خورشید ۲۵ ساله باشندهی اصلی ولایت غزنی، سه سال قبل زمانی که در دانشکده پزشکی دانشگاه هرات مصروف تحصیل بود به دنبال کار میرود تا بتواند همزمان با تحصیل مصارف خودش را تامین کند. اما خورشید در اداره یک تلویزیون محلی آزار جنسی میبیند و پس از پناه بردن به خانهی دوستش از سوی پدر او نیز مورد تعرض قرار میگیرد. او اکنون درگیر مشکلات عصبی است و روال زندگیاش کاملا برهم خورده است.
«امتحان سمستر اول دانشگاه که تمام شد، فهمیدم میتوانم در کنار درسهایم کار کنم. یکی از دوستانم که در یک تلویزیون محلی شهر هرات کار میکرد گفت چون صدای خوبی داری شاید بتوانم در یکی از برنامههای تلویزیون برایت کار پیدا کنم.»
چند هفته بعد مردی به خورشید زنگ میزند و میگوید مدیر نشرات همان تلویزیون است که دوستش حرفش زده بود. «آن مرد از من خواست به دفتر تلویزیون بروم و از نزدیک حرف بزنیم. فردا با دوستم به دفتر تلویزیون رفتیم. مدیر برنامههای تلویزیون از من خواست گردانندگی یک برنامه را تمثیل کنم، کارم را تایید کرد ولی گفت بخاطر آشنایی با مسایل تخنیکی برنامه باید دو هفته دوره آموزشی را سپری کنی.»
خورشید هر روز صبح با هیجان به دفتر تلویزیون میرفت، اجرای گردانندهها را میدید تا کار را زودتر یاد بگیرد. «خیلی هیجان داشتم از اینکه کار پیدا کرده بودم و هر صبح صدها نفر مرا در تلویزیون میدیدند که دارم حرف میزنم. همیشه پُر انرژی بودم و کوشش میکردم از روز قبل بهتر اجرا کنم.»
چند هفته بعد مدیر برنامههای تلویزیون از خورشید بخاطر تلاش و گردانندگی خوبش تقدیر میکند و از راشد، صاحب امیتاز تلویزیون میخواهد برای خورشید قرارداد رسمی بدهد و معاشش را معین کند.
به مدت سه ماه خورشید یک برنامهی تلویزیون را گردانندگی میکند. عصر یک روز هنگامی که خورشید از دانشگاه به خوابگاه برگشته بود راشد برایش زنگ میزند و میگوید فردا زودتر به دفتر بیا بعضی چیزها است که باید در موردش حرف بزنیم. «فکر کردم جلسه است، وقتی از همکارم پرسیدم او گفت خبر ندارم و کسی به من زنگ نزده، فکر کردم حتما در مورد برنامهای که من مسئولش هستم حرف میزند و به هیچ چیز دیگری فکر نکردم.»
فردا وقتی خورشید به دفتر میرود میبیند هیچ کسی جز راشد نیست، کمی نگران میشود. ولی با رفتاری که قبلا از راشد دیده بود فکر میکند نگرانیاش بیمورد است. «برایم چای آورد و هردو چای نوشیدیم، داشتیم حرف میزدیم که یکبارگی لحن راشد تغییر کرد و به من گفت: عزیزم… این بار واقعن نگران شدم، زود چایم را نوشیدم و گفتم اگر کاری ندارید باید به خوابگاه بروم موبایلم را فراموش کردم بیاورم.»
وقتی خورشید از جایش بلند میشود، راشد به او نزدیک میشود، او را محکم در بغلش میگیرد و میبوسد. «هیچ کسی نبود هرچه جیغ زدم کسی نشنید، مرا روی مُبل انداخت، پاهایش را دور کمرم حلقه کرده بود و تلاش میکرد دکمههای لباسم را باز کند.»
راشد هرچه تلاش میکند نمیتواند خورشید را تسلیم خودش کند. در همین وقت زنگ دروازه به صدا در میآید «وقتی زنگ دروازه زده شد مرا رها کرد و خودش را مرتب نمود، رفت تا دروازه را باز کند. من از با استفاده از فرصت فرار کردم.»
وقتی خورشید از دفتر بیرون میشود مدیر برنامههای تلویزیون را میبیند، زنگ دروازه را هم او زده بود. «وقتی مدیر را دیدم گریه کردم و از ساختمان بیرون شدم، تا خوابگاه دانشگاه فقط دویدم و گریه کردم.»
چند روزی همین طوری میگذرد و خورشید نمیتواند از تخت خوابش بیرون برود. «از خودم بدم میآمد، اعتماد به نفسم را به کلی از دست داده بودم، وقتی هماتاقیهایم نگاهم میکردند و یا حرف میزدند فکر میکردم به من حمله میکنند و جیغ میزدم.»
وقتی هم اتاقیهایش میبیند شرایط روانی خورشید خوب نیست به یک دوست نزدیکش(راحله) زنگ میزنند و از او میخواهند خورشید را چند روزی به خانهاش ببرد. «وقتی راحله آمد، همراه او قصه کردم که چه اتفاق افتاد، او مرا به خانه شان برد.»
اما اتفاق بدتری در انتظار خورشید بود. راحله تمام اتفاقهایی را که برای خورشید افتاده به پدر و مادرش قصه میکند تا بیشتر مواظب او باشند. مادر راحله همان لحظه پیش خورشید میآید و او را در بغل میگیرد «وقتی مرا بغل کرد، احساس گرمی و آرامش کردم.»
شب هنگامی که برای خوردن غذا دور سفره جمع میشوند، خورشید پدر راحله را میبیند و سلام میدهد. «وقتی پدر راحله را دیدم و سلام کردم، دستش را پیش کرد. دستم را برای احوالپرسی گرفت و کف دستم را با ناخنش خاراند.»
ظاهرا پدر راحله با او همدردی میکند. «پدرش راحله به من میگفت غمنخور چیزی از تو کم نمیشه خودش گناه کرده و به جهنم میره، بعد میخندید.»
خورشید با شرایط روانی که داشت و آن حرکت پدر راحله نتوانست غذا بخورد. «از راحله خواستم که بخوابیم و گفتم دروازه اتاق را قفل کند، واقعا ترسیده بودم، وقتی پدرش به من نگاه میکرد یک لبخند شیطنتآمیز هم میزد.»
آن شب نمیتواند بخوابد و راحله بخاطریکه خورشید بخوابد به او قرص آرامبخش میدهد. «وقتی تابلیت آرامبخش را خوردم خواب رفتم.»
راحله صبح خورشید را برای خوردن صبحانه صدا میزند. «خیلی خوابم میآمد نتوانستم بلند شوم، به راحله گفتم بیشتر میخوابم، از او خواستم ساعت ده بیدارم کند.» خورشید بخاطر تاثیر قرص آرامبخش بیشتر میخوابد، راحله هم بخاطر لباس شستن به داخل حویلی میرود.
در این هنگام پدر راحله به اتاقی میرود که خورشید خوابیده بود. «خواب بودم، حس کردم که لحاف از رویم پس شد و بعد دستی را بر روی سینههایم حس کردم، به سختی چشمم را باز کردم، دیدم پدر دوستم کنارم نشسته.»
خورشید از جایش بلند میشود، سیلی محکمی به روی پدر راحله میزند و از خانه بیرون میشود. «وقتی بیرون شدم هیچ حرفی نزدم، راحله هرچه صدا زد ایستاد نشدم و به خوابگاه برگشتم.»
از آن روز به بعد خورشید هرازگاهی دچار شوک عصبی میشود و هنوز نتوانسته اتفاقهایی را که طی یک هفته برایش افتاد فراموش کند. «شوک عصبی بیچارهام کرده، بخاطر درمانش به روانشناس هم مراجعه کردم ولی تاثیر نکرد. مردها برایم به حیوانات وحشی میماند که هر لحظه ممکن است به من حمله کنند.»
آن اتفاقها از خورشید دختر منزوی و ترسویی ساخته که همیشه دنبال جاییست که هیچ آدمی نباشد. «دیگر نتوانستم مثل سابق درس بخوانم و نمیتوانستم به دانشگاه بروم، چون از همه میترسیدم. نرفتن به صنف باعث شد از امتحان محروم شوم و یک سال از درسهایم عقب بیافتم.»
دیدگاهها 1
نامه من به خورشید
من اون ادبیات و تسلی خاطر را درست نمی دانم اما خواهرم متاسفم متاسفم که گیر این مردم افغان افتادی. متاسفم که استعداد و آرزو های تو خراب شدند. متاسفم که کسی را پیدا نکردی تا تسلی خاطر تو باشد