سرنوشت درهم تنیدهی نیلوفر و شکریه، دخترانی که از درون دود و آتش جنگ سر بلنده کرده بودند، روایت ققنوسهاییست که از میان دود و آتش برخاستند. نیلوفر دختر کشته شده در حمله تروریستی بر مرکز آموزشی کاج و شکریه دختری که بعد از حمله چهار سال پیش به مرکز آموزشی موعود روی چوکی چرخدار نشسته و دارد با تمام قربانیها و زخمیهای اینگونه حملات حس همزادپنداری میکند.
شکریه اولین بار نیلوفر را نزدیک به سه ما پیش در سالیاد کشته شدههای آموزشگاه موعود دید که در صنف آمادگی کانکور آموزشگاه کاج برگزار شده بود. شکریه روی ویلچر/چوکی چرخدارش نشسته بود که متوجه میشود دختری به سمت او با حس کنجکاوی نگاه میکند و لبخند میزند. شکریه به او سلام میکند و نیلوفر به طرفش میآید؛ روبروی شکریه میایستد و دست شکریه را میگیرد، با گلوی بغض کرده به شکریه میگوید «تو الگوی من برای ادامه دادن هستی.» در نگاهش ترحم نبوده و شاید در عمق نگاهش به استقامت و توانایی شکریه غبطه میخورد که چطور دختری با گذراندن آن اتفاقها که هنوز مانند سایه همراهش در حرکت است دوام آورده است.
این دو دختر هزاره استند که غمهای مشترک بسیار دارند. بعد از آن روز گهگاهی نیلوفر به شکریه زنگ میزد و احوالش را میگرفت. اما بازهم دشمن هزاره آتش افروخت و کاج را همچون موعود به خاک غم نشاند. حالا شکریه به یاد دختری اشک میریزد که فقط یک بار از نزدیک دیده بود ولی اندازهی چندین سال رفاقت همدیگر را میشناختند و حس مشترک داشتند؛ حس محرومیت مادران شان که نتوانستند درس بخوانند، اما برای درس خواندن دختران شان تلاش میکنند.
نیلوفر، دختری که شاید 17 سال داشت و با وجود اینکه دروازههای مکتب به رویش بسته بود و آینده او و همنسلانش در گرو یک گروه خونخوار رو به تباهی میرود باز هم درس میخواند. این تقلا دیری نپاییده بود که سایهی شوم دشمنان علم و راویان جهل بر کاجهای غرب کابل سایه افگند و نیلوفر در حمله انتحاری بر آموزشگاه کاج جان باخت. حالا شکریه دوستش که یک بار همدیگر را دیده بودند و خودش هم جامانده از یک حمله بر موعود است به سختی تمام اتفاق که برای خودش افتاد را قصه میکند. اتفاقی که برای نیلوفر، شکریه و تمام زخمیها و کشته شدههای دشت برچی افتاده مشترک است؛ با تفاوت اینکه شکریه زنده است و برای مرگ نیلوفر و دیگر دختران کاج و کوثر و موعود و مکتب سیدالشهدا هزار بار میمیرد. شکریه میگوید من قصه خودم را به یاد نیلوفر بازگو میکنم که فرصت گفتن خودش را نیافت. برای دردی که شاید کشیده باشد و نتوانست برای مادرش درد دل کند.
شکریه شگرف دختریست که 21 سال پیش از میان آتش جنگ و ظلم بلند شده بود و داشت قد میکشید و ثمر میداد. اما اینبار آتش کینه و جهل به سراغ خودش، همکلاسیها و همتبارانش در آموزشگاه موعود آمد. دختری که از حمله انتحاری آموزشگاه موعود در 24 اسد 1397 خورشیدی که بیشتر از 80 دانشآموز در آن کشته شدند، جان به سلامت برده ولی توان راه رفتنش را از دست داده است. شکریه با صدایی که میشود توانایی و شکستناپذیری را در آن حس کرد، میگوید «شاید توان راه رفتن را از من گرفته باشند، ولی فکر کردن و زیبا اندیشیدن را هرگز نمیتوانند حتا با تحمیل مرگ از ما بگیرند. ما مثال کاجهای سربلندی هستیم که هرقدر شاخ و برگ ما را قطع و قلم کنند باز جوانه میزنیم و راه رسیدن به آفتاب را پیدا میکنیم.»
نزدیک به پنچ سال پیش، زمانی که شکریه صنف یازدهم مکتب بود در یک روز گرم تابستانی که برابر با رخصتیهای بعد از امتحانات مکتبش بود تصمیم گرفت زمان را هدر ندهد و برای ارتقای آمادگی کانکورش مضامین علوم ساینسی (ریاضی، کیمیا و فیزیک) را از پایه دوباره بخواند. او تصمیم داشت در سال بعد که کلاس دوازدهم میشود بتواند آمادگی کانکور را راحتتر بخواند. بخاطر همین آموزشگاه موعود را انتخاب میکند. وقتی به آموزشگاه مراجعه میکند متوجه میشود که ساعت درسی اساسات ساینسی این آموزشگاه با زمانی که او به مکتب میرود همزمان است. بخاطر همین نمیتواند در کلاس اساسات ثبت نام کند. زمانی که از آموزشگاه بیرون میرود، متوجه تقسیم اوقات آمادگی کانکور میشود که میتواند در آن شرکت کند. تصمیم میگیرد در صنف آمادگی کانکور ثبت نام کند؛ از مادرش پول میخواهد ولی مادرش پولی برای ثبت نام شکریه نداشته و از او میخواهد تا سال بعد صبر کند. مادرش به شکریه میگوید «امسال را صبرکن، سال بعد همزمان با صنف دوازده آمادگی کانکور بخوان.»
شکریه در کنار درسهای مکتب، عضو تیم سرودخوانی بود که در همایشهای علمی و اجتماعی برنامه اجرا میکردند. او پولی را که از اجرای برنامهها به عنوان تشویقی دریافت کرده بود برای خریدن کتاب پسانداز کرده بود ولی مجبور میشود آن را برای ثبت نام بپردازد. درسها شروع میشود و شکریه هر روز با تمام انرژی فاصله چهل دقیقهای از چهار راهی حاجی نوروز تا ایستگاه نقاش را پیاده به آموزشگاه موعود میرفت.
یک هفته بعد از شروع درسها، 24 اسد سال 1397 خورشیدی، روز سیاهی بود که شکریه و همکلاسیهایش را موج و خمپارههای وحشتناک انفجار در کلاس درس شان به خاک و خون کشاند. آن روز شکریه همراه دوستش سیما برخلاف همیشه زودتر آماده میشود تا زودتر به کورس برسند و ناخودآگاه تصمیم میگیرند پیاده نروند، به موترهای شهری سوار میشوند. آنها برعکس روزهای قبل ده دقیقه زودتر به کورس میرسند و هنوز ساعت درسی کلاس قبلی تمام نشده است، ده دقیقه بعد کلاس خالی میشود. شکریه و سیما در صف سوم کلاس مینشیند و سبیکه، همکلاسی دیگر شان هم پهلوی شکریه مینشیند. طبق معمول قرار تقسیم اوقات درسی هر روز ساعت اول فیزیک درس داده میشد و ساعت دوم ریاضی. اما آن روز ساعت اول درسی شان استاد ریاضی وارد کلاس میشود. انگار همه چیز قرار نبوده مثل همیشه پیش برود، قرار نبود شکریه فردای آن روز روی پاهایش بیاستد و کوثر و داود دیگر زنده باشند.
ساعت درسی ریاضی تمام میشود، در وقفه میان ساعتهای درسی شکریه و سیما از صنف بیرون میشود و همکلاسیهایش بخاطر امتحان آزمایشی کانکور که قرار بود در روز جمعه همان هفته برگزار شود باهم مشکلات شان را حل میکردند و اکثرا در صنف بودند.
از همان دقیقههای اول روز شکریه حس عجیبی همراهش بوده، حس بیقراری، انگار ضمیر ناخودآگاهش به اتفاق که قرار بوده بیافتد پی برده بود و شکریه را هشدار میداد تا از آنجا دور شود. مگر میشود دختری را از کلاس درسی اش دور کرد و او را وادار کرد تا از رسیدن به آرزوهایش دست بکشد؟
هنوز دقایق تفریح تمام نشده است و در روزهای گرم تابستان شکریه احساس سردی میکند و از سیما میخواهد که دوباره به کلاس برگردد. با این که سیما اول قبول نمیکند و میگوید «صبر کن حالا ده دقیقه تفریح تمام میشود بعد به کلاس بر میگردیم.» سیما زود از حرفش برمیگردد و همراه شکریه داخل کلاس میروند. وقتی داخل کلاس میشوند شکریه دوستش کوثر را برای بار اول در آن صنف میبیند که در صف اول نشسته و میخواهد پیش او برود ولی حس ناآرامی که دارد نمیگذارد او این کار را بکند و از دور با تکان دادن دست به کوثر سلام میدهد و لبخند میزند.
شکریه در صف سوم که از قبل نشسته بود میرسد و قبل از نشستن روی چوکی به یکبارگی احساس میکند چیزی درون سرش منفجر میشود و هیچ چیزی را نمیشنود، پاهایش از زمین کنده میشود چند صف عقبتر به زمین میافتد.
کلاس تاریک میشود و بوی باروت و سوختگی آن روز هنوز شکریه را به وحشت میاندازد. شکریه را همکلاسیهایش که توان راه رفتن داشتند و کمتر زخمی شده بودند از کلاس بیرون میبرد. شکریه هنوز نمیتواند در مورد آن روز و چیزهایی که دیده صحبت کند. وقتی از او میخواهم واضحتر حرف بزند میگوید «با صحبت کردن در مورد آن روز حالم بد میشود.» او تنها قادر است در مورد اتفاقهای که دیده بنویسد و در قالب کلمات بیان کند. قدرت کلمه را میشود اینجا احساس کرد. چیزی که شکریه و همنسلانش به دنبال آن میروند و دست از رسیدن به آن بر نمیدارند. کلمات، خواندن و دانستن… چیزی که هیچ وقت ضعیف نمیشود.
وقتی شکریه زخمی و پرخون از کلاس بیرون میشود، حس میکند که بدنش تکهتکه همراه با خون به زمین میافتد و بعد متوجه میشود که آن تکههای گوشت و خون از همکلاسیهایش است که متلاشی شده و حال به زمین افتد. او از هوش نمیرود و این تصاویر است که با تمام وحشتناک بودنش هنوز به یاد دارد.
شکریه را به شفاخانه وطن انتقال میدهند. وقتی داکتران زخمهای دستش را میبندند متوجه خمپارهای میشوند که پشت شکریه را شکافته است و به مادرش میگویند باید به شفاخانه ایمرجنسی منتقل شود. او در راه شفاخانه ایمرجنسی حالش بد میشود. راننده امبولانس مجبور میشود در وسط راه شکریه را به شفاخانه علیآباد ببرد. در آنجا شکریه حالش پایدار میشود و کمی بعدتر با جنازههای سوخته و پاره پاره شده همکلاسیهایش روبرو میشود. مدینه لعلی را میبیند که آن طرفتر در حالت کما است و بعد از چند لحظه جان میدهد.
بعد از چند ساعت انتظار نوبت به شکریه میرسد تا جراحی شود. فردای آن روز و بعد از جراحی، شکریه حس میکند نمیتواند پاهایش را تکان دهد. وقتی از داکتر میپرسد که چرا پاهایش تکان نمیخورد، داکتر به او میگوید شاید سالها طول بکشد تا بتوانی دوباره روی پاهایت راه بروی. او با شنیدن این حرف دنیای آرزوهایش در یک لحظه نابود میشود و برای تمام کارهای که نکرده و راههای را که نرفته است گریه میکند. کمی بعدتر خبر میشود که کوثر کشته شده است. او باور نمیکند و فکر میکند که کوثر از محل انفجار چندین نفر دورتر بود، ولی کوثر با ساچمهی که در گلویش خورده بود در همان ابتدای انفجار کشته شده بود.
دو روز بعد در اتاق عاجل شفاخانه علیآباد از زخمیهای آن انفجار شکریه، داود و ابوالفضل مانده بودند. داود با بدن سوخته، پای که از سه قسمت شکسته و همچنان یک چشم را از دست داده بود از پدرش میپرسیده که «آغا جان کتابهایم ره از کورس آوردین؟ مه وقتی خوب شدم باز کورس میروم.»
داود امیدوار بوده که بتواند با یک چشم همچنان درس بخواند. او بخاطر نبود امکانات و بیتوجهی مسئولان شفاخانه علیآباد پایش عفونت میکند و خانوادهاش مجبور میشوند او را به شفاخانه ایمرجسی انتقال دهند. در آنجا زمانی که میخواهند داود را بیهوش کنند تا پایش را قطع کنند، بعد از آن دیگر داود بیدار نمیشود زیر تیع جراحی میمیرد.
اما اینجا در شفاخانه علیآباد عمل جراحی شکریه موفق نبوده و از تعداد ده ساچمهی که وارد بدن شکریه شده بود داکتران موفق به بیرون آوردن نُه تای آنها میشوند. یک ساچمه را که وارد قسمت نخاع شکریه شده بود نمیتوانند بیرون بیاورند. بعد از هفده روز و گرفتن ویزا شکریه را به کشور هند انتقال میدهند. با انجام دادن دو عمل جراحی در هند، بخاطر آسیب دیدگی و ماندن زیاد ساچمه در نخاع شکریه هنوز نتوانسته است روی پاهایش راه برود و هنوز دارد تمرین میکند.
بعد از آن اتفاق شکریه حالش بهتر میشود و زمانی که توانایی نشستن را پیدا میکند، به مکتبش میرود و امتحان سالانه اش را سپری میکند. او از حس شکستناپذیری میگوید که آنزمان در وجودش بود: «نمیتوانستم قبول کنم که دیگر نمیتوانم، برای ثابت کردن خودم به امتحان اشتراک کردم و توانستم ادامه دهم.»
حالا خون ریخته شده نیلوفر و تمام کشته شدههای حملات بر مراکز آموزشی کاج برای شکریه تبدیل به چیزی شده که نمیگذارد در مقابل مشکلات کم بیاورد، «راهی را که خودم و همنسلانم شروع کردیم و نیلوفر و تمام کشتههای آموزشگاه کاج و موعود دوست داشت ادامه دهند، دوباره خودم ادامه میدهم.»