نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

خانواده بزرگ پس از مرگ

  • صنوبر
  • 3 عقرب 1401
AF-Kabul Cem2.cut

آخرین شب‌های تابستان ۱۴۰۱ بود و هوا شبانگاه در کوه‌پایه‌های غرب کابل رو به سردی بود. بعد از سپری کردن یک روز پر اضطراب دلم می‌خواست به ‌اندازه کافی استراحت کنم که وقتی بیدار شدم آدم قبلی نباشم.

آپارتمان محل زندگی من از دو طرف توسط دو آپارتمان چهار منزله احاطه شده بود و نمای پیش روی آپارتمان کوچه بود و پشت سر یک خانه‌ی خشتی یک منزله که یک خانواده‌ی نُه نفری در آن زندگی می‌کردند.

در آپارتمان نارنجی رنگ و چهار منزله سمت راست مان نیز یک خانواده متوسط زندگی می‌کردند و بزرگ خانواده شان یک مادر سالخورده حدود ۸۰ ساله بود.

پس از خاموش کردن لامپ‌ها‌ می‌خواستم از بستن پنجره‌ها مطمئن شوم که وقتی نیمه‌های شب هوا سرد می‌شود مجبور نشوم برای بستن پنجره از خواب بلند شوم و یا ممکن بیدار نشوم و سردی هوا باعث شود مریض شویم با صدای ناله‌ای که از دور شنیدم جا خوردم.

گوش‌هایم را که تیزتر کردم دوباره صدای ناله شنیدم. فکر می‌کردم دچار توهم شدم. شاید بخاطر بی‌خوابی است. اما بار سوم صدای ناله رساتر شده بود و صدا می‌کرد «دخترا کجایید؟»

لامپ‌ها را روشن کردم و سپس به بالکن آپارتمان رفتم. صدای سوزناک ناله از آپارتمان نارنجی رنگ همسایه سمت راست مان شنیده می‌شد.

اتاقی از آن آپارتمان که روبروی اتاق من قرار گرفته بود لامپ‌هایش هنوز روشن بود و پنجره‌هایش باز و بدون پرده بود. دقیق‌تر که شدم بی‌بی را دیدم که چند روز پیش در حویلی خانه‌اش هنگام بازی کودکان با یکی از آنها برخورد کرده تعادلش را از دست داده بود و به زمین خورده پای سمت راستش آسیب دیده بود.

بی‌بی‌ در اتاق تنها و روی تخت آهنی بود و با صدای نحیف و سوزناکش دخترانش را صدا می‌کرد. شاید هنوز گرسنه بود و غذا می‌خواست. شاید آب می‌خواست و یا چون در بستر افتاده بود درد داشت و دارو می‌خواست. شاید بخاطر پنجره‌های باز هوای اتاقش سرد شده بود و سرما می‌خورد. اما کسی کنارش نیامد.

دو ساعتی گذشت و نصف شب شد. هوا سرد و سردتر شد. اما بی‌بی همچنان فریاد می‌زد. با پلک‌های سنگین به اتاق برگشتم و با ناله‌های نحیفی که می‌شنیدم نمی‌دانم چگونه به خواب رفتم.

صبح با زنگ تلفن از خواب پریدم که مادرم پشت خط بود و عصبانی بود از اینکه صبح زود زنگ زده بود و من جواب نداده بودم. عصبانی بود از اینکه صبح دیر از خواب بلند می‌شوم. مادرم همیشه می‌گفت در شهر آسوده زندگی‌ می‌کنید برای همین صبح‌ها دیر می‌خوابید و شب‌ها را هم دیر بیدار می‌مانید. او آرزو داشت که یک روزی وقتی پسرانش بزرگ شد و صاحب کسب‌و‌کاری شد به شهر بیاید و اندکی آسوده زندگی کند.

همچنان بخوانید

مدار صفر درجه

مدار صفر درجه؛ درنگی بر «واکنش»‌ها در برابر طالبان در عرصۀ بین‌الملل

30 سنبله 1402
هبوط در تاریکی

هبوط در تاریکی؛ روایت دردناکِ مینه از کودکی تا بزرگ‌سالی

30 سنبله 1402

چقدر تفاوت است بین زنانی که با خانواده‌های صمیمی شان در روستا زندگی می‌کنند و در آرزوی یک زندگی آسوده در شهر هستند و زنانی که در بلند منزل‌های شهر زندگی می‌کنند ولی دردهای شان را در اتاق‌های تنها می‌گذرانند.

روزانه شیشه‌های اتاق بی‌بی آیینه داشت و از بیرون داخل اتاقش معلوم نبود. اما وقتی هوا تاریک و چراغ‌ها روشن می‌شد داخل اتاق او از پنجره‌ی بی‌پرده واضح بود. شب‌های زیادی گذشت و هوا سرد و سردتر شد و صدای ناله‌های بی‌بی نیز ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد.

عادت کرده بودم که شب‌ها در بالکن اتاق بروم و در خلوت و بی‌پناهی بی‌بی سرک بکشم. یک گیلاس چای و اندکی کِشته زردآلو را گرفته به بالکن می‌رفتم و وقتی از سردی کرخت می‌شدم به اتاق برمی‌گشتم. با بی‌بی انس گرفته بودم که از دور تنهایی‌هایش را شریک شوم. آخر آن همسایه مان زنان و دختران بسیار مغروری داشتند. حدود دو سالی که همسایه شان بودیم حتا یکبار با همدیگر رو در رو نشدیم که سلام کنیم. همسایه‌های مان را از دور می‌شناختیم.

فردای آن روز‌ وقتی می‌خواستم بالکن خانه را جارو کنم صدای یکی از زنان همسایه را ‌شنیدم که در تلفن با کسی دیگری صحبت می‌کرد و می‌گفت «بی‌بی امروز صبح از ما كشته می‌خواهد و ما نمی‌دانیم از کجا کِشته پیدا کنیم.» یکباره عذاب وجدان گرفتم نکند آن کِشته‌هایی که ‌اندک نمناک بود را در بالکن گذاشته بودم خشک شوند، بی‌بی دیده باشد و هوس کِشته کرده باشد. روبروی پنجره بی‌بی ایستادم و صدا کردم «همسایه، همسایه!»

کسی جواب نداد. شاید زنی که در تلفن حرف می‌زد قدم زده تا اتاق بی‌بی آمده و سپس رفته بود. حتا بی‌بی هم جوابم را نداد. شاید خواب بود. هر طور بود روزانه صدای ناله بی‌بی کم‌تر می‌آمد اما شب‌ها بسیار ناله می‌کرد و دخترانش را صدا می‌کرد ولی هیچ‌کسی کنارش نمی‌آمد.

هوا که سردتر شد بی‌بی هم طاقت نیاورد. آخرین شبی که به بالکن رفتم بی‌بی آرام روی تختش خوابیده بود و تکان نمی‌خورد. وقتی چای و کِشته‌ام خلاص شد به اتاق برگشتم با خودم گفتم حتما به بی‌بی دوا داده‌اند که خوب شود و او نیز آرام شده و خوابیده است.

روز بعد ساعت حدود نُه صبح بود که گریه‌های بلندی از خانه بی‌بی بلند شد. یکی مادر گفته گریه می‌کرد یکی بی‌بی گفته گریه می‌کرد. خلاف تنهایی‌های بی‌بی وابستگانش موقع گریه کردن خیلی زیاد بودند.

اندکی بعد آمبولانس مسجد آمد و بی‌بی را میان یک لحاف پیچانده برای شست‌وشو به مسجد و سپس به قبرستان برد. جمعیت زیادی جنازه‌ی بی‌بی را همراهی می‌کردند.

از آنروز به بعد پنجره‌های اتاق بی‌بی شب‌ها بسته است. چراغ‌ها خاموش است و دیگر ناله‌ای هم شنیده نمی‌شود اما من همچنان به بالکن نشستن عادت کرده‌ام تا شب‌ها بدبختی‌های مردم را از دور تماشا کنم.

موضوعات مرتبط
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
کودک همسری
هزار و یک شب

خاطرات عروس 11 ساله

5 حوت 1401

قسمت اول‌ |‌ روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان می‌داد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر...

بیشتر بخوانید
هبوط در تاریکی
هزار و یک شب

هبوط در تاریکی؛ روایت دردناکِ مینه از کودکی تا بزرگ‌سالی

30 سنبله 1402

مینه (مستعار) دختری ۲۸ساله است که خاطرات زنده‌گی‌اش از کودکی تا بزرگ‌سالی، چیزی جز پژواکِ درد و مظلومیت نیست. او از کودکی، مورد سوءاستفادۀ جنسی شوهرعمه‌اش قرار می‌گیرد و این اتفاق، سرآغازی برای سقوط ممتدِ...

بیشتر بخوانید
به دنبال نور در گوشه‌های تاریک زنده‌گی
گوناگون

به دنبال نور در گوشه‌های تاریک زنده‌گی

27 سنبله 1402

از دور به او نزدیک شدم. چهره‌اش آشنا به نظر می‌رسید اما باورم نمی‌شد چنین تصادفی با او روبه‌رو شوم. 

بیشتر بخوانید
تعرض بر زنان، از مهمان‌خانه تا تشناب‌های زندان طالبان
گزارش

تعرض بر زنان، از مهمان‌خانه تا تشناب‌های زندان طالبان

25 سنبله 1402

یادآوری این تجارب وحشت‌ناک، چنان دردِ آکنده از شرم را در وجود قربانیان تازه می‌سازد که اغلب در مقامِ پاسخ نفس‌شان به شماره می‌افتد و زبان‌شان از چرخش باز می‌ماند. 

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
EN