نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

اگر تو غیرت می‌داشتی…

  • سایه
  • 6 عقرب 1401

شاید آفتاب یک ساعت پیش غروب کرده است و از قسمت شلوغی بازار که در محله‌ی ماست به سمت خانه می‌روم، دکان های میوه و سبزی فروشی با چراغ های رنگی نمایی قشنگی به خود گرفته و هر کسی به اندازه توان اش دارد چیزی می‌خرد، برخلاف شهر کابل این‌جا اما؛ در قسمت میوه فروشی ها سکوت است و هیچ بلندگوی که نرخ و نوع میوه را چیغ بزند، فعال نیست.

فروشنده‌ی با تکه‌ی که در دست دارد سیب ها را پاک می‌کند و در سمت چپ اش بر روی تخته چوب به دقت می‌چیند، سیب های بزرگ‌تر را در قسمت بالای تخته می‌گذارد، سیب های کوچک‌ را پایین‌تر و سیب های گندیده را داخل سطل پلاستکی می‌اندازد.

 مردی نزدیکش شد و پرسید؛ سیب کیلوش به چنده؟ فروشنده بدون اینکه به آن مرد نگاه کند می‌گوید؛ بالایی ها کیلوی 65 و پایین 50 افغانی، مرد هیچ حرفی نمی‌زند و می‌رود.

از این‌که به کار اش اهمیت می‌دهد و میوه خوب را به مشتری می‌دهد خوشم می‌آید، نزدیک‌تر می‌شوم تا سیب بخرم، از خریطه های پلاستیکی که روی دروازه آویزان شده است یکی می‌گیرم و از قسمت پایین تخته سیب های کوچک‌تر که قیمت مناسب دارد را بر می‌دارم داخل خریطه می‌اندازم، به فروشنده می‌دهم تا وزن کند و از او می‌خواهم یک و نیم کیلو بیشتر نشود.

داشتم قیمت سیب را به فروشنده می‌دادم که خانم میان سالی آمد و کمی دورتر ایستاد، فکر کردم منتظر است تا من بروم بعد چیزی که لازم دارد را بخرد. باقی پولم را گرفتم و چند قدم دور شدم که شنیدم به فروشنده گفت؛ پول ندارم سیب بخرم، اجازه است از داخل سطل پلاستیکی سیب جدا کنم؟

 ایستادم که ببینم چه اتفاق می‌افتد، فروشنده با چهره‌ی که نشان می‌داد نمی‌تواند از سیب های که روی تخته چوبی گذاشته به او بدهد گفت؛ بیا ببین، اگر سالم بود.

خانم چاقوی کوچک را از جیب اش بیرون آورد و کنار سطل نشست از فروشنده خریطه خواست و دانه دانه سیب های که اکثرا تا نصف گندیده بودند را بیرون می‌آورد و قسمت های گندیده را با چاقو می‌بُرید و قسمت های سالم را داخل پلاستیک می‌انداخت، چیزی بیشتر از پنج، شش دانه سیب که بیشتر از نصفش گندیده بود را نتوانست پیدا کند، به فروشنده گفت خیر ببینی. از زانو هایش گرفت و بلند شد، دست راستش که با آن خریطه‌ی سیب را گرفته بود؛ زیر چادرش کرد و به سمت که من ایستاده بودم آمد.

از کنارم گذشت و چند قدم آن طرف‌تر، جلوی نانوایی در کنار خانم های دیگر که چند دانه نان در دست شان بود و معلوم بود آن ها هم نیاز به کمک دارد ایستاد؛ اما این‌بار از نانوا چیزی نخواست و فقط در گوشه‌ی ایستاد. شاید منتظر بود کسی بیاید نان بخرد و اگر دلش سوخت به او هم بدهد، پولی که در ته جیب ام داشتم را دیدم که می‌توانستم برای او یک کیلو سیب و چند دانه نان بخرم.

دوباره به دکان که سیب خریده بودم رفتم و یک کیلو سیب گرفتم، نزدیک آن خانم رفتم از او خواستم با من این طرف‌تر بیاید؛ با تردید و قدم های سنگین آمد و کوشش می‌کرد در جای روشن‌تر بیاستد، شاید ترسیده بود و می‌خواست در روشنی چراغ دیده شود. خریطه سیب را برایش دادم و با حالت پرسش‌گر نگاه کرد و بدون حرف زدن گرفت، گفتم؛ دیدم که سیب ها را از داخل سطل جدا می‌کردی، فقط توانستم همین را برایت بخرم و دستم را داخل جیبم کردم و شاید قیمت چهار دانه نان خشک که پول نقد داشتم را هم برایش دادم.

احتمالا سوال های زیادی در ذهنش بود، ولی دوست نداشت بیشتر حرف بزند و نگران بود، نشان می‌داد که دوست دارد برود. برای این‌که نگرانی اش را کم کنم، گفتم؛ من در باره زندگی و مشکلات زن ها روایت می‌نویسم و اگر دوست داشته باشی در باره زندگی ات قصه کن تا بتوانم بنویسم. پرسید؛ باز کسی کمک میکنه؟ گفتم نمی‌دانم، اگر قصه کنی بنویسم و کسی پیدا شد کمک کند حتما برایت خبر می‌دهم. نگاهش امیدوارتر شد و گفت باشه همین‌جا قصه کنم؟ گفتم هرجا که راحتی، گفت خانه ام در همین نزدیکی است و تا رسیدن به خانه اش می‌تواند قصه کند. خودش به سمت نانوایی رفت و نان گرفت، اشاره کرد که دنبالش بروم. حالش بهتر شده بود و حالا با صدای بلندتری حرف می‌زند، بدون اینکه چیزی بپرسم خودش شروع به حرف زدن کرد. فهمیده بود که باید در مورد چه چیزی حرف بزند.

همچنان بخوانید

ازدواج اجباری در بدل قرض پدر

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401
بیکاری زنان

محدودیت کار زنان؛ بیکاری باعث فروپاشی خانواده‌‌ام شد

9 حوت 1401

حرف هایش را با گفتن اینکه “زندگی ما که قصه ندارد، تاریکی شب و بدبختی را مگر می‌شود قصه کرد.” شروع کرد؛ گفتم هر کسی به اندازه خودش بدبختی دارد، خنده‌ای کرد و گفت “ما به اندازه تمام دنیا بدبختی داریم، اگر هر کسی به اندازه خودش داشته باشد؛ شاید سهم ما خیلی کمتر از این باشد.”

پیش خودم فکر کردم، کاش این زن به اندازه که خوب و پر معنا حرف می‌زند، لذتی از زندگی برده باشد. اما آرزوی بی‌جا بود  سه سال پیش شوهرش را انفجاری در موتر های شهری از او گرفته است. با آن که تا آن زمان هم زندگی سخت داشته، ولی از آن به بعد این سختی چندین برابر شده و خودش را به روی شانه های “نیلوفر” لم داده است.

نیلوفر مادر چهار فرزند پسر است که بزرگ‌ترین فرزندش معیوب است و نمی‌تواند راه برود، برای درمان پسرش خیلی تلاش کرده و خانه‌ی که داشته را بخاطر درمان او و بدهکاری ها شان از دست داده است. شوهر نیلوفر هم در یک شرکت خصوصی آشپز بوده که در راه برگشت به خانه موتر حاملش را انفجار ماین چسپکی همراه با چهار نفر دیگر به آتش می‌کشد و نیلوفر جنازه جزغاله شده شوهرش را از از شفاخانه پیدا می‌کند که به حالت نشسته سوخته و خشک شده بوده و آن ها مجبور می‌شود او را همانگونه دفن کنند.

نزدیک خانه اش رسیدیم و گفت “بچیم دگه چه بگویم، زندگی ما از گفتن نیست. باید ببینی، باز خودت میفهمی که ما به اندازه خودما بدبختی داریم یا بیشتر.”

با خوش‌رویی از من خواست به خانه اش بروم، داخل حویلی شدیم که دروازه اش از کهنه‌گی سوراخ سوراخ  شده بود و می‌شد از آن داخل را دید و قمست راست حویلی خانه‌ی کهنه‌ای ‌بود که دو اتاق داشت و کلکین هایش از بیرون با تکه زخیم پوشانده شده بود تا سرما به داخل وارد نشود؛ در آن دو اتاق کاکای شوهر نیلوفر زندگی می‌کند؛ محل زندگی نیلوفر اتاقی‌ست با یک دهلیز کوچک که می‌شود این دهلیز را با دو قدم بزرگ طی کرد و داخل اتاق شد، که در قسمت روبروی دروازه حویلی قرار دارد.

پسری پیش پنجره به پهلو خوابیده بود و با چشمان گود رفته اش به من نگاه می‌کرد، من سلام کردم هیچ حرفی نزد. نیلوفر به پسر اشاره کرد، گفت “بچه کلانم همی است، رضا نام دارد. هفده ساله است، داکترا اول می‌گفت جور میشه؛ ماره دربدر کرد ولی جور نشد.”

 حالا نیلوفر با سه فرزند قد و نیم قد و  یک پسر فلج که هیچ کدام نمی‌تواند کار کند، در خانه‌ی زندگی می‌کند که در فصل سرما گرم‌تر از بیرون نیست، خانه‌ای با پنجره های که از درون دیوار بر‌آمده و هر لحظه ممکن است به زمین بیوُفتند و سُفره‌ی که خالی‌تر از شکم فرزندانش است.

در بیرون شدن می‌خواستم عکسی از خانه‌اش بگیرم، که صدای مردی از آن طرف‌تر آمد ” او بچه چه ‌می‌کنی؟ ماره نُقل هر مجلس می‌سازی، برو بگذار یک دو روز زندگی کنیم.”

آن مرد کاکای شوهر نیلوفر بود؛ برایش توضیح دادم که هیچ صدا و عکسی که آن ها را کسی بشناسد نگرفته ام و فقط در مورد زندگی نیلوفر می‌نویسم. نیلوفر می‌خواست حرف بزند و حرف های مرا تایید کند؛ که آن مرد سرش را تکان داد و گفت؛ تو چُپ شو…!

تاکید کرد که اگر عکسی گرفته باشم و یا کسی آن ها و مخصوصا آن مرد را بشناسد، برایم بد می‌شود و گفت “ما سیال و غیرت داریم، آبروی ما را نبر”

نیلوفر با صدای آهسته که آن مرد نمی‌توانست واضح بشنود گفت” اگر غیرت داشتی یک زن با چار طفل چند شب ده پیش چشم ات گشنه نمی‌ماند.”

مرد با عصبانیت پرسید چه وز وز می‌کنی تو؟ و از من خواست که بروم “لالا تو هم برو دگه، هرچه گرفتی بس است، برو نوشته کو دگه.”

نیلوفر با من به بیرون آمد و گفت “بچیم، اگر کسی کمک کرد مرا خبر کو، خیر ببینی.”

هوا تاریک شده بود، او به خانه نرفت، شاید رفت تا چیزی دیگری برای خوردن پیدا کند، از من جدا شد و در میان تاریکی کوچه که به سمت بازار امتداد یافته بود در میان تاریکی ناپدید شد.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: فقر و بیکاریهرات
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 2

  1. عصمت الله says:
    5 ماه پیش

    در افغانسان در شرایط فعلی افرادی زیادی هست که بد بختانه به سرنوشت نیلوفر دوچاراست،من خانواده ای را میشناسم که مردخانه دوچار مریضی گرده است وداری یک همسر و یک فرزند پسر وپنج فرزند دوختر می باشد که شرایط خوبی ندارد ،فرزند کلان خانواده دوختراست که در شرایط فعلی هیچ کار کرده نمیتوانت ،همه فرزندان این خانواده رویای تحصیل در سر دارد اما بدبختانه شرایط اش برابر نیست دوختر کلان خانه تازه امتحان کانکور داده وهمه امید این خانواده به آن دوختر است که تازه امتحان کانکور داده است.
    اماشرایط سیاسی واجتماعی حال حاضر جواب تمام مسایل است

    پاسخ
  2. عزیزی says:
    5 ماه پیش

    شاید این داستان بالای ۵۰فیصد مردم مظلوم افغانستان است.

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود
هزار و یک شب

فرزندآوری برای مسئول ساختن شوهرم اشتباه بود

23 حوت 1401

یاسمن را به ظاهر دادند و در بدلش خواهر ظاهر را به برادر یاسمن گرفتند. هرچند یاسمن از بودن و ازدواج با ظاهر خوشحال بود، اما ظاهر از این ازدواج راضی نبود و یاسمن را نمی‌خواست. او...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
ازدواج زیر سن
هزار و یک شب

در چهار سالگی مرا به شوهر دادند

15 حوت 1401

نمی‌دانستم که شوهر دارم. اولین بار پدرم برایم گفت که وقتی چهار ساله بودم او مرا به شوهر داده و به نام پسر کاکایم کرده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00