فاطمه سروری، فاطمه امیری و مریم شفایی دانشآموزان مرکز آموزشی کاج بودند که در حمله انتحاری بر این مرکز زنده ماندند. حمله انتحاری که روز جمعه، هشتم میزان ۱۴۰۱ خورشیدی در کلاس درسی آمادگی کانکور این آموزشگاه اتفاق افتاد ۶۵ تن از همکلاسیهای آنان را در پیش چشمانشان از بین برد و ۱۱۶ تن دیگر را زخمی کرد.
به گفتهی مریم، در میان کشتهها دانشآموزانی بودند که دورنمای بزرگ برای شان ترسیم کرده بودند و هر کدام در کلاس در جمع نخبهها بودند. وحیده، هاجر، نازنین و بیشتر از ۶۰ دانشآموز دیگر. مرضیه یکی از کشته شدههای آن حمله است که در دفترچه خاطراتش نوشته بود “من مطمئن هستم که در روز اعلام نتایج کانکور نام من در جمع ده بهترین است.” اما خمپارههای انفجار او را از رویای برتر بودن در کانکور و رویاهای دیگرش جدا کرد و تن پارهپارهاش را به قبرستان فرستاد.
بسیاری از دانشآموزان که از آن انفجار زنده بیرون شده بودند با آثار ناگوار که از آن حادثه بر بدن و روان شان داشتند در آزمون عمومی کانکور شرکت کردند و توانستند نتیجه خوب بگیرند.
فاطمه امیری یکی از زخمیهای این حادثه است. او که یک چشم و پرده یک گوشش را کلا از دست داده است با حرف زدن از روز انفجار حرفهایش را شروع میکند “امتحان آزمایشی بود، تازه داشتم سوالهایم را حل میکردم که صدای فیر آمد، همه ترسیده بود و سروصدا میکردند. یک وقت متوجه شدم که یک مرد جوان پیش دروازه ایستاده بود و فقط فیر میکرد. در داخل صنف بخاطریکه سروصدا زیاد بود صدای فیر به آسانی شنیده نمیشد فقط میدیدم که از میله تفنگ دود و آتش بیرون میشد بعدش که انفجار شد چیزی را نفهمیدم.”
او بخاطر وضع نامناسب صحی نتواسته بود در روزی که بر روی برگه ورودی امتحانش مشخص شده بود امتحان بدهد. “اون روز از صبح تا شب گریه کردم با اینکه به چشمم ضرر داشت، ولی نمیتوانستم آرزوهایم را هم مانند چشم از دست بدهم و هر کسی پیشم میآمد برایش میگفتم من باید امتحان بدهم لطفا کاری کنید.”
فاطمه به کمک دوستانش به کمیته برگزاری آزمون عمومی کانکور ارتباط میگیرد تا بتواند همراه با متقاضیهای بیرون مرزی امتحان بدهد و در نهایت اجازه آن را از کمیته برگزاری میگیرد.
با تمام این چالشها و دردها فاطمه در امتحان شرکت میکند “من بخاطر تمام همصنفیهایم که کشته شده بودند باید در امتحان شرکت میکردم، بخاطر آن همه قربانی که در این راه داده بودیم.”
حالا نزدیک به چهل روز از انفجار در مرکز آموزشی کاج میگذرد و نتایج امتحان کانکور هم اعلان شده است. فاطمه با تمام درد و حالت روانی بدی که از روز انفجار به همراه دارد توانسته است 313 نمره بگیرد و در رشته تکنالوژی معلوماتی دانشکده کمپیوتر ساینس دانشگاه کابل راه یابد.
“با وجودیکه حالم خوب نبود و مدت یک ماه از کتاب و درس دور بودم و این دوری همراه با فشار عصبی و درد جراحی بود، بازهم تا یک زمانی پرسشها را خوب حل کردم، ولی از آن به بعد درد چشمم بیشتر شد و حتا قدرت دید چشم راستم هم کم شده بود.”
فاطمه با گلوی پُر از بعض میگوید: کاش انفجار نمیشد و در آن صورت حالا نتیجه طور دیگری میبود و من مطمئنم که در جمع ده برتر کانکور بیشتر شان دختران نخبهي کشته شده در کاج بودند.
“با اعلام شدن نتیجه و کامیاب شدنم در رشته دلخواهم، حس که قبل از انفجار تصور میکردم را ندارم. حالا اکثر دوستان و همکلاسیهایم نیستند. چهل روز گذشته و هنوز باور نمیتوانم که نرگس نیست، وحید، فرشته، اسما، هنگامه، مرضیه و هاجر نیستند. این برایم وحشتناک است. شاید اینبار خودم زنده بیرون شدم، اما یقین دارم این آخرین حمله نیست. از کجا معلوم اینبار در دانشگاه کابل ما ره نکشند!”
فاطمه امیدوار است تا راهی برای ادامه دادن تحصیلش در خارج از افغانستان پیدا کند “میخواهم زنده بمانم تا درس بخوانم و پیشرفت کنم، اما این کار در افغانستان خیلی ممکن به نظر نمیرسد.”
فاطمه سروری یکی دیگرا از زخمیهای حمله بر آموزشگاه کاج از جمع آنهایی بود که نتوانست بخاطر آسیب دیدگی سر، گوش و دستش در امتحان شرکت کند. او پرده گوش چپ خود را در این انفجار از دست داده است. در قسمتهایی از سر و دستش هنوز چره باقی مانده است و نمیتواند دستش را تکان بدهد.
فاطمه سروری یکونیم سال پیش به خاطر آمادگی گرفتن برای آزمون عمومی کانکور از ولایت دایکندی به کابل آمد. او که پدرش را 13 سال پیش از دست داده با مشکلات زیاد توانسته بود به حمایت مادرش خود را پشت دروازههای ورودی دانشگاه برساند. اما در آخرین آزمون آزمایشی با موج انفجار نقش بر زمین میشود و رویای دانشگاه رفتنش شاید برای یک سال دیگر به تاخیر میافتد.
“در دوران مکتب همیشه اول نمره بودم و معلمهایم بخاطر که خیلی تلاش میکردم همیشه به من توجه میکردند، برای اول نمره شدن در امتحان کانکور شب و روز تلاش میکردم.”
او این حرفها را زمانی میگوید که نتیجه آزمون عمومی کانکور اعلام شده و اسم هیچ دختر در میان ده نفر برتر کانکور نیست.
مریم، اما داستان متفاوت دارد او در انفجاری که همکلاسیهایش را گرفت بدنش زخم نشد ولی روح و روانش تکهتکه شد. مانند بدن پاره پاره شدهی هاجر. او در چند قدمی آموزشگاه بود که در داخل انفجار میشود، وقتی داخل میرود با جنازهی همکلاسیهایش روبرو میشود و این کابوسی میشود که شاید مریم تا آخر عمرش نتواند آن را فراموش کند.
مریم در مورد حسی که در روز امتحان کانکور داشته حرف میزند: “بعضا آدمها خیلی خوشحالند و گاهی خیلی غمگین. وقتی خیلی غمگین است در حالت بیتفاوتی میرسه، بخاطریکه آدم نمیفهمه بیشتر بخاطر کدام دردش غمگین باشد، برای من همین طور بود. با آنکه در امتحان شرکت کردم ولی یکی از پوچترین روزهای زندگیم بود. فکر اینکه بخاطر یک امتحان ما چه آدمهایی را از دست دادهایم روی مغزم رژه میرفت.”
مریم با آنکه انتخاب اول خودش چیز دیگر بوده ولی به یاد دوستش وحیده که میخواست پزشک شود و در انفجار کشته شد، در انتخاب اولش طب معالجوی را میرساند. او با گذراندن این همه به دانشکده روانشناسی دانشگاه کابل راه یافته است و رویای پزشک شدن وحیده همچنان رویا میماند. “من بخاطر اینکه کامیاب شدم هیچ هیجانی ندارم و اصلا برایم مهم نیست. بیشتر بخاطر اینکه توانستیم کلاس درس ما را دوباره بسازیم خوشحالم. بخاطر که فکر میکنم هنوز هم سرپناهی به نام کاج دارم، شاید مثل سابق امن نباشد و دوستانم نیستند ولی یاد شان هست و همنوعان شان میتوانند آنجا درس بخوانند.”