نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

دوستان شوهرم از من در خواست جنسی می‌کردند

  • سایه
  • 2 عقرب 1401

صبح روز‌های اول خزان است و آفتاب تازه طلوع کرده و گرمای لطیفش پوستم را نوازش می‌کند، طلوع آفتاب این‌جا بر خلاف زادگاهم و دیگر مناطق مرکزی افغانستان که با کوه‌پایه‌های بلند احاطه شده و از پشت کوه‌ها کم‌کم طلوع می‌کند؛ اینجا اما یک‌بارگی در آسمان ظاهر می‌شود و طلوع زیبا و دیدنی ندارد.

صدای پرنده‌های که روی شاخچه‌های درختان حویلی همسایه (جان محمد) نشسته شنیده می‌شود و گاهی از این شاخه به آن شاخه می‌پرد؛ اما یکی از آن‌ها مثل من خودش را آرام زیر نور سبٌک آفتاب لم داده، با تفاوت اینکه من دوست دارم بیشتر شانه‌هایم آفتاب بخورد و آن پرنده بیشتر سینه‌اش را به سمت آفتاب قرار داده است و با نوک منقارش سینه‌اش را می‌خاراند.

گرمی آفتاب بیشتر می‌شود و پرنده‌ها هم زیادتر از این شاخه به آن شاخه می‌پرند، در همین لحظه صدای زنی از خانه جان محمد بلند می‌شود، چیغ می‌زند و می‌گوید «کار نمی‌کنی و خرج‌ات را من می‌دهم، چند بار گفتم که در خانه دود نکن و زندگی من و دخترم را تباه نکن از خودت که از اول تباه شده بود.»

از این گونه حرف‌ها هر چند روز یک‌بار از خانه جان محمد شنیده می‌شود که خانمش(فاطمه) با او بر سر نکشیدن هیرویین در خانه دعوا می‌کند و جان محمد هر بار با لت و کوب کردن صدای فاطمه را بند ‌می‌آورد. فاطمه زنی 29 ساله‌ است با موهای قهوه‌یی و چشمان آبی که برآمدگی استخوان گونه‌هایش چشمانش را در یک فرورفتگی قرار داده است، که این فرورفتگی چشمانش او را بیشتر خسته و در مانده نشان می‌دهد.

چند روزی که من در خانه یکی از دوستانم و در همسایگی آن‌ها مهمان هستم، چندین بار او را از نزدیک دیده‌ام، هر باری که او را می‌بینم فکر می‌کنم چشمانش قصه‌های ناگفته‌ی زیاد دارد؛ اما کسی نیست بشنود و به حرف‌هایش بدون هیچ قضاوتی گوش کند.

از خانم دوستم خواستم تا فاطمه را برای غذای چاشت دعوت کند و اگر اجازه داد من در مورد زندگی‌اش بپرسم و روایتش را بنویسم. فاطمه قبول کرد و بعد از خوردن غذا از او خواهش کردم در مورد زندگی و شوهرش حرف بزند تا بتوانم گوشه‌ی از مشکلات و درد‌هایش را بنویسم. وقتی از او پرسیدم که آیا اجازه می‌دهد حرف‌هایش را بنویسم و نشر کنم، با خونسردی تمام و صدای که بیچارگی را می‌شد از کلماتش حس کرد گفت «اره، باید نوشته کنی، تا دیگران از بدبختی و بیچارگی من بخوانند. دخترانی بخوانند که حالا با هزاران مشکل روبرو هستند و مانند من که پدرم درس خواندن را از من گرفت و حالا طالبان با ظلم بیشتر از آن‌ها گرفته و هر روز در صنف درسی‌شان کشته می‌شوند.»

فاطمه زمانی که کلاس نهم مکتب بوده پدرش او را مجبور به ازدواج می‌کند، درست زمانی که فاطمه برای آینده‌اش رویا پردازی می‌کرد و دوست داشته معلم ریاضی شود. پدرش او را با گفتن این‌که ترا نمی‌بخشم و مادرش با زمزمه کردن اینکه شیرم را حلالت نمی‌کنم فاطمه را وادار می‌کند از آرزوهایش دست بردارد و بعد از مدتی فاطمه خودش به جای چوکی‌های صنف به آغوش مردی می‌بیند که درگیر مواد مخدر است.

«همیشه برای ما گفته شده که از حرف پدر و مادر تان سرپیچی نکنید؛ ولی هیچ کس نگفته اگر پدر و مادر تان از سر نفهمی با آینده تان بازی کرد در مقابل‌شان بیاستید، من از اینکه مورد نفرین پدر و مادرم قرار بگیرم می‌ترسیدم و مجبور شدم با پسری ازدواج کنم که مجبور شده بود چند سال بخاطر مصارف عروسی در ایران کار کند و برای رفع خستگی و بدبخت کردن من که قرار بود زنش شوم تریاک بخورد.»

فاطمه دو سال بعد از ازدواج زمانی که باردار بوده متوجه می‌شود شوهرش معتاد است، ولی مطمین نبوده. او کوشش می‌کند با جان محمد از زندگی نابود شده‌ی کسانی حرف بزند که معتاد بوده، تا او متوجه این مرض وحشتناک شود که در خونش ریشه دوانده است. با این همه جان محمد زیر بار نمی‌رود و از معتاد بودنش انکار می‌کند.

«خانه پدرم رفته بودم و قرار بود شب آن جا باشم، ولی بخاطر بارداری حالم بد شد و خانه آمدم. وقتی خانه رسیدم دیدم که شوهرم در روی حویلی نشسته و چیزی می‌کشد که دود ملایم و بوی بد داشت، همه چیز پیش چشمم تاریک شد و آینده‌ی نه چندان خوبی که تا آن زمان در موردش فکر می‌کردم همان روز نابود شد.»

همچنان بخوانید

زنان کارجو در معرض آزار و پیشنهاد سکس

آزار و اذیت زنان به بهانه فرصت کاری

13 دلو 1401
دیگر آن آدم سابق نشدم

دیگر آن آدم سابق نشدم

20 عقرب 1401

فاطمه با وضع بارداری که داشت اولین کتک را از دست شوهرش همان روز می‌خورد و از آن به بعد جان محمد بدون هیچ ترسی همیشه در خانه بساط عیش زودگذر و نابودگر دایمی‌اش را پهن می‎‌کند و گه گاهی دوستان معتادش را نیز دعوت می‌کند.

«فکر می‌کردم وقتی طفل که باردار بودم متولد شود شوهرم شاید بخاطر او ترک کند و منم کمکش کنم، مدت زیادی به روی خودم نمی‌آوردم که او معتاد است و همیشه مواظبش بودم که شاید خودش بفهمد؛ ولی این‌طور نشد.»

چندی می‌گذرد و طفلش متولد می‌شود، فاطمه نام دخترش  را ناهید می‌گذارد،  بعد از آن فاطمه تصمیم می‌گیرد خودش تنهایی بار زندگی و معتاد بودن شوهرش را بدوش بکشد، او به آموزش‌گاه خیاطی می‌رود، بعد از شش ماه با کمک نهاد ارتقای ظریفت زنان که در محل زندگی فاطمه فعالیت داشته یک پایه چرخ خیاطی می‌خرد و شروع به دوختن لباس زنانه برای همسایه‌هایش می‌کند.

«یک مدت کار کردم و برای تدوای شوهرم کمی پول جمع کردم، شوهرم را به کمپ ترک اعتیاد خصوصی بردم. هر هفته با دخترم به دیدنش می‌رفتم و غذا می‌بردم، خیلی بهتر شده بود. بعد سه ماه پاک شد و خانه آمد.»

وقتی جان محمد به خانه می‌آید فاطمه از برادرش پول قرض می‌گیرد و برای شوهر دکان سبزی فروشی در نزدیک خانه‌شان به راه می‌اندازد؛ بی خبر از این که شوهرش قصد جبران زجر‌های که فاطمه در این مدت کشیده را ندارد.

«یک مدت حالش خوب بود هر روز صبح می‌رفت سبزی می‌آورد و تا نا وقت شام در دکانش بود، من و دخترم هم صبر می‌کردیم تا او بیاید و غذا بخوریم.»

بعد چند ماه وقتی فاطمه درآمد و مصارف شوهرش را می‌بیند، متوجه می‌شود پولی را که او از برادرش قرض گرفته بود هم رو به تمام شدن است و از سود فروش سبزی‌ها خبری نیست. اما این بار با فهمیدن اینکه شوهرش دوباره به مواد مخدر رو آورده خم به ابرو نمی‌آورد و برای آینده دخترش خودش را استوار نگه می‌دارد.

«وقتی پدرم خبر شد که شوهرم دوباره معتاد شده ازمن خواست که به خانه آن‌ها بروم، من حاضر نشدم و به پدر خودم گفتم اگر تو وجدان داشتی هرگز خودت را بخاطر کاری که در حق من کردی نمی‌بخشیدی.»

از آن به بعد فاطمه هرگز با پدرش حرف نمی‌زند و با آن که پدرش کوشش می‌کند طلاقش را بگیرد؛ ولی فاطمه بخاطر عقده که از کار پدرش گرفته حاضر به این کار نشده.

«شاید کاری خوبی نکردم؛ ولی دوست نداشتم پدرم دوباره برایم تصمیم بگیرد.»

زمان همین‌طور می‌گذرد و فاطمه از شوهرش جدا نمی‌شود، ولی با مراجعه به ریاست امور زنان و حقوق بشر؛ جان محمد را مجبور می‌کند تا اعتیادش را ترک نکند حق ندارد به خانه بیاید؛ ولی جان محمد با این شرایط همچنان ترک نکرد و بعد از چند ماه یک بار به دیدن دخترش می‌آمده و دوباره ناپدید می‌شد.

«هر دو ماه یکبار به خانه میامد و از بیرون ناهید را می‌دید و دوباره می‌رفت.»

فاطمه بخاطر اینکه مورد قضاوت همسایه‌ها قرار نگیرد حاضر به طلاق گرفتن نشده است «من از اینکه همسایه‌ها در موردم بد حرف بزند نتوانستم طلاق بگیرم. ولی خیلی از مردان کوچه بخاطر که خبر داشتند شوهرم معتاد است و با ما زندگی نمی‌کند از من تقاضای جنسی می‌کردند»

او را بیشتر از اینکه سنگینی روزگار امانش را ببرد، پشنهاد‌های جنسی مردانی که روزی با شوهرش رفیق بوده و در خانه‌شان رفت و آمد داشته بیچاره کرده است. وقتی در این مورد حرف می‌زند بغض گلویش را می‌گیرد و گریه می‌کند، من سنگینی و آثار روحی که این مردان مزخرف به فاطمه وارد کرده است را در تک تک کلمات که در شرح آن می‌گوید را حس کردم.

با این همه؛ ناپدید شدن جان محمد خیلی دوام نمی‌آورد و با سقوط نظام جمهوری و قدرت گیری گروه طالبان و برخورد ظالمانه این گروه با زنان راه دوباره آمدن جان محمد را به خانه بدون اینکه مجبور به پذیرفتن چیزی شود و یا اعتیادش را ترک کند، فراهم می‌کند و در عوض راه‌های که فاطمه می‌توانست از آن طریق زندگی خود و دخترش را از سایه تاریک اعتیاد شوهرش دور نگهدارد را نابود می‌کند.

«درست یک هفته بعد از اینکه گروه طالبان قدرت گرفت، شوهرم یک روز پیدا شد و اولین کاری که کرد، سیلی محکمی بود که به صورتم زد و گفت؛ دختر پدرت هستی حالا برو شکایت کن و مرا از خانه بکش، که سرت را گوش تا گوش ببُرم.»

حالا ناهید تقریبا هشت ساله است  و در کنار یک پدر معتاد که مادرش را هر روز کتک می‌زند به آینده تاریکش که گروه طالبان برایش ترسیم کرده است نگاه می‌کند.

ناهید دختری‌ست که قرار است بدبختی‌های مادرش را زندگی کند و آینده سیاهش را نظاره‌گر باشد، به مردی پدر بگوید که تا هنوز دست نوازش برسرش نکشیده و در جامعه‌ی بزرگ شود که مردانش هیچ تصوری جز عقده‌ی جنسی و نگاه کالایی به زنان ندارند.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: آزار جنسی
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 5

  1. صابری says:
    5 ماه پیش

    زندگی خیلی از انسان‌های هستند که بنام جنس دوم یا زن بودن بسان این بانوی بیچاره سیاه و تاریک هست،متاسفانه شرایط فعلی صدای زن را خاموش و ندای حق خواهی ره از حلقوم گره زده است،امارت اسلامی باید در پیوند به ظلم و استبداد ناشی از اعتیاد و بی دانشی از حقوق زن،کار شیوه ای را روی دست گیرد.

    پاسخ
  2. Mohsen says:
    5 ماه پیش

    این داستان واقعی بود یا رومان

    پاسخ
  3. خاطره says:
    5 ماه پیش

    عالی و بسیار پند آموز ‌. با آرزوی موفقیت های مزید

    پاسخ
  4. محمد عیسی says:
    5 ماه پیش

    اولا که فاطمه خود اشتباه کرده که بخاطر حرف مردم تلاق نگرفته.
    دوما که همه مردان به زنان به چشم کالایی جنسی نمی بینند.
    اما با آنهم در حق فاطمه ظلم شده و این واقعیتست که نمیشود انکار کرد هم از جانب پدر و مادر و هم از جانب جامعه.
    این جامعه است که با رسم و رواج های ناپسندش جوانان را به دشواری انداخته و بنا به عرف که مرد نباید بگرید باعث اعتیاد در آنها میشود.

    پاسخ
  5. سهراب says:
    5 ماه پیش

    در صورت اشنایی با این خانم ، به او و دخترش کمک کنید و مدارک او را برا پناهندگی به ایالت الاسکا بفرستید..
    این ایالت از زنان که مورد آزار اینچنین قرار میگیرند، پشتیبانی میکند..
    مخصوصا که دارای فرزند دختر است و در خطر آزار و تجاوز جنسی..
    پشتیبانی شما به عنوان رسانه، بسیار تاثیرگذار است
    موفق باشید در پناه خداوند

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود
هزار و یک شب

فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود

23 حوت 1401

یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهر ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمی‌خواست. او...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00