یک صبح غمانگیز دیگر در غرب کابل با فریاد کودکان هزاره آغاز شد. جمعه، هشتم میزان 1401 خورشیدی، ساعت از هفت بامداد گذشته بود که صدای مهیب انفجار در دشت برچی شنیده شد و خبر پرپر شدن صدها دختر و پسر نوجوان هزاره مرزها را درنوردید. در کمتر از نیم ساعت دهها رسانهی داخلی و خارجی فعال در این سرزمین خبرخیز بار دیگر تیتر درشت و تکراری شان را در همهجا نوشتند: «حمله انتحاری در غرب کابل!». اینبار تروریستان با تیغ و تبر حملهور شدند تا شاخ و برگ «کاج» این درخت پربار و همیشهسبز را قلم کنند.
با خواندن خبر انفجار فرو ریختم و پس از دیدن عکس دختران نوجوان غلطیده در خون، بیاختیار اشک از چشمانم جاری شد. در دو ساعت نخست پس از انفجار تلاش کردم برای پوشش خبری این رویداد همکارانم را هماهنگ کنم. گزارشهای ابتدایی را که همکاران ما از دوستان شان در شفاخانهها جمعآوری کردند نزدیک به یکصد کشته و زخمی حد اقل در پنج شفاخانه غرب کابل منتقل شده بودند. یکی از داکتران شفاخانه محمدعلی جناح در ناحیه ششم کابل به نیمرخ تأیید کرد که 27 کشته و 35 زخمی تا ساعت 9 به این مرکز صحی رسیدهاند.
ساعت ده قبل از ظهر به طرف شفاخانهی محمدعلی جناح رفتم. در جادهی عمومی دشت برچی ترافیک سنگین بود. مردم سراسیمه و خشمگین به نظر میرسیدند. در مسیر راه آمبولانسها یکی پس از دیگری حد اوسط با فاصلهی پنج دقیقهای بالا و پایین میدویدند و آژیر بلند شان خبر مرگ عزیزان مردم را پیوسته به گوش شان تکرار میکردند. شاید جنازهها را به قبرستانها و یا زخمیها را به خانههای شان میرساندند. بخشی از مسیر راه را سوار موتر تونسی شدم که راننده تازه ده مرد را به قبرستان عمومی غرب کابل در شهرک امید سبز برده بود تا برای دختر جوان یکی از نزدیکانش قبر بکنند. با خشم و عقده این خبر را گفت و اضافه کرد: «کار خودشان است! در دوره کرزی ما را میکشتند و اعلام میکرد طالب به عهده گرفت، در دوره غنی گروهگروه میکشت و اعلام میکرد که داعش به عهده گرفت، حالا که خودشان هرروز سنگ بر سینه میزنند که ما همه را نابود کردیم، داعش هم دیگر نیست، پس حتما خود طالبان میکشند!»
سکوت داخل موتر شکسته شد، مرد میانسالی که کنارم نشسته بود گفت: «وقتی شبکه حقانی علنی اعلام میکند طی ده سال گذشته بیش از یک هزار انتحاری کرده و به خانوادههای شان پول و زمین میدهند، پس حتما این انتحاریها هم از شبکه حقانی است. من که در چهل سال عمرم نشنیدم حتا یک گروه دیگری بغیر از طالبان در جهان کودکان را در مکتب و نمازگزاران را در مسجد یا زنان حامله را در شفاخانه با انتحاری بکشد.»
گروه طالبان در امتداد جاده عمومی برچی چندین ایست بازرسی اضافه کرده بود و شهر کامل نظامی شده بود. رنجرهای پر از جنگجویان گروه طالبان و آمبولانسهایی پر از کشته و زخمی در دو سوی جاده در حرکت بودند.
وقتی به شفاخانه محمدعلی جناح رسیدم پیش شفاخانه خلوت شده بود. حدود بیست پسر جوان در امتداد دیوار کنار دروازه ورودی شفاخانه صف کشیده بودند. نظیر 24 ساله گفت: «ما آمدیم به زخمیها خون بدهیم، طالبان اجازه نمیدهند.»
اداره شفاخانه نامهای حدود 60 دختر و پسر را روی چند ورق نوشته بر دیوار چسبانده بود. به نامهای شان نگاه کردم: نازنین، نازدانه، لیلا، طاهره، شفیقه، شریفه، فرزانه، خلیل، …. و چندین مجهولالهویه/ناشناخته. وقتی خواستم وارد شفاخانه شوم، سه طالب مسلح دم دروازه بودند. پرسیدند کجا میروی؟ گفتم به سراغ یک زخمی، پس از تلاشی اجازه دادند که وارد شوم. یکی گفت «به ساختمان سرخ برو!» کمی از نمای آن ساختمان سرخ بود، سرخ تیره، شبیه جادهها و دیوارهای غرب کابل که در ده سال اخیر هر ماه یکبار با خون هزارههای بیگناه سرخ میشود.
دو آمبولانس با آژیر بلند از شفاخانه خارج میشدند، یکی جیغ کشید: «باز کن! جنازهس!» داشتند پیکرهای نوجوانان را میبردند تا بر دل خاک بسپارند. دختران و پسرانی که قرار بود چند هفته بعد با سپری کردن آزمون کانکور وارد دانشگاه شوند. نزدیک ساختمان شفاخانه دست کم چهار رنجر طالبان و سه آمبولانس کنارهم قطار بودند. دو زن تلاش میکرد زن میانسالی را که داشت غش میکرد، قناعت دهد دخترش حتماً زنده است. اما او گاهی جیغ میکشید و گاهی صدایش بند میشد. از دوباره دیدن دخترش ناامید شده بود: «نامش در هیچ لیستی نیست، در هیچ شفاخانه نبود!» بلند «واااااااااای» گفت و به زمین نشست. آنسوتر دو مرد جنازهی یک دختر را با پارچههای خونین داخل آمبولانس گذاشتند. دروازهی آمبولانس دیگری باز شد و جنازهی بعدی را نیز به قبرستان فرستادند. حدود بیست زن و مرد پیر و جوان صحنهی غمانگیز را با چشمان پرآب و چهرههای غمگین تماشا میکردند. یک مرد پیر و سه زن با صدای بلند گریه میکردند و جوانان بیصدا اشک میریختند. داندانپزشکی نام لیلا را یافته بود و با حسرت تکرار میکرد: «لیلا، لیلا جان نزد من میآمد، دندانهایش را…» عقده سخنش را قطع کرد.
وارد شفاخانه شدم. در دو سال اخیر، این سومین باریست که پس از حملهی مرگبار تروریستان بر مراکز آموزشی دشت برچی به شفاخانه محمدعلی جناح میروم. به چهار بخش عاجل، مراقبتهای ویژه، جراحی عمومی و جراحی استخوان سر زدم. در تمام دهلیزها طالبان مسلح در گروههای سه تا پنج نفری حضور داشتند. در دهلیز مراقبتهای ویژه خانمی که برای دیدن خواهرزادهاش آمده بود، با نفرت به طالبان نگاه کرد و گفت: «بچههای مردمه میکشه، حالی آمده امنیت جنازههای شانه میگیره؟!»
در طبقه دوم، در امتداد دهلیز جراحی ارتوپیدی هفت نفر پشت دری ایستاده بودند. یک مرد حدود 50 ساله به دیگری توضیح میداد: «نه، شکیلا شانس آورده که زخم سرش عمیق نیست، پایش عمل شده حالی خلاص میشه بخیر.» یک زن از من پرسید «کسی را میپالی؟» گفتم اری، گفت: داخل نمیمانه. از آن پیرمرد پرسیدم که چه کسی از نزدیکانش زخمی شده؟ گفت: دخترم. پرسیدم دخترت چند ساله است؟ گفت: حدودا 18 ساله، نگاه کن نامش را نشتند، شکیلای غلامرضا. پیرمرد به راه افتاد تا دخترش را ببیند، من هم با او حرکت کردم، اتاق به اتاق گشتیم، شکیلا را در اتاق بستر زنانه منتقل کرده بود، حداقل سه دختر زخمی که پاها و سر شان باندهای سفید پیچیده بود بر روی بسترها افتیده بودند و سیرم در دستهای شان وصل بود. پرستاران اجازه ندادند وارد شویم.
وقتی از دروازه بیرون شدم پنج طالب مسلح با لباسهای بلند افغانی و کلاه و عمامه در دهلیز قدم میزدند، خانم صفاکار خونهای ریخته شده را از روی سنگفرش دهلیز تِه میکشید. در حضور جنگجویان مسلح طالبان جرأت نکردم خودم را منحیث خبرنگار معرفی کنم و یا با کسانی که برای شنیدن حال عزیزان شان مرتب آه میکشیدند مصاحبه کنم. مرد جوانی در کنارم ایستاده بود، طی سه دقیقه هفت بار مبایلش را از جیبش کشید و به ساعت آن نگاه کرد. انگار زمان از حرکت باز ایستاده بود. پرسیدم زخمی دارید؟ گفت «اری، زیر عملیات است.»
به طبقه اول، دهلیز عمومی برگشتم. فضای شفاخانه محمدعلی جناح غمزده، وحشتناک و سهمگین شده بود. وقتی از ساختمان خارج شدم یک آمبولانس تازه حرکت کرد. زن جوانی که تازه وارد شفاخانه شده بود چادر کلانش را روی دستش جمع کرد و به سوی آمبولانس دوید: «جنازه اس؟ صبر کن ببینم!»
در دروازهی خروجی شفاخانه پسری که هنگام پریدن از سر دیوار کورس پایش آسیب دیده بود روی ویلچر نشسته و توسط مراجعان شفاخانه احاطه شده بود. خبرنگاران تلویزیون ملی(تحت کنترل طالبان) و دو خبرنگار دیگر از او در مورد وقوع رویداد و چشمدیدهایش پس از انفجار میپرسیدند. کمتر از یک دقیقه از او فلم گرفتم. او چندبار تکرار کرد که «دخترا زیاد کشته شده، ما فرار کردیم، دخترا راه فرار نداشتند.». سوالهای خبرنگاران تلویزیون ملی تمام شده بود و از میان جمعیت بیرون شدند، طالبان به دیگران دستور داد که ساحه را ترک کنند، اما یک خانم میکروفونش را جلو برد تا از او بیشتر بپرسد، متوجه شدم که یکی از جنگجویان طالبان اسلحهاش را بالا برد و سر ما داد کشید. همه فرار کردند.
حدود بیست متر بالاتر از دروازهی عمومی شفاخانه یک خبرنگار در حال مصاحبه با سه دختر نوجوان مرتب دوروبرش را رصد میکرد، ضبط صوت کوچکش را طوری در دستش گرفته بود که فهمیده نشود او خبرنگار است. شاید جزئیات این خبر را برای یک رسانهی منتقد طالبان مینوشت. من از یکی آنان پرسیدم «شما نیز شاگرد کاج هستید؟» او تأیید کرد و حاضر شد از آن تراژدی هولناک، از پرپر شدن دوستانش بگوید. آنچه را حمیدهی 17 ساله سه ساعت پیش تجربه کرده بود توضیح میداد ولی هنوز ترس و استرس را در صورت رنگپریده و دستان لرزانش میدیدم. «ما در صنف C بودیم. صدای فیر آمد، اول پکه از سقف افتاد، بعد رنگ دیوارها ریخت، همزمان صدای انفجار. همه سراسیمه از چهاردیواری کلاس بیرون شویم، بیرون صنف پر بود از دختران و پسرانی که از سر و صورت شان خون میریخت و فرار میکردند، انفجار در صنف A شده بود. پسرا مرا از سر دیوار بیرون کشیدند.»
مصاحبهام با حمیده تمام شده بود که یکی از رهبران یک جنبش اعتراضی زنان علیه گروه طالبان از جاده عمومی به طرف ما آمد. او مرا شناخته بود. پس از احوالپرسی گفت: «کجاست دخترا کسی نیامده؟» گفتم «نه، هنوز کسی را ندیدم.» همان دقیقه پیر مردی نزد ما آمد و گفت: «کسانی که خون اهدا میکنه بیاین داخل که اجازه داده داخل برین.»
از آنجا در امتداد جاده عمومی دشت برچی به بسیاری از مراکز صحی مثل شفاخانههای ناصر خسرو، علیالفلاح، مدرن، وطن، صحت، امیری غرب، سیدالشهدا، امام زمان، عالمی، کاتب و چند شفاخانهی دیگر سر زدم. فهرستی را که مسئولان شفاخانهها تهیه کرده بودند در هرکدام دست کم ده تا بیست کشته و زخمی منتقل شده بودند. اما بجز شفاخانه کاتب، از دیگر مراکز صحی همهی زخمیها و کشته شدهها را به شفاخانههای دولتی مثل محمدعلی جناح، ابن سینا، استقلال، ایمرجنسی، علیآباد و دیگر مراکز صحی منتقل کرده بودند. در ساحه انچی، در مسجد قرآن و عترت جنازهی فرشته 18 ساله را داخل تابوت گذاشته بر روی یک تکسی میبستند تا به روستای «بابه» در ولسوالی جاغوری ولایت غزنی به زادگاهش منتقل کنند. سراغ نزدیکانش را گرفتم، آنها در بخش زنانه مسجد بودند، غوغا و فریاد زنان صحنهی دلخراش و غمانگیزی خلق کرده بود. دم دروازهی بخش زنان چند زنی را دیدم که با چادرهای سیاه اشک از چشمان سرخشدهشان پاک میکردند، دو زن ضعف کرده بودند.
در محل حادثه رسیدم. دهها نیرو و دوازده رنجر قطعات نظامی «کاروان» و قطعهی «استشهادی/انتحاری البدر» کل محله را مسدود کرده بودند، همان قطعات طالبان که در انتحار و عملیات شبانه بر اماکن مسکونی نام کشیدهاند. تابلوی کوچک «کاج» بر ورودی کوچه بود. با دو دختر جوانی که کتابهای حجیم زیر بغل داشتند و از آنجا میگذشتند کمی حرف زدم. مثل اکثر مردم این شهر گروه طالبان را عامل حمله میپنداشتند. ثریا 22 ساله دانشجوی حقوق گفت: «موعوده کی زد؟ کوثره کی زد؟ سیدالشهدا و عبدالرحیم شهیده کی زد؟ حالی هم کاج! باز وقتی جنازههای ما دفن شد اعلام میکنه که فلان گروه به عهده گرفت.» دیگری درحالی که جنگجویان طالبان در دوروبر ما دیده میشدند ما از راه رفتن کنارهم میترسیدیم، بخاطر «نامحرم» بودن، اما ثریای خشمگین دستانش را درهم فشرده گفت: «حالی سازمان ملل باز محکوم میکنه، محکوم چه به درد ما میخوره؟ وقتی هرکس از برست/نوبت خود هزارهها ره قتل عام کده روان اند.»
در شفاخانهی فیض محمد کاتب چندین زخمی جراحی شدند. گلوله و انفجار سر و دست و پای این دختران و پسران نوجوان را آسیب رسانده بود که شاید اینگونه بتوان آنان را از رفتن به مکتب و دانشگاه باز دارند. مرد میانسالی که با لباس آراسته منتظر بود فرزندش از عملیاتخانه بیرون شود میگفت: «این نسلکشی آشکار است. میخواهند نسل هزاره را از این سرزمین پاک کنند. یعنی چه که هرگروهی خواست به قدرت برسد عوض اینکه با نظام حاکم بجنگد آمده هزاره را میکشد؟» مرد همراهش با تکان سر حرفهای او را تأیید کرد و ادامه داد: «چه چیزی آشکارتر از این جنایت برنامهریزی شده؟ طالبان پس از ورود تمام گاردهای امنیتی کورس و مکتب و شفاخانه و مسجد، کلا خلع سلاح کردند. همین پلان شوم را غنی هم داشت، در حالی که جنوب و شرق افغانستان هر خانه انبار سلاح سبک و سنگین بود، اما دو میلیون نفوس غرب کابل اجازه نداشتند یک میل اسلحه بخاطر دفاع خود داشته باشند.»
به خانه برگشتم تا جزئیات تازه را با همکارانم شریک کنم. اما یک مشکل تکراری: انترنت دست کم چهار شبکه مخابراتی(امتیان، سلام، روشن و اتصالات) از یازده صبح به بعد در مربوطات حوزههای سیزدهم و هجدهم کابل دچار اختلال شده بود. پس از حمله مرگبار بر مکتب سیدالشهدا در سال 1400 نیز همین قضیه شد. تازه متوجه شدم که هدف آن دو مرد چه بود که در پیش شفاخانهی امیری غرب هنگام برانداز لیست زخمیها باهم میگفتند: «ای شبکهها هم با انتحاری همدستاند.» به من نگاه کرد و گفت: «یا خود طالبا مثل اشرف غنی و حکومت ایران انترنته قطع میکنه که صدای مردمه کسی نشنوه؟»