حملههای هدفمند تروریستی طی این سالها از هزارهها قربانیهای بیشمار گرفته است. مخصوصا در چند سال اخیر که حملات گروههای تروریستی بالای مراکز آموزشی در غرب کابل متمرکز شدهاند. با آنکه از گذشته تا حال گروه طالبان خود در این گونه حملات دست داشتهاند، با قدرت گرفتن طالبان و سلطهگرایی قومی این گروه، حملههای انتحاری بالای مردم غرب کابل بیشتر شده است.
بستن دروازه مکتبها و وضع محدودیت بالای زنان و آموزش دختران، هیچ کدام نتوانستند برای دختران جویای دانایی مانع ایجاد کنند. برعکس، دختران کوشاتر شده و به دنبال راههای بدیل برای آموزش و دفاع از حقوق شان برآمدند، که در این روزها شاهد موج عظیم از دختران مبارزی هستیم که برای دفاع از حق آموزش و تمام دستآوردهای شان به روی گروه تا به دندان مسلح طالبان میایستند و صدا بلند میکنند.
بدون شک حمله انتحاری بالای مرکز آموزشی کاج و دیگر حملات هدفمند بر آموزشگاهها با گروه طالبان و دیگر گروههای تروریستی گره خورده است. زیرا این گروه به گونهی شرمآور از انتحاریهای شان قدردانی میکنند و میگویند؛ در طول تاریخ هیچ گروهی بهاندازه ما این کار را انجام نداده است. در صورتیکه این حملهها نزدیک به 700 دانشآموز دختر و پسر را در این دو سال اخیر از مردم قربانی گرفته و کشته شدههای این حملات اکثرا دانشآموزان و جوانان بودند.
حمله بالای مرکز آموزشی کاج در کنار حملات که بالای مکتب سیدالشهدا، مکتب عبدالرحیم شهید و مرکز آموزشی موعود صورت گرفته است یکی از خونینترین حملههایی بود که بیشتر از 150 کشته و زخمی بر جا گذاشت. در این میان اکثر قربانیها دخترانی بودند که برای اشتراک در امتحان عمومیکانکور آمادگی میگرفتند.
مرضیه و هاجر؛ دختر ماما و دختر عمه بودند. آن دو نیز در جمع کشته شدههای حمله تروریستی بر مرکز آموزشی کاج بودند که به بیرحمانهترین شکل به خاک و خون کشیده شدند.
از صحبتهای مادر مرضیه میشود درد عمیق یک مادر را در آن حس کرد. به سختی شروع میکند، «سلام؛ من مادر شهید مرضیه هستم». او مادریست که دیگر جگر گوشه اش را ندارد. با حسرت جانکاه در مورد دخترش مرضیه حرف میزند «مرضیه جان دوازده سال درس خواند با هاجر یکجا، یک سال میشه که کورس آمادگی میخواند. خوش بود، خیلی خوش بود. میگفت مادر، دو هفته به امتحانم مانده. مه خیلی خسته شدم باز بعد از امتحان مره ده چکر رایی کو.»
مرضیه بخاطر نزدیک شدن امتحان کانکور از اینکه خودش را در یک قدمی یکی از آزروهایش(راه یافتن به دانشگاه و خواندن مهندسی) میدید خوشحال بود. مادرش از خوبیهای دختری حرف میزند که دیگر او را ندارد. مادری که هنوز باور نکرده است دخترش دیگر زنده نیست. «هیچ وقت مرضیه فراموشم نمیشود، هر لحظه پیش چشمم است، یگان چیز ده کارم میشه میگوم هله مرضیه جان، باز کس جواب نمیده، یادم میایه که مرضیه نیست. بمیرم برای مرضیه.»
صدایش کمرنگتر میشود، دوباره شروع میکند، غم سنگینی در صدایش دارد که درد نبود دخترش را میشود از آن شنید. او از رفتار مرضیه حرف میزند: «همیشه کارهای خوب میکد، خنده رو بود، زود قار میکد و زود آرام میشد. همیشه مره میگفت به گذشته فکر نکو مادر، مهم حال است و ناراحت نباش. غم مرضیه هیچ وقت فراموش نمیشه.»
مرضیه و هاجر با اندکی تفاوت سنی؛ قریب به 19 سال پیش در «قعله شهاده» کابل متولد شدند، زمانی که تصور میشد با شکست گروه طالبان و آمدن نظام جمهوری به حمایت جامعه جهانی، کشوری که تا آن زمان با خون آدمها هر روز سرختر میشد دیگر رنگ بدل کند و زیباتر شود. ولی این تصور خیلی دوام نیاورد. در این مدت صدای انفجار و بوی سوختن آدمها چیزهایی بودند که تمام کودکان با آن بزرگ شدند.
با وجود این همه مرضیه و هاجر در کنار هم با تمام ناملایمات زندگی شان بزرگ شدند و تا کلاس ششم ابتدایی را در مکتب «همایون شهید» خواندند و دوره متوسطه و لیسه را در مکتب «چهل دختران» تمام کردند، در کنار آن زبان انگلیسی را زمانی که کلاس هشتم بود به پایان رساندند. اما درست زمانی که داشتند رویاهای بزرگتر را برای خود خلق میکردند، هر دو به کام مرگ فرو رفتند.
مرضیه و هاجر که عاشق رشته مهندسی بودند در کنار بازی کردن با اعداد و آمادگی کانکور دوست داشتند رمان بخوانند. در یاداشتهای که از مرضیه در مورد آزروهایش به جا مانده، نوشته شده است که دیدن «الیف شافاک» نویسنده ترکی-برتانیایی خالق رمان «ملت عشق» یکی از آرزوهایش است و هاجر خواندن رمان ملت عشق را در یک بعد از ظهر شروع میکند و تا ساعت نه صبح فردای آن روز بدون وقفه میخواند و کتاب را تمام میکند.
پس از تسلط طالبان بر اکثریت مطلق مناطق افغانستان و صدور فرمان بسته شدن مکاتب دختران و همچنین به تعلیق درآمدن وظایف زنان کارمند از سوی این گروه، اولین باری که مرضیه از خانه خارج میشود، برای خریدن کتاب بوده است. او در مورد آن روز در دفتر خاطراتش نوشته است: «پس از آمدن طالبان برای اولین بار از خانه به مقصد نمایشگاه بیرون شدم. در تمام مدت که بیرون از خانه بودم یک حس ترس و نا امنی داشتم. فضای شهر ترسناک بود. بعد از خریدن کتاب “الیف شافاک” من و استادم به خانه برگشتیم. امروز فهمیدم که چقدر بودن در کتابخانه را دوست دارم، لذت بردم از دیدن و خواندن کتابها. دوشنبه 1/6/1400»
هر دو دخترانی بودند که تلاش کردن و آموختن برای شان به یک عادت بدل شده بود. انسیه محمدی خواهر مرضیه میگوید بعد از آمدن طالبان یک مدتی بینگیزه شده بودند، بعد از اینکه برای آمادگی کانکور در کورس کاج ثبت نام کردند دوباره حال شان بهتر شده بود. مامایم به مرضیه میگفت طالبان نمیمانند شما امتحان بدهید، چرا آمادگی کانکور میخوانی؟ مرضیه میگفت «مه برای دل خودم میخوانم.»
مرضیه و هاجر دختر ماما و دختر عمه بودند، دو رفیق و دو همکلاسی دو کاج سربلند که در کنار سایر همکلاسیهای شان کتاب عمرشان بسته شد. دخترانی که باهم و برای هم رویاهای بزرگی ساخته بودند و برای رسیدن به آنها تلاش میکردند. دختران خستگیناپذیر که یک سال تمام در میان تاریکی که با آمدن گروه طالبان به روی دختران سایه انداخته است، تلاش کردند تا هر دو «مهندس» شوند.
انسیه میگوید «مرضیه همیشه میگفت من دوست دارم مثل استاد نجیب شوم، مثل استاد مدبر، تا مردم بخاطر چیزیکه هستم برایم احترام داشته باشند، برای مهربانیام، برای انسانیتم؛ نمیخواهم کسی بخاطر پول و دیگر چیزها برایم احترام بگذارند.»
هاجر و مرضیه برای گرفتن نمره بلند در کانکور و بدست آوردن بورس تحصیلی کشور ترکیه در رشته مهندسی شب و روز تلاش کردند؛ غافل از اینکه تاریک اندیشان زمان چه خوابهای وحشتناکی را برای آنها، همکلاسیها و همنوعان شان دیده است.
پروانه محمدی، خواهر هاجر در مورد او میگوید هاجر در دفتر خاطراتش نوشته است «امیدی در این کشور برای زنده ماندن وجود ندارد، من هر باری که از خانه بیرون میروم همراه با ترس است و برای برگشت امیدی ندارم.»
هاجر و مرضیه بخاطر همین ترسها و ناامیدیهایی که هر روز دامنگیر شان بوده، بیشتر از قبل تلاش میکردند تا بتوانند در بیرون از کشور تحصیل کنند. هاجر علاقه زیادی به نوازندگی گیتار داشت؛ سفر به پاریس و قدم زدن درشبهای آن؛ تمام اینها آرزوهای لطیف یک دختر است که با خودش زیر خاک شده و خاطراتی آزاردهنده را برای خانوادههای شان رقم زده است.
مادر هاجر وقتی حرف میزند استوار و قوی به نظر میرسد. البته این ویژگی تمام زنان هزارهی افغانستانی است؛ تمام زنانیکه سالها درد کشیدهاند تا فرزندان خود را به بهترین شکل و انسانیترین افکار وارد جامعه کنند. انسانهایی همچون هاجر، مرضیه، وحیده، نرگس، اسد و تمام فرزندانی که به دست دشمنان علم و دانش و خرد، به آغوش مرگ سپرده شدند.
مادرش از هاجری یاد میکند که برای کمک کردن به اقتصاد خانواده لباسهایش را خودش میدوخت و همراه با مرضیه کتابهای مشترک میخریدند تا بتوانند کتابهای بیشتری بخرند. آنها دخترانی از طبقه محروم جامعه بودند که پدران شان برای رسیدن این دختران به آزروهای شان از هیچ تلاشی دریغ نکردهاند و با تمام مشکلات زندگی جنگیده تا فرزندان شان سرنوشت بهتری داشته باشند.
مرضیه مثل همیشه صبح وقت به کورس میرود، اما صدای انفجار شنیده میشود. عقربههای ساعت زمان شومی را نشان میدهد. انسیه خواهر مرضیه هنوز خواب بوده که موبایلش زنگ میخورد. دوست مرضیه چندین بار زنگ میزند، وقتی انسیه جواب میدهد، کسی که زنگ زده بدون هیچ حرف دیگر، سراغ مرضیه را میگیرد و میپرسد که مرضیه خانه است یا نه! ولی مرضیه در خانه نبود، او همراه هاجر صبح زود برای آخرین امتحان آزمایشی کانکور به مرکز آموزشی کاج رفته بود، اما آخرین امتحان تمام عمرش ناتمام ماند و مرگ به سراغ شان آمد.
بعد از تماس دوستی که سراغ مرضیه را گرفته بود، انسیه به فیسبوک سر میزند؛ جایی که خبر مرگ دانشآموزان در کسری از ثانیه تا دور دستها پخش شده است. انسیه به خبر انفجار در آموزشگاه کاج بر میخورد. با مرضیه و هاجر تماس میگیرد ولی تلفن آنها خاموش بود. وحشتزده به مادرش میگوید و ناخواسته به جان مادرش آتش میزند، خودش به خانهی هاجر میرود و با پروانه خواهر هاجر به طرف کورس حرکت میکنند تا هاجر و مرضیه را که فکر میکردند زندهاند، به خانه بیاورند.
انسیه میگوید در آن لحظه «دعا میکردیم که زخمی و کشته نشده باشند، وقتی به کوچه کورس رسیدیم هاجر و مرضیه را ندیدیم و به ما اجازه رفتن به کورس را ندادند و گفتند که باید به شفاخانهها سر بزنید ممکن است زخمی شده باشند.»
انسیه و پروانه فکر میکردند که آنها به خانه برگشتهاند. وقتی مطمئن میشوند که هنوز به خانه نرسیدهاند و نمبر شان همچنان خاموش است، با ترس و اجبار آنها را در میان زخمیهای شفاخانهها جستوجو میکنند. زخمیهای شفاخانه وطن و شفاخانه صحت وطن را نگاه میکنند، ولی مرضیه و هاجر را پیدا نمیتوانند.
دوباره به خانه زنگ میزنند که شاید به خانه رفته باشند! ولی تن بیجان که به خانه نمیرود باید سردخانهها را جستوجوکند تا شاید تنهای پاره پاره آنها را پیدا کنند.
انسیه و پروانه به شفاخانه محمد علی جناح میروند و آنجا مامایش را میبیند که به روی زمین نشسته است و گریه میکند و با دستش سردخانه را نشان میدهد. انسیه به سمت سردخانه میرود؛ ولی پدرش مانع میشود، از دستش میگیرد و میگوید: «نرو مرضیه دیگر نیست.» انسیه در گوشهای مینشیند و برای خواهر پرپر شدهاش زار زار گریه میکند. بعد از ساعتی جنازهی مرضیه را به خانه میبرند ولی انسیه هنوز باور نکرده است که مرضیه کشته شده است: «وقتی جنازه را به خانه آوردند، متوجه شدم که واقعا مرضیه است.»
اما از هاجر هنوز خبری نیست. انسیه خانم مامایش را میبیند که گریه میکند. در کنار سنگینی غم خودش، نزد خانم مامایش میرود که از دخترش هاجر هنوز خبری نیست. به خانم مامایش میگوید «گریه نکن، شاید زخمی شده باشه، حتما زخمی شده که هنوز پیدا نشده»
زمان به کُندی میگذرد و ساعت دوازده عصر است. پدر هاجر با اینکه تمام شفاخانههایی که زخمیها و کشته شدهها را به آنجا انتقال دادهاند مراجعه کرده ولی هنوز دخترش را پیدا نکرده است، به طب عدلی میرود؛ در آن جا به جنازه دختری روبرو میشود که نصف جمجمه اش نیست و شناخته نمیشود، به خودش میگوید نه این هاجر نیست. ولی حس پدرانه اش، حسی که دلش را به لرزه انداخته است وادارش میکند بیشتر جستوجوکند، با تردیدی که هنوز در دلش است و نمیتواند از جنازه دور شود و نمیتواند به خودش بقبولاند که این جسد هاجر نیست به پروانه زنگ میزند تا نشانههای بیشتری بگیرد. پروانه میگوید؛ هاجر لباس سرخ خالدار و شلوار آبی پوشیده بود، وقتی پدرش نشانهها را میبیند آن حس پدرانه بیشتر میشود و نشانهها جنازه را به هاجری گمشده نزدیکتر میکند. ولی هنوز نمیتواند قبول کند که هاجر است، کفش، جوراب و حتا گوشوارههایش را میبیند و از پروانه بیشتر میپرسد. وقتی تمام نشانهها به هاجر ختم میشود دیگر راهی برای قبول نکردن نمیماند و مسئول سردخانه طب عدلی میگوید؛ جنازه دخترت همین است باید به خانه ببری.
پدر هاجر حالا در کنار جنازه دختری ایستاده است که جمجمه اش در کلاس درس متلاشی شده و آرزوهایش با خون و دود یکجا شده و بوی تاریکی و مرگ میدهد. آره این جنازهی دخترش هاجر است، دختری که میخواست مهندس شود، به پاریس سفر کند و الیف شافاک را ملاقات کند، رمان ملت عشق را خواند با تمام کلماتش خیال بافی کرد؛ اما با گروهی روبرو شد که از عشق و مهربانی بیگانه است، گروهی که با بیرحمیخونش را ریخت و آرزوهایش را با خودش به قبرستان فرستاد.
حالا هاجر و مرضیه در کنار هم با تمام کتابها، آرزوها و دنیای مشترک شان به دستان سرد خاک سپرده شدهاند. این گوشهای از دردهاییست که آموزشگاه کاج در خود دیده است. این پایان زندگی دو دختر هزاره در سرزمینی به نام افغانستان است که با تمام امید به زندگی رفته بودند تا آینده و سرنوشت خود را بسازند. پایان زندگی مرضیه و هاجر…