«زنان افغانستان در این بیست سال، همزمان مادر، دانشجو، کارمند بوده و در کنار این همه خستگی، با عشق مردی را به آغوش کشیده که حالا نمیتواند همان زن را برای دفاع از طبیعیترین حق شان همراهی کند.»
روزهای آخر تابستان است و هوا همچنان گرم، در نزدیکی ساختمان ولایت هرات زیر درختی ایستادهام و منتظر کسی هستم. نیروی امر به معروف گروه طالبان با لباس سفید، آن طرفتر ایستادهاند و کاغذهای که روی شان با رنگ سیاه شعار “حجاب قدرت زن است” نوشته شده را به زنانی که از جلو شان عبور میکنند توزیع میکند. هر زنی را که میگذرد با دقت تمام نگاه میکنند، ظاهرا یکی از آنها دارد حدیثی را نقل قول میکند و میگوید”حجاب برای زنان مانند نماز واجب است” به اطرافم نگاه میکنم؛ خانمهای کمتری را نسبت به سفرهای قبلی که به این ولایت داشتم میبینم. با آن که زنان در شهر هرات بخاطر همسایگی با کشور ایران و تاثیر پذیریی فرهنگی-اجتماعی از آن کشور قبلا هم با لباسهای رنگی کمتر دیده میشد و برخلاف کابل بیشتر چادری میپوشیدند، گرچه هیچگاه پوشیدن چادری اجباری نبوده است. اما با قدرتگیری دوبارهی گروه طالبان داشتن چادری و در خیلی از موارد پوشیدن بُرقع اجباری شده و نیروهای امر به معروف این گروه زنان را با توهین و تحقیر وادار میکنند تا در صورت رعایت نکردن دستورهای حجاب اجباری، مکانهای عمومی را ترک کنند.
چند لحظهای گذشت و زنانی که از آن نزدیکی عبور میکردند، به محض اینکه متوجه آنها میشدند با ترس و اضطراب، دستی به چادر و لباس شان میکشیدند که مبادا مورد بازپرسی قرار بگیرند. در این گیرودار خانمی با لباس شیک ارغوانی رنگ و کفشهای پاشنهدارش بدون چادری با شوهرش که طفل در بغلش داشت از آنسوی سرک به اینسو آمدند. یکی از افراد طالبان که چوب در دست اش داشت متوجه آنها شد و نزدیک شان رفت. من هم از سر کنجکاوی نزدیکتر شدم، وقتی نزدیک آن خانم رسید با لحن تمسخرآمیز و لهجهی هراتی گفت: «به نظرتو اینجه امریکایه» خانم با لبخندی که سرخی رژ لب اش را بیشتر نمایان میکرد گفت: «نه، امریکا خو طالب نداره.»
شوهرش ترسیده و در سکوت با طفلی که در بغل داشت خود را عقبتر کشید. زن اما در مقابل مردی که چهرهی برافروخته اش در میان انبوه ریش و موی ترسناکتر به نظر میرسید همان طور ایستاده بود انگار نمی دانست بماند یا برود. گویی تمام قوای خویش را جمع کرده بود که ترسیده به نظر نرسد.
یکی از مردان طالب صدا زد «شوهر بیغیرتش را ببین! زن خود را لیسک(عریان) بیرون کرده است.» زن که از سکوت همسرش و تحقیری که شده بود فریاد زد «برهنه نیستم! من تمام بدنم پوشیده است اینکه شما زیبایی را هم جرم میدانید مشکل خودتان است. من درس خواندم، تحصیل کردم و قرآن را بهتر از شما میخوانم برو یک آیه بیاور که حجابی که شما میگویی را تایید کرده باشد.» مرد طالب که از حاضر جوابی زن و جمع شدن مردم خونش به جوش آمده بود شلاقی طرف پای زن حواله کرد. زن خودش را عقبتر کشید و طفلش را از بغل شوهرش گرفت. مرد طالب از یخن مرد گرفت و با چند سیلی و چوب محکم به صورت و پشت شوهرش زد و فریاد کشید «بُبر فاحشه خور، گمشو!» اما شوهرش سرش را پایین انداخته بود و با تمام تحقیری که از مردان طالب شده بود پشت سر هم معذرت میخواست: «مولوی صایب شما ببخشین، تکرار نمیشه. ببخشین.»
با دیدن این تصویر بغض زن شکست. گرچه سعی میکرد اشکهایش را پشت صورت طفلی که در آغوش داشت پنهان کند، گویی درد تحقیر و بدتر از آن، تحمل و سکوت همسرش بیشتر ازدرد ضربهی شلاق طالب بود. توهین و تحقیر در مقابل چشمان مردمانی که به جای دفاع از او تنها نظارهگر بودند. نظارهگر سرکوب و توحش در شهری که مهد علم و فرهنگ بود. زن را طوری درهم شکست که صدایش بیرون نمیشد. مرد دست زنش را گرفت و از میان جماعت نظارهگر بیرون شدند.
کسی که منتظرش بودم قبلا رسیده بود، بعد کمی گفتگو تاکسی گرفتیم و به سمت سرک سی متره حرکت کردیم. کمی آن طرفتر متوجه شدم آن خانم و شوهرش کنار جاده منتظر موتر هستند، نزدیک که رسیدم صدا زد چوک گلها؟ و موتر ایستاد و آنها هم سوار شدند.
خانم هنوز گریه میکرد و از شوهرش عصبانی بود. خواستم با خانم همدردی کنم. گفتم «دیدم چه اتفاق افتاد، واقعا متاسفم که هیچکاری نمیشد انجام داد.» او گفت «شما مردهای افغانستانی فقط نظارهگر هستید. همین که خودتان همدست آن طالب نشدید، تشکر.»
ساکت شدم راستش حرفی برای گفتن نداشتم، ما فقط آموختهایم که بالای زنان فریاد بزنیم و همیشه دردی باشیم بر دردهای دیگر آنان. شوهرش خواست آرامش کند و گفت: «از دست همین کارهای تو امروز نقطه رنگین مردم شدیم.» زن نگاه تندی به مرد انداخت وگفت «کاش یک مشت محکم به دهنش میزدی، بالاتر از کشتن کاری که نمیتوانست.»
وسط حرفهایش پریدم و گفتم من برای یک رسانه روایت زنان را مینویسم، اگر ممکن است لطفا بیشتر حرف بزنیم تا بتوانم چیزی بنویسم. شوهرش میخواست مانع شود؛ ولی خانم گفت: «حتما. سکوت کردن برایم بدتر از مرگ است.» شاید حال آن خانم را نمیتوانستم آنطور که باید درک کنم. راستش شوهرش زمانی که باید حامی او میبود از او حمایت نکرده بود. اگر مرد از همسرش حمایت میکرد چه اتفاقی میافتاد؟ آیا در آن صورت بازهم میتوانستیم در تاکسی همصحبت شویم؟ اصلا اگر تمام مردان افغانستان به حمایت از زنان و از خودشان بر میخواست بازهم مردانی با چهرههای ترسناک میتوانستند به این آسودگی در سرکهای شهر راه بروند و هر کاری که بخواهند انجام دهند؟ این سوالات مثل رعد و برقی از ذهنم میگذشت که زن با صدای حزین ادامه داد: «هفت سال تمام در دفاتر مختلف با سختکوشی تمام کار کردم تا شوهرم با آرامش خاطر تا مقطع ماستری ادامه تحصیل دهد. تمام سالهای مشترک زندگی تلاشم این بود حامی او باشم و حالا دریغ از یک حرف که در حمایت من زده باشد.»
«نادیا» نام مستعار این خانم 33 ساله است که دانشآموختهی برنامهنویسی نرمافزار از دانشگاه کابل است. او هم در جمع افراد در معرض خطر بود، اما از روند تخلیه بازمانده است. حالا دارد برای دخترانی که توسط طالبان از مکتب رفتن محروم شدهاند برنامههای آموزشی آنلاین تهیه میکند و همزمان با یک سازمان در بیرون از افغانستان کار میکند.
به گفتهی خودش شوهرش بارها مانع شده تا در برابر طالبان صدا بلند نکند و میگفت: «نمیدانم مردهای افغانستان چگونه شبها به خواب میروند؛ وقتی که دختران شان اجازه مکتب رفتن را ندارند و زنان شان هر روز در شهر و جادهها مانند بردهها توهین و تحقیر میشوند.»
شوهرش با چهرهی خجالتزده برای تأیید حرف خانمش لبخندی زد و همچنان سکوت کرده بود. خانم با مهربانی زنانهاش دست روی دست شوهرش گذاشت و با نگاه حسرتآمیز به شوهرش گفت: «از شما مردان افغانستانی هیچچیزی ساخته نیست، وقتی تو از خانم خودت در برابر یک مرد احمق نتوانستی دفاع کنی، مگر میشود از شما توقع همراهی برای مبارزه را داشت؟»
به راستی که زنان افغانستان در طول تاریخ تنها بوده و هرچه را که دارد، حاصل قربانیها و تلاش خودشان است. زن صدایش آهستهتر شد و دخترش را به آغوشش فشرد. آهی کشید و ادامه داد «کاش هر برادر، هر پدر و هر شوهری نصف رنج که خواهر، دختر و همسر شان میکشند را درک کنند. هیچ زنی را در افغانستان نمیتوان یافت که پیشرفتش را مدیون مردی باشد. زنان افغانستان در این بیست سال، همزمان مادر، دانشجو، کارمند بوده و در کنار این همه خستگی، با عشق مردی را به آغوش کشیده که حالا نمیتواند همان زن را برای دفاع از طبیعیترین حق شان همراهی کند.»
بعد از اتمام صحبتهای زن سکوت حزنانگیزی حاکم شد. مرد تاکسی ران برای تغییر حال و هوا موج رادیویش را تغییر داد. گویندهی یکی از رادیوهای بینالمللی نیزدر مورد زنان صحبت میکرد؛ در مورد مهسا امینی و تظاهراتی که در ایران در جریان بود. خبرها از همراهی مردانی میگفت که این روزها برای حقخواهی و آزادی زنان آن کشور صدا بلند کردهاند و در مقابل دیکتاتورهای کشور خود زنان را تنها نمانده و در کنار آنها «زن، زندگی، آزادی» را فریاد میزنند. در اینسو اما زنان با تمامی این چالشها مبارزات شان در مقابل گروه طالبان را به تنهایی پیش میبرند و در خیابانهای افغانستان جسورانه «نان، کار، آزادی» را فریاد میزنند.