عقربههای ساعت اندکی از دوازده ظهر گذشته است. در رستورانت نشستهام و منتظرم که برایم غذا بیاورد. همین لحظه مردی که از ظاهرش پیداست معتاد به مواد مخدر باشد از کنارم میگذرد و نزدیک میز حسابداری شده درخواست کمک میکند. مرد میانسالی پشت میز نشسته است. به یکی از پیشخدمتها اشاره میکند تا برای مرد معتاد کمی غذا بدهد. برایش غذا میآورد و او هم بعد از گرفتن ظرف غذا از رستورانت بیرون میشود.
چند نفر در میز کناری من نشستهاند و آنها هم مثل من منتظر غذا هستند. وقتی مرد معتاد را دیدند یکی از آنها با تکان دادن سرش به نشانهی افسوس به دوستانش گفت: راستی از سلمان خبر دارید؟ سلمان همراه با خانمش معتاد شده، دوستانش هم تایید کرد که خبر دارند.
بیشتر کنجکاو شدم، از او خواستم اگر ممکن است بیشتر در مورد سلمان حرف بزند. او با تعجب از من پرسید “نکنه سلمان یا خانمش ره میشناسی؟” گفتم نمیشناسم ولی برایم جالب است که هر دو معتاد استند. گفت “یک زمان همسایه ما بود و فعلا از آنجا رفته”
وقتی فهمیدم که محل زندگی سلمان در نزدیک ما است از او خواهش کردم تا خانهاش را نشانم دهد، میخواهم از نزدیک ببینم. برایش توضیح دادم که میخواهم قصه زندگی سلمان را بنویسم، ولی برای من بیشتر قصه خانم سلمان مهم بود بخاطریکه زنان همیشه قربانی است و این قربانی بودن زنان ربط به معتاد بودن آنها ندارد. زنانی که تنها شوهر شان معتاد هستند همچنان بیشترین قربانی زندگی مشترک شان را خواسته و نخواسته همان زن میپردازد.
مرد با پرسیدن چند سوال که کی هستم و چرا مینویسم، خواست مطمین شود که با بردن من به خانهی سلمان برای خودش مشکل به وجود نمیآید. وقتی توضیح دادم قبول کرد. قرار شد بعد از خوردن غذا مرا به خانهی سلمان ببرد.
خانه سلمان در آخر یک کوچه است که از سرک عمومی کمتر از پنچ دقیقه فاصله دارد و از قسمت اصلی بازار به طرف شرق واقع شده، خانهای با دو اتاق که سلمان و حمیده(خانمش) را همراه با دو پسر و یک دخترش -که هر سه کودک کمتر از نه سال عمر دارند- در خود جا داده است.
وقتی دروازه را تک تک کردیم سلمان خودش دروازه را باز کرد. مردی که شاید کمتر از چهل سال عمر دارد. موهای دراز و ژولیده اش روی گوشهایش را گرفته و چشمانس در گودی سرش فرو رفته است. صدایش آرام است طوری که باید به دقت به حرفهایش گوش داد تا بفهمی چه میگوید.
بعد از احوال پرسی ما را به خانه برد. داخل اتاق سردی که با چند تکه فرش پوشانده شده است. سلمان به سمت من اشاره کرد و به دوستش(هادی) گفت “ای لالا را نشناختم” هادی با خنده گفت باز میشناسی.
از خانمش خبری نبود و فضای خانه طوری بود که انگار هیچ زنی در آن زندگی نمیکند؛ سرد و بیروح. هادی حرفهایش را با کشیدن آه شروع کرد و به سلمان گفت “چه بلای سر خودت آوردی، خودت را که بدبخت کردی. خانمت را چرا اجازه دادی؟”
سلمان به من نگاهی انداخت و با اکراه شروع کرد “یک غلط کردم تا به خودم آمدم همه چیز از دستم در رفته بود و هیچ کاری نتوانستم. خانمم هم در کنار مه سوخت و همین دود وقت ناوقت مه او ره هم گرفتار کرد.”
پیش خودم فکر میکردم که چگونه به سلمان بگویم که میخواهم همراه خانمش حرف بزنم و قصهی او از این زندگی و سختیهای بیپایانش را بشنوم و بنویسم. در همین فکر بودم که هادی به سلمان گفت “ای لالا میخواهد درد دل خانمت که این طوری گرفتار شده را بنویسد و باید خودش قصه کند.”
سلمان پرسید فلم هم میگیره؟ گفتم نه فقط صدایش را ثبت میکنم، دوباره گفت “حالی نمیشه فقط گوش کنی؟” گفتم درست است، کتابچه یادداشتم را بیرون کردم که نشان دهم فقط یادداشت میگیرم.
سلمان چند لحظهای بیرون رفت و با خانمش برگشت. زنی با قد نسبتا کوتاه و اندام ضعیف، دندانهایش همه افتاده اند و مانند پیر زنی حرف میزند که بخاطر سن زیادش دندان نداشته باشد. خماری در چشمان هر دو موج میزد، سلمان خودش با گفتن اینکه “درد ما زیاد است، گرفتار شدیم” از خانمش خواست با من در مورد زندگی شان حرف بزند.
حمیده با نگاه کردن به سلمان شروع کرد و هر حرفی را که میزد قبلش به شوهرش نگاه میکرد. “وقتی شوهرم در خانه دود میکرد فکر میکردم که بالایم تاثیر ندارد و اهمیت نمیدادم ولی بعد از یک مدت وقتی شوهرم بیرون از خانه مواد را مصرف میکرد و من پرخاشگر میشدم و بچههایم هم گریه میکرد.”
سلمان و حمیده سه سال میشود که یکجا در خانه مواد مصرف میکند و بچههای شان هم درگیر اعتیاد شده اند “شبهایی که مواد نداریم طفل خردم خواب نمیکند و تا صبح جنجال میکند.”
سلمان بیشتر از هفت سال میشود که معتاد است و حمیده نزدیک به سه سال است که با مواد مخدر(هرویین و کرستال) دست و پنجه نرم میکند. “سه سال شده که تمام زندگی و مادریام را همین مواد از من گرفته و همیشه احساس پست بودن میکنم و کاش میشد همه ما بمیریم.”
حمیده به پسر بزرگش که هشت سال عمر دارد اشاره میکند و میگوید “عباد الله از پنج سالگی معتاد شده، زمانی فهمیدم که یک هفته پدرش خانه نبود و مریض شد، هرچه داکتر بردم خوب نشد و یک شب کمی تریاک دود کردم، با دود تریاک آرام شد و کلا خوب شد. او وقت خودم هم مستقیم مصرف نمیکردم، فقط شوهرم که میکشید از دود تریاک در اتاق آرام میشدم.”
عبادالله روزانه با برادر کوچکترش پلاستیک جمع میکند و پول فروش پلاستیک را پدرش مواد میآورد و سلمان خودش مُچیگری/کفشدوزی میکند. حمیده گفت “مصارف خانه و مواد را کمکم از فروش پلاستیک و آهن کهنه پیدا میکنیم و شوهرم خودش کفش دوزی میکند، خودم هم یگان وقت زعفران پاک میکنم و روزانه 150 افغانی عاید میکنم.”
در این خانه همگی بیشتر از توان شان کار میکنند و درآمد آن را برای خریدن مواد مخدر پرداخت میکنند “بیشتر از اینکه به فکر نان باشیم مواد مهمتر است، اگر یک شب مواد نداشته باشیم شکم درد میشویم، بچهها همه اسهال میشوند. خیلی از شبها شده که روغن و گاز نداشتیم کچالوی خام خوردیم.”
سلمان به حمیده میگوید “کمی چای میآوردی، دگه چیز که نداریم.” حمیده سکوت میکند، دوباره سلمان با خندهای تلخ میگوید “او راستی چای خشک هم نداریم، چند روز شده که کمکم آب جوش میخوریم.”
حمیده روبروی پنجره وسط حویلی را نشانم میدهد که با چند خشت دیگدانی برای جوش دادن آب و بعضا پختن غذا آماده کرده است. “خیلی وقت است که یک کیلو گاز نداریم، یگان وقت که کمی برنج پیدا میکنم، بالای همو دیگدان میمانم و برای پختنش پلاستیک و کاغذ را آتش میکنم.”
حمیده گریه میکند ولی هیچ اشکی را در چشمانش نمیبینم، فقط بغض گلویش را میشود از درون صدای آرام و کم جانش حس کرد به سلمان(شوهرش) اشاره میکند “بخدا که هرچه میکشم از دست همی آدم احمق است، خودم که نمیفامیدم که دودش هم میتانه معتاد کنه ولی ای آدم خبر داشته و ما ره نگفته.”
سلمان سرش را پایین میاندازد، طوری که بازوهایش از اطراف گردنش مانند دو تکه چوب خشک بیرون میزند و هیچ حرف هم برای گفتن ندارد.
یلدا دختر سلمان که کمتر از سه سال عمر دارد نزدیکم میشود و با چهرهی که التماس کودکانه دارد و با زبان کودکانه اش از من میپرسد “کاکا جان بری ما گوشت مرغ میاری؟” تا میخواهم جوابش را بدهم هادی که در کنارم نشسته است یلدا را بغل میکند و میگوید”اره جانم برت گوشت مرغ میارم.”
حمیده چادرش را روی چشمانش میگیرد “یک شب از پیش قصابی رد شدیم، گوشت را دید بعد از آن دایم گوشت مرغ گفته ناله میکنه. هیچ کس هم ما را کمک نمیکنه چون معتاد استیم.”
پدر حمیده وقتی خبر میشود که او هم مثل شوهرش معتاد شده با دخترش قطع رابطه میکند و فقط یک برادرش که در ایران است ماهانه کرایه خانه حمیده را به صاحب خانه شان میفرستد. “برادرم در ایران کارگری میکند و پنهانی از پدرم کرایه خانه ما را میفرسته. او را هم مستقیم به صاحب خانه حواله میکنه.”
سلمان گلویش را صاف کرد و گفت “بس است دگه، حالی هم قصههایش یک کتاب شد.” کتابچه یادداشتم را بستم و خواستم خداحافظی کنم، هادی از من خواست کمی صبر کنم. “باش یکجای زنگ بزنم شاید کمی مواد غذایی کمک کنه، از دست من و تو که چیزی پوره نیست.” موبایلش را بیرونآورد و به وکیل گذر محلهی شان زنگ زد “حاجی سلام، یک خانواده از قوما است که نیاز به کمک داره چیزی برای خوردن نداره، اگر در صندوق خیرات پول است به همینا میرسه، لطفا کمک کنید.”
وقتی تماس قطع شد به سلمان گفت “بیا بریم پیش حاجی، او وعده داد که کمی کمک میکنه، باز خرید میکنم به خانه بیار.”
از خانه بیرون میشویم و من از آنها خدا حافظی میکنم،هادی و سلمان پیش حاجی میرود تا شاید کمی مواد خوراکی تهیه کنند و اگر بتوانند برای یلدا گوشت مرغ نیز بخرند.
دیدگاهها 1
من از هر رسانهی که روی از این دست گزارش ها کار میکند استقبال میکنم و میخوانم و حس میکنم ما هنوز با اعتیاد و سلامت روان آشنا نیستیم. بیشتر دنبال آن هستیم که روایتگر وضعیت جاری باشیم. نه وضعیت ساری.
این روایت خوب است اما کافی نیست.
ما چیستی نمی پرسیم و به چرایی میپردازیم.
من نه سال در مورد اعتیاد خوانده ام، زندگی کرده ام، مشاور بوده ام، تا جای شناخته ام.
نه سال خاطرات شنیده ام، تاریخچه مصرف مواد خیلی ها را نوشته ام.
شش سال هر روز ۸ ساعت با آنها حرف زده ام، شش سال هر هفته ۲۴ ساعت با آنها زندگی کرده ام.
من با خیلی از رسانه های دیداری و شنیداری داخلی و خارجی حرف زدم تا حالا ندیدم رسانهای بدنبال چیستی اعتیاد برامده باشد و یک تحقیق کارشناسانه تری در این مورد انجام دهد و بعنوان رسالت جمعی به مردم رسانده باشد که اعتباد به مواد مخدر چیست؟.