نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

سایه‌ی تاریک و پرچم سفید گروه طالبان

  • سایه
  • 5 میزان 1401

مژگان دختری که در یکی از روزهای بهار ۱۳۷۷ خورشیدی در غزنی زیر باران گلوله و تازیانه چشمان خود را باز نمود. بهاری که رنگ و بوی بهار نداشت و زیر پرچم سفید گروه تروریستی و تا دندان مسلح طالبان آغاز گردیده بود و مانند تولد مژگان هیچ شور و حالی نداشت. دختری که زیر شلاق‌های طالبان بر پیکر دیگر هم‌جنسان خود در سراسر این کشور متولد شد. سرزمینی که آموختن علم و دانش بخشی از آرزوی دست نیافتنی ساکنان آن سرزمین بود. سرزمینی که تا قبل از آن ابو علی سینای بلخی، زکریای راضی و مولانای بلخی را در خود پرورانده بود.

قبل از تولد مژگان، خانواده‌اش در کابل زندگی می‌کرده و شرایط و امکاناتی که خواهران بزرگ‌ترش برای آموزش داشته خیلی بهتر از زمانی بوده است که مژگان بزرگ شده است. او از شرایطی حرف می‌زند که خواهرانش در کابل داشته: “برای من پرچم سفید طالبان از همان ابتدای تولد، نشان محکومیت زن و ظلمت بوده، بخاطریکه خانواده‌ام محبور می‌شود کابل را ترک کند و شرایط برای من و خانواده‌ام سخت‌تر شد.”

خانواده‌ی مژگان بخاطر مشکلات مجبور به ترک کابل می‌شود و به غزنی بر‌می‌گردند، زمانی که مژگان متولد می‌شود مناطق مرکزی و هزاره‌نشین محروم‎‌تر از هر زمانی بوده و زنان اجازه رفتن به مکتب را نداشته و دخترها فقط برای آموختن قرآن به مساجد فرستاده می‌شدند. وقتی که او بزرگ‌تر می‌شود پدرش او را به یگانه مکتب که در آن جا بوده می‌فرستد. مژگان در یک محرومیت بزرگ که میراث  روزهای سیاه طالبان است بزرگ می‌شود و در محل زندگی او که نیازمند چندین مکتب بوده فقط یک مکتب متوسطه فعالیت داشته که به همین دلیل اکثر دختران بخاطر اجازه ندادن خانواده‌های شان برای رفتن به مکتب لیسه که خیلی دور بوده از ادامه‌ی آموزش باز مانده است. به گفته‌ی خودش او تا کلاس نهم را در همان مکتب آموزش می‌بیند و بعد بخاطر گذراندن دوره لیسه به کابل می‌آید.

مژگان از شرایطی مذهبی که در آن بزرگ شده حرف می‌زند و می‌گوید: “زمانی که من به کابل آمدم بشدت مذهبی بودم و کوشش می‌کردم فقط با نصف جامعه که زنان باشد ارتباط داشته باشم؛ حتا زمانی که مریض می‌شدم بخاطر مرد بودن داکتر به شفاخانه مراجعه نمی‌کردم.”

او افکارش را متاثر از شرایط حاکم بالای جامعه و خانواده‌ها که نظام طالبان گذاشته بود می‌داند و می‌گوید: “طالبان در سال ۱۳۸٠ فقط از لحاظ سیاسی سقوط کرد اما نطام فکری و زن ستیزانه شان تا حالا که دوباره به قدرت رسیده است ادامه داشت و در دوران جمهوری فقط ساحه عمل برای شان تنگ‌ترشده بود.”

مژگان با آمدن به کابل و وارد شدن به فضای اجتماعی و فرهنگی متفاوت و دیدن زنانی که برای خودشان زندگی می‌کنند، کوشش می‌کند خودش را از آن انزوای که تا آن روزها او را محصور کرده بود رها کند و به مطالعه‌ی کتاب‌های رو می‌آورد که زنان را به شکل که باید باشد و است توصیف کرده است. ” کتاب‌های از نوال سعداوی و کتاب جنس دوم سیمون دوبووار و دیگر نویسنده‌های زن را با دقت تمام می‌خواندم و آن‌ها باعث شد آرزوهایم شکل دیگری به خود بگیرد و اعتقادهایم دگرگون شدند.”

حالا مژگان دانشجوی رشته‌ی پزشکی است و دارد با شرایطی دست و پنجه نرم می‌کند که او و هزاران زن افغانستانی را به تاریکی و سقوط می‌کشاند، به یک باره‌گی لحن حرف زدنش تغییر می‌‎کند و انگار چیزی در درونش مرده باشد می‌گوید: “همیشه دوست داشتم یک پزشک باشم که جدا از مداوا کردن مریض‌ها، به همنوعانم یاد بدهم که در افغانستان زن بودن و مبارز بودن دو چیزی است که باید همیشه باهم باشد و در غیر آن زن همان سیاسر است که طالبان دوست دارند و مردان افغانستانی همیشه خواهانش بوده‌اند.”

او مبارزه را در زندگی زنان افغانستان یک اصل می‌داند که آمدن طالبان این امر را به یک امر مهم‌تر از همیشه بدل کرده است.

وقتی در مورد آرزوهای از دست رفته‌اش می‌پرسم؛ سکوت عجیبی می‌کند و با صدای بریده می‌گوید “کاش در شرایط که روی ما حاکم است، آرزوی یک زن افغانستانی می‌توانست فردی باشد و هرکس برای خودش آرزو می‌کرد؛ اما این‌طور نیست. آرزوهایم را فراموش کرده‌ام یا اصلا آرزوهایم مرده است. حالا آرزوی من ای کاش گفتن‌های تمام دخترانی است که از مکتب باز مانده‌اند. آرزوی زنی است که می‌گوید کاش شوهر سربازم برای هیچ نمی‌جنگید و کشته نمی‌شد. آرزوی تمام زنانی است که دارند زیر شلاق طالبان جان می‌دهند و گلویی برای فریاد کشیدن ندارند.”

با خودم فکر می‌کنم که چقدر آرزوها در این سرزمین به آتش کشیده شده و این‌جا جدا از قبرستان آدم‌های کشته شده در جنگ، بزرگ‌ترین قبرستان زنانی است که همراه با آرزوهای شان زنده به گور شده‌اند و هیچ نامی از آن‌ها در هیچ جای از تاریخ برده نشده است.

همچنان بخوانید

نوروز با یک «سین»

نوروز با یک «سین»

1 حمل 1402
نوروز مبارک

نوروز مبارک!

1 حمل 1402

اما مژگان با تمام مشکلات دارد درس می‎‌خواند تا پزشک شود، پزشکِ زنانی که بدون داشتن همراه مرد اجازه‌ی ورود به درمانگاه را ندارد، درمانگر زنانی که زخم‌های شلاق طالبان را تا که زنده است با خودشان حمل می‌کنند و درد دل‌های شان همیشه آماده‌ی منفجر شدن است؛ اما دریغ از یک شنونده‌ای که یک زن افغانستانی را بفهمد و درک کند.

با بیچارگی تمام از مشکلات این روزهایش حرف می‌زند: “من به عنوان یک زن همیشه از جاده گرفته تا دانشگاه و خانه مورد تبعیض قرار گرفته ام؛ اما با آمدن طالبان این همه درد و تبعیض چهار برابر شده است. حالا من یک زنی افغانستانی هزاره که از لحاظ قومی، مذهبی و زبانی با طالبان متفاوت هستم، حق‌ ام را به عنوان یک زن از من گرفته است، به جرم هزاره و شیعه بودن تحقیر می‌شوم و زبانم را که زبان شعر و زندگی است، از من می‌گیرد. من فقط راه می‌روم و اگر اشتباه نکنم به عنوان یک زن شرقی مرده‌ای هستم که راه می‌رود و به ناچاری ادامه می‌دهد.”

با این همه او مبارزه می‌کند تا برای هم‌نسل‌هایش آینده‌ای را ترسیم کند که مانند خودش وقتی می‌خواهد برای دیدن خانواده‌اش سفر کند و بخاطر نداشتن همراه مرد مجبور نشود از دیدن خانواده‌اش بگذرد. یا مثل همسر برادرش که باردار است و بخاطر مراجعه به کلنیک که در چند متری خانه‌اش قرار دارد برای بررسی کردن وضع “جنین”اش می‌رود، وقتی طالبان او راه همراه با یک زن دیگر می‌بیند و اجازه‌ی داخل شدن را نمی‌دهند، دیگر اتفاق نیافتد.

مژگان یک افغانستانی‌ست؛ قوی و بلند پرواز. او از جمله زنانی هست که طالبان بیشتر از گلوله از آن‌‌ها می‌ترسند. از آنها و شعار شان «نان، کار، آزادی».

موضوعات مرتبط
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود
هزار و یک شب

فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود

23 حوت 1401

یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهر ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمی‌خواست. او...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00