی می‌کرد و به او می‌گفت «طبق مبلغ تعرفه، شما هشتصد افغانی از من بیشتر گرفته‌اید!» اما کارمند بانک می‌گفت پول شما 17 هزار و 800 افغانی شده است، اگر اینجا پرداخت نمی‌کنید جای دیگر بروید.

آن زن ناامید از ادامه‌ی بحث، برگه‌ها را گرفت و به شعبه‌ی دیگر رفت. همینطور زن دومی و سومی نیز به ترتیب با کارمند بانک بحث می‌کردند که از ما پول زیاد گرفته‌ای! یکی از آن زنان گفت «الهی با همین پول‌ها یکجا نیست شوید!» و با عصبانیت از آنجا رفت.

وقتی نوبت من رسید مبلغ ۳۶۵۰ افغانی را به کارمند بانک دادم و گفتم تعرفه‌ی بانکی متعلق به پاسپورت یک‌کودک است. کارمند بانک گفت ۳۰۰ افغانی دیگر هم پرداخت کنید. با تعجب از او پرسیدم بابت چه باید این مبلغ را بپردازم؟ گفت بابت مالیه‌ی بانک! وقتی بانک تعرفه‌ی تان را پرداخت می‌کند، مالیه می‌گیرد. گفتم: در تعرفه‌ی بانکی به وضاحت نوشته شده است که ۳۲۵۰ افغانی بابت پاسپورت، ۲۰۰ افغانی برای هلال احمر و ۲۰۰ افغانی هزینه‌ی پست را پرداخت کنید که درکل ۳۶۵۰ افغانی باید پرداخت کنم. در اینجا هم تاکید شده که بالاتر از این مبلغ را به هیچ عنوان پردا خت نکنید!

کارمند بانک که جوانی  با موهای بلند و چشمان سرمه‌ کشیده بود، ورق تعرفه‌ی بانکی را به صورتم زد و گفت برو به بانک دیگر پرداخت کن، اینجا نمی‌شود، وقت بقیه را هم نگیر! تعادلم را از دست دادم و به زمین خوردم. بی‌اعتنا به من، صدا کرد نفر بعدی! یک مرد صفاکار بانک که متوجه این رفتار کارمند بانک شده بود با عجله به طرف ما آمد و از من پرسید: خاله چی گپ است؟ اما قبل از من کارمند بانک جواب داد که این خاله به ما کار یاد می‌دهد که چند پول پرداخت کند. صفاکار بانک ورق تعرفه‌ام را گرفت و از پشت شیشه سر میز کارمند بانک گذاشت و گفت قاری صاحب کوتاه بیا. به من گفت: خاله ۳۰۰ افغانی چیزی نیست که تا بانک دیگر بروید، همین مبلغ را به کرایه موتر پرداخت می‌کنید! در آن لحظه هیچ کسی نبود صدای اعتراض زنان را بشنود. با دیدن آن همه گستاخی دانستم که به هر شعبه‌ی دیگری هم که مراجعه کنم، همین وضعیت خواهد بود.
بیست دقیقه از ساعت دوی عصر گذشته بود که از بانک خارج شدم. به طرف ریاست پاسپورت حرکت کردم. وقتی داخل محوطه‌ی ریاست پاسپورت شدم آنجا صف طولانی از زنان ایجاد شده بود. حدود یک ساعت در آنجا ایستادم ولی فایده‌ای نداشت. باخودم گفتم فردا صبح زودتر می‌آیم.

صبح روز چهارشنبه ساعت ۶:۳۰ خودم را به ریاست پاسپورت رساندم. از قطار زنان و کودکان که در آنجا ایستاده بودند وحشت کردم. در انتهای کوچه‌ی ریاست پاسپورت کنار دیگران در صف ایستادم تا اینکه ساعت هشت در را گشودند.

تا شروع وقت کاری صف متقاضیان پاسپورت آنقدر طویل شده بود که تصور نمی‌کردیم در یک روز به کارهای آنان رسیدگی شود. جنگجویان مسلح و خشن طالبان صف زنان را کنترل می‌کردند و با اندک بیرون شدن از صف یا تلاش برای گذشتن از صف به جلو، شلاق طالبان بر پاها و بازوهای زنان می‌خورد.

همچنان بخوانید

روایت یک روز عادی زنان در فضای مسموم طالبانی

روایت یک روز عادی زنان در فضای مسموم طالبانی

16 جدی 1401
معترضان در کابل و هرات: نسل‌کشی هزاره‌ها را متوقف کنید

معترضان در کابل و هرات: نسل‌کشی هزاره‌ها را متوقف کنید

16 میزان 1401

در هنگام ایستادن در صف طولانی و داغ شدن گرمای آفتاب حوصله‌ی زنان و کودکان نیز کم‌کم سر می‌رفت. افراد طالبان حتا هنگام گریه و ناآرامی کودکان نیز سر می‌رسیدند و به مادران شان تذکر می‌دادند که کودکان را آرام کنید.

بعد از شروع رسمیات، صف زنان اندک‌اندک پیش می‌رفت. حدود ساعت ۹:۴۰ دقیقه‌ صبح به محوطه‌ی ریاست پاسپورت رسیدیم. در درب ورودی ورق‌هایی که مشخصات متقاضیان پاسپورت درآن بود توسط یکی از افراد طالبان جمع‌آوری می‌شد. یک جنگجوی طالب رو به من به زبان پشتو پرسید که با این کودک چه نسبتی داری؟ من هم به زبان خودش جواب دادم که فرزندم هست. او به شکل طعنه‌آمیزی به من گفت «از ظاهرت معلوم نیست که کودک داشته باشی و در ضمن، پشتو را از کجا یاد گرفتی؟» مانده بودم چه بگویم؟ او ادامه داد که «شما هزاره‌ها تا عمق استخوان از ما متنفر هستید و حالا هم از ما می‌ترسید. اما چطور زبان ما را یاد گرفتید؟» دلم نمی‌خواست با او هم‌کلام شوم. برای اینکه یک جواب قانع‌کننده‌ داده باشم، گفتم: ببخشید در صف پاسپورت جای این حرفها نیست. پس از خنده‌های بلند و تمسخرآمیزش گفت: «به سمت سالن انتظار برو!»

برگه‌هایی را که مشخصات متقاضیان پاسپورت درآن درج شده بود، برای گرفتن حکم نزد رییس ریاست پاسپورت می‌برد و برای پس گرفتن آن برگه‌ها باید در سالن انتظار می‌نشستیم. در سالن انتظار نیز به‌اندازه‌ی کافی ازدحام بود. در سالن انتظار هوا بسیار گرم بود. حتا کم‌ترین جریان هوای تازه به داخل سالن راه نداشت. در اطراف سالن، پوسترهای تذکر حجاب چسپانده شده بود و جمعیتی از زنان بی‌قرار منتظر برگه‌های شان بودند. مردی سیاه چهره‌ی که مسئول توزیع ورق‌های احکام شده بود با لحن تند و خشن زنان را به نشستن در کف سالن توصیه می‌کرد. حتا اگر یک زن ایستاده بود هم او برگه‌ها را توزیع نمی‌کرد.

روی یکی از چوکی‌های سالن نشستم. با وجود ازدحام و جمعیت زیاد در آنجا هیچ سطل زباله‌ای و جود نداشت و تمام زباله‌های مثل بطری‌های آب و خوراکی روی سطح  نمناک سالن ریخته شده بود.  مگس‌ها و پشه‌ها از روی زباله‌ها بلند می‌شدند و دست و پای مان را نیش می‌زدند. تمام آن صحنه‌ها فضای آنجا را غیر قابل تحمل کرده بود.

در آن میان چهار طرفم را تماشا می‌کردم. دختران جوان، زنان میان‌سال و کهن‌سال، کودکان قد و نیم‌قد چشم‌های شان به آن مرد آفتاب‌سوخته دوخته شده بودند و منتظر بودند که نام‌شان خوانده شود. نگاه من نیز مانند دیگران به او دوخته شده بود. از طرز نگاهش وحشت کرده بودم. چشمانش نزدیک بود از حدقه بیرون شود. به سمتی که من در آنجا نشسته بودم حرکت کرد و از دور صدا می‌زد «موبایلت را بده!» برای لحظه‌ای مغزم منفجر می‌شد که چرا موبایلم را می‌خواهد؟ تا اینکه به من رسید و گفت موبایلت را بده! گفتم چرا موبایلم را به تو بدهم؟ بی‌درنگ به طرف کیفم دست برد و موبایل نوکیای ساده‌ام را درآورد. من که از ترس دست و پایم سست شده بود، دیگر نمی‌دانستم چه بگویم؟ اگر دوباره به کیفم دست می‌انداخت، می‌توانست موبایل هوشمندم را نیز پیدا کند.

صورتش را به سمت یک طالب مسلح که در گوشه‌ی از سالن ایستاده بود چرخاند، طالب با دستش به پشت سر من اشاره کرد، موبایلم را پس داد و گفت «چند بار گفتم فیلم‌برداری نکنید؟» و به سمت دختری با روسری سرخ رنگ رفت که در پشت سرم نشسته بود. موبایلش را گرفت و او را مجبور کرد قفل موبایلش را باز کند، سپس ویدیویی که آن دختر گرفته بود را به سمت همه چرخاند، آن دختر اصرار داشت که من یوتیوبر هستم و فقط خواستم یک ‌ویدیوی کوتاه در یوتیوب بگذارم اما کسی اعتنا نکرد. دو طالب مسلح وارد سالن شد و آن دختر را کشان‌کشان از آنجا بیرون کردند و باخود بردند. من هم تا زمانیکه از سالن انتظار بیرون نشدم سعی نکردم موبایل هوشمندم را از کیف دربیاورم.

وقتی که در بیرون از دروازه‌ی پاسپورت ایستاده بودم گروهی از زنان سیاه‌پوش و نقاب‌دار را پشت سرم دیده بودم که در انتهای صف ایستاده بودند. درحالی که من دو ساعت از انتظارم  در سالن گذشته بود و هنوز ورق احکام شده را نگرفته بودم، آنها به محض ورود به سالن، ورق‌های احکام شده‌ی شان را دریافت کردند و رفتند.

ساعت ده دقیقه به دوازده‌ ظهر مانده بود که اسم کودکم را صدا زد و برگه‌ی امضا شده‌اش را گرفتم. باید به سمت محل بایومتریک می‌رفتم اما صف انتظار برای بایومتریک همچنان طولانی بود. بعد از پنج ساعت انتظار در محوطه‌ی ریاست پاسپورت و سالن انتظار بدون آب و غذا و زیر آفتاب سوزان دوباره باید در انتظار نوبت بایومتریک می‌بودم. ساعت ۱۲:۳۰ ظهر شد. کارمندان ریاست پاسپورت برای وقفه‌ی غذای چاشت و ادای نماز رفتند. صف طولانی زنانی که منتظر بایومتریک بودند همچنان پابرجا بود و خبری از نان و نماز نبود، چون درآن محوطه هیچ مکانی برای نماز و غذای متقاضیان پاسپورت وجود نداشت. بدتر از همه، ریاست پاسپورت کابل که روزانه بیش از پنج هزار متقاضی دارد هیچ تشنابی ندارد. تصور کنید حدود سه هزار زن و کودک روزانه بین پنج تا ده ساعت بدون دسترسی به سرویس بهداشتی در صف بنشینند! فاجعه بود. هیچ‌کسی از ترس از دست دادن صف از جای خود تکان هم نمی‌خورد.

ضعف کردن زنان و کودکان از گرسنگی و تشنگی در آن هوای گرم و ازدحام یک امر عادی بود اما از ترس شلاق طالبان کسی از جایش تکان نمی‌خورد تا به آنها کمک کند. هیچ پرسونل صحی برای خدمات عاجل وجود نداشت. هرگاه زن یا کودکی ضعف می‌کرد، مردان مسلح طالبان یک بطری آب می‌آوردند که به صورت زنان یا کودکان ضعف‌کرده بپاشند تا به هوش بیایند.

کارمندان بانک که برگشتند گشت‌وگذار افراد طالبان نیز در کنار قطارهای زنان بیشتر شد. با نگاه‌های شان همه‌ را یک بار برانداز کرده و می‌گذشتند.  هر چند دقیقه به ما تذکر می‌دادند که «بلند نخندید، با همدیگر صحبت نکنید، استفاده از موبایل‌های کمره‌دار ممنوع است!»

ساعت‌ها می‌گذشت اما در صف طولانی ما هیچ پیشرفتی وجود نداشت. در آن زمان برای اینکه گذر طاقت فرسای زمان را نفهمیده باشم، موبایلم را در آوردم و اتفاقات که امروز برایم گذشته بود را یادداشت کردم. سپس سر صحبت را با زنان و دخترانی که آنجا ایستاده بودند باز کردم. همه از مهاجرت از فقر و از استبداد طالبان گلایه می‌کردند.

یک زن میان‌سال حدود چهل ساله از ولایت ننگرهار پشت سرم ایستاده بود. برای اینکه از تابش مستقیم نور آفتاب به صورتم جلوگیری کرده باشم رویم را به سمت او چرخاندم. چشم‌های سرمه شده، چادر برقع آبی روشن و دست‌های حنا شده‌ای داشت. از او پرسیدم که چرا پاسپورت می‌گیری؟ او‌ درجوابم گفت که می‌خواهد مهاجرت کند.

قصه‌ی مشابه به هزاران زن درمانده‌ی کشور داشت: پسرش یکی از نظامیان حکومت پیشین بوده و در زمان تخلیه‌ی افراد آسیب‌پذیر به امریکا رفته است. او گفت «طالبان در هنگام تلاشی خانه به خانه دریافته بودند که پسرم در حکومت پیشین کارمند بوده‌، از ما پول و اسلحه‌ خواستند. دارو ندار مان را فروختیم پول و اسلحه خریده به طالبان دادیم. اما حالا دختر جوانم را می‌خواهند.»

دختری با نقاب و روبند سیاه که تنها چشمانش معلوم بود پشت سرش ایستاده بود. او گفت جریان این ماجرا را به پسرش که در امریکا است گفته و او تاکید دارد که خواهرش را به امریکا ببرد تا مجبور نشود با جنگجویان طالبان ازدواج کند.

او از من پرسید «تو کجا می‌روی؟» راست می‌گفت «من کجا می‌روم؟ برای چی می‌خواهم پاسپورت بگیرم؟» برای خودم هم جوابی نداشتم. فقط با همین دلیل خودم را قناعت داده‌ام که پاسپورت یک نیاز است، به اوضاع کشور اعتباری نیست. مثل پانزدهم آگست سال گذشته اگر وضعیت اضطراری پیش آمد چی؟  اگر طالبان بفهمند من از منتقدین آنها هستم و در مقابل سلاح آنها قلم دارم، با من چی کار خواهند کرد؟ حداقل پاسپورت داشته باشم تا فرار کنم یا مهاجرت کنم. این بماند برای بعد.

با صدای خشن یک طالب ساکت شدیم که از دور صدا کرد «صحبت نکنید!» و پس رفت. یک زنی کهن‌سال دیگر پیش چشمان مان ضعف کرد اما جرأت نزدیک شدن به او را نداشتیم. اگر با اندک تکانی صف مان خراب می‌شد طالبان با شلاق خود سر می‌رسیدند. آن زن از ولایت دایکندی بود. دخترش می‌گفت بیماری دیسک کمر داشته و به تازگی عملیات شده، اما نتیجه نداده است و برای ادامه‌ی تداوی باید به پاکستان برود. اما از نشستن روی ولچر در هوای گرم متاثر شده و ضعف کرده بود.

در نبود افراد طالبان، تمام زنان که در قطار ایستاده بودند درمورد مهاجرت و رفتن صحبت می‌کردند. یکی خانواده‌اش در خارج از کشور بود آنها پاسپورت می‌گرفتند که نزد خانواده بروند. کسی می‌گفت برای درس و تحصیل باید مهاجرت کند، کسی می‌گفت برای کار مهاجرت می‌کند، برای یک لحظه فکر می‌کردم که پاسپورت نمادی از رفتن شده است رفتن و برنگشتن، رفتن و پشت پا زدن به هرچی اوضاع نابسامانی که دراینجاست، رفتن و دل کندن از خانه و آشیانه، رفتن و برنگشتن تحت سلطه‌ی خون‌آشام‌های زمان. هیچ کسی پاسپورت را نمی‌گرفتند که داشته باشند ولی در خانه بمانند.

ایستادن در صف بایومتریک برای اشخاص عادی مثل ما اجباری بود اما گروهی از زنان برقع‌پوش را دیدم درحالیکه یک جنگجوی طالب راهنمایی شان می‌کرد به سمت درب خروجی سالن بایومتریک می‌رفتند احتمالا آن زنان اعضای خانواده‌ی آن جنگجوی طالب بودند و بدون ایستادن در قطار از درب خروجی وارد سالن شدند.

طالبان در نشست گزارشدهی مثلا «دولت به ملت» به رسانه‌ها گفته بود که حالا روزانه به چهار هزار متقاضی پاسپورت رسیدگی می‌کند و به آنها پاسپورت توزیع می‌کنند. یعنی هر روز چهار هزار نفر پاسپورت می‌گیرند که از افغانستان بروند؟ تصورش هم سخت است وقتی اینهمه تبعیض است، خشونت است، زن‌کشی است و سزای اعتراض و انتقاد هم مرگ است چه کسی می‌خواهد بماند؟ ساعت ده دقیقه به چهار عصر و ختم وقت کاری مانده بود که وارد سالن بایومتریک زنانه شدیم در آغاز یک راهرو بسیار کوچک و تنگ روی ورق‌های مان یک‌نشانی می‌شد و  یک ورقی با عنوان «موافقه نامه» از سوی سرپرست اطفال باید شصت و امضا می‌شد. این ورق را از عکاسی‌ها و مطبعه‌ها بدست می‌آوردیم و قبل از آمدن به ریاست پاسپورت شصت می‌شد که باید پدر کودک، کاکا و یا پدرکلان کودک تایید می‌کرد که سرپرست کودک است و با درخواست پاسپورت وی نیز موافق است. هیچ مادری حق و صلاحیت نداشت سرپرست کودکش باشد.

در آن ازدحام ورق موافقه نامه سرپرستی از سوی کارمندان ریاست پاسپورت جدی گرفته نمی‌شد و فقط اسم شخص سرپرست را می‌دیدند که اسم زن نباشد هدایت می‌کردند داخل سالن بایومتریک. با آنکه ساعت رسمی کاری ختم شده بود اما کارمندان ریاست پاسپورت تا ساعت پنج عصر آن روز کارکردند، چون فردای آن روز آخر هفته بود و معمولا روزهای پنجشنبه آخر هفته تنها افراد طالبان برای گرفتن پاسپورت مراجعه می‌کنند.
یک روز کامل از ساعت ۶:۳۰ صبح تا پنج عصر سر پا ایستاد شدیم. پاسپورت‌های مان ‌را گرفتیم اما به قیمت تبعیض، خشونت و‌ دزدی طالبان.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: ریاست پاسپورتفساد مالی طالبانکابل
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود
هزار و یک شب

فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود

23 حوت 1401

یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهر ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمی‌خواست. او...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00