مژگان دختری که در یکی از روزهای بهار ۱۳۷۷ خورشیدی در غزنی زیر باران گلوله و تازیانه چشمان خود را باز نمود. بهاری که رنگ و بوی بهار نداشت و زیر پرچم سفید گروه تروریستی و تا دندان مسلح طالبان آغاز گردیده بود و مانند تولد مژگان هیچ شور و حالی نداشت. دختری که زیر شلاقهای طالبان بر پیکر دیگر همجنسان خود در سراسر این کشور متولد شد. سرزمینی که آموختن علم و دانش بخشی از آرزوی دست نیافتنی ساکنان آن سرزمین بود. سرزمینی که تا قبل از آن ابو علی سینای بلخی، زکریای راضی و مولانای بلخی را در خود پرورانده بود.
قبل از تولد مژگان، خانوادهاش در کابل زندگی میکرده و شرایط و امکاناتی که خواهران بزرگترش برای آموزش داشته خیلی بهتر از زمانی بوده است که مژگان بزرگ شده است. او از شرایطی حرف میزند که خواهرانش در کابل داشته: “برای من پرچم سفید طالبان از همان ابتدای تولد، نشان محکومیت زن و ظلمت بوده، بخاطریکه خانوادهام محبور میشود کابل را ترک کند و شرایط برای من و خانوادهام سختتر شد.”
خانوادهی مژگان بخاطر مشکلات مجبور به ترک کابل میشود و به غزنی برمیگردند، زمانی که مژگان متولد میشود مناطق مرکزی و هزارهنشین محرومتر از هر زمانی بوده و زنان اجازه رفتن به مکتب را نداشته و دخترها فقط برای آموختن قرآن به مساجد فرستاده میشدند. وقتی که او بزرگتر میشود پدرش او را به یگانه مکتب که در آن جا بوده میفرستد. مژگان در یک محرومیت بزرگ که میراث روزهای سیاه طالبان است بزرگ میشود و در محل زندگی او که نیازمند چندین مکتب بوده فقط یک مکتب متوسطه فعالیت داشته که به همین دلیل اکثر دختران بخاطر اجازه ندادن خانوادههای شان برای رفتن به مکتب لیسه که خیلی دور بوده از ادامهی آموزش باز مانده است. به گفتهی خودش او تا کلاس نهم را در همان مکتب آموزش میبیند و بعد بخاطر گذراندن دوره لیسه به کابل میآید.
مژگان از شرایطی مذهبی که در آن بزرگ شده حرف میزند و میگوید: “زمانی که من به کابل آمدم بشدت مذهبی بودم و کوشش میکردم فقط با نصف جامعه که زنان باشد ارتباط داشته باشم؛ حتا زمانی که مریض میشدم بخاطر مرد بودن داکتر به شفاخانه مراجعه نمیکردم.”
او افکارش را متاثر از شرایط حاکم بالای جامعه و خانوادهها که نظام طالبان گذاشته بود میداند و میگوید: “طالبان در سال ۱۳۸٠ فقط از لحاظ سیاسی سقوط کرد اما نطام فکری و زن ستیزانه شان تا حالا که دوباره به قدرت رسیده است ادامه داشت و در دوران جمهوری فقط ساحه عمل برای شان تنگترشده بود.”
مژگان با آمدن به کابل و وارد شدن به فضای اجتماعی و فرهنگی متفاوت و دیدن زنانی که برای خودشان زندگی میکنند، کوشش میکند خودش را از آن انزوای که تا آن روزها او را محصور کرده بود رها کند و به مطالعهی کتابهای رو میآورد که زنان را به شکل که باید باشد و است توصیف کرده است. ” کتابهای از نوال سعداوی و کتاب جنس دوم سیمون دوبووار و دیگر نویسندههای زن را با دقت تمام میخواندم و آنها باعث شد آرزوهایم شکل دیگری به خود بگیرد و اعتقادهایم دگرگون شدند.”
حالا مژگان دانشجوی رشتهی پزشکی است و دارد با شرایطی دست و پنجه نرم میکند که او و هزاران زن افغانستانی را به تاریکی و سقوط میکشاند، به یک بارهگی لحن حرف زدنش تغییر میکند و انگار چیزی در درونش مرده باشد میگوید: “همیشه دوست داشتم یک پزشک باشم که جدا از مداوا کردن مریضها، به همنوعانم یاد بدهم که در افغانستان زن بودن و مبارز بودن دو چیزی است که باید همیشه باهم باشد و در غیر آن زن همان سیاسر است که طالبان دوست دارند و مردان افغانستانی همیشه خواهانش بودهاند.”
او مبارزه را در زندگی زنان افغانستان یک اصل میداند که آمدن طالبان این امر را به یک امر مهمتر از همیشه بدل کرده است.
وقتی در مورد آرزوهای از دست رفتهاش میپرسم؛ سکوت عجیبی میکند و با صدای بریده میگوید “کاش در شرایط که روی ما حاکم است، آرزوی یک زن افغانستانی میتوانست فردی باشد و هرکس برای خودش آرزو میکرد؛ اما اینطور نیست. آرزوهایم را فراموش کردهام یا اصلا آرزوهایم مرده است. حالا آرزوی من ای کاش گفتنهای تمام دخترانی است که از مکتب باز ماندهاند. آرزوی زنی است که میگوید کاش شوهر سربازم برای هیچ نمیجنگید و کشته نمیشد. آرزوی تمام زنانی است که دارند زیر شلاق طالبان جان میدهند و گلویی برای فریاد کشیدن ندارند.”
با خودم فکر میکنم که چقدر آرزوها در این سرزمین به آتش کشیده شده و اینجا جدا از قبرستان آدمهای کشته شده در جنگ، بزرگترین قبرستان زنانی است که همراه با آرزوهای شان زنده به گور شدهاند و هیچ نامی از آنها در هیچ جای از تاریخ برده نشده است.
اما مژگان با تمام مشکلات دارد درس میخواند تا پزشک شود، پزشکِ زنانی که بدون داشتن همراه مرد اجازهی ورود به درمانگاه را ندارد، درمانگر زنانی که زخمهای شلاق طالبان را تا که زنده است با خودشان حمل میکنند و درد دلهای شان همیشه آمادهی منفجر شدن است؛ اما دریغ از یک شنوندهای که یک زن افغانستانی را بفهمد و درک کند.
با بیچارگی تمام از مشکلات این روزهایش حرف میزند: “من به عنوان یک زن همیشه از جاده گرفته تا دانشگاه و خانه مورد تبعیض قرار گرفته ام؛ اما با آمدن طالبان این همه درد و تبعیض چهار برابر شده است. حالا من یک زنی افغانستانی هزاره که از لحاظ قومی، مذهبی و زبانی با طالبان متفاوت هستم، حق ام را به عنوان یک زن از من گرفته است، به جرم هزاره و شیعه بودن تحقیر میشوم و زبانم را که زبان شعر و زندگی است، از من میگیرد. من فقط راه میروم و اگر اشتباه نکنم به عنوان یک زن شرقی مردهای هستم که راه میرود و به ناچاری ادامه میدهد.”
با این همه او مبارزه میکند تا برای همنسلهایش آیندهای را ترسیم کند که مانند خودش وقتی میخواهد برای دیدن خانوادهاش سفر کند و بخاطر نداشتن همراه مرد مجبور نشود از دیدن خانوادهاش بگذرد. یا مثل همسر برادرش که باردار است و بخاطر مراجعه به کلنیک که در چند متری خانهاش قرار دارد برای بررسی کردن وضع “جنین”اش میرود، وقتی طالبان او راه همراه با یک زن دیگر میبیند و اجازهی داخل شدن را نمیدهند، دیگر اتفاق نیافتد.
مژگان یک افغانستانیست؛ قوی و بلند پرواز. او از جمله زنانی هست که طالبان بیشتر از گلوله از آنها میترسند. از آنها و شعار شان «نان، کار، آزادی».