آخرین روزهای عقرب است و بارش برف و باران در روستاهای سردسیر شدت گرفته است. خانوادهها انبارهای خوراکی و چوب سوخت را برآورد میکنند تا از کمیت مواد غذایی و سوخت زمستان مطمئن شوند. اما با آغاز فصل سرد روزهای پر کار «آغه بانو» نیز سر میرسد.
آغه بانوی ۴۰ ساله از وقتی که خود را شناخته مشغول لحافدوزی بوده است. لحاف گرم و نرم مخصوص زمستان که از پنبه ساخته و به عنوان جهیزیهی عروس نیز داده میشود.
آغه بانو که اکنون برف سفید پیری روی موهایش نشسته است هنوز هم به تازه عروسهای روستا لحاف میدوزد و از این طریق مصارف زندگیاش را تامین میکند. او قصههای زیادی از میلههای لحافدوزی زنان و دختران را به خاطر دارد. از خردسالترین دخترانی که «به شوهر داده میشوند» تا زنانی که تا سه بار هم ازدواج کرده و برای ساختن جهیزیه و لحافدوزی از آغه بانو کمک گرفتهاند.
آغه بانو معروف به آغه در خانوادهی فقیر و در یکی از دورترین نقاط روستایی ولایت دایکندی در مرکز افغانستان بزرگ شده است. او از کودکی لحافدوزی را از مادربزرگش که یک زن معروف به لحافدوز بود، آموخته است. زمانی که آغه بانو فقط سیزده سال عمر داشته با مردی ۲۵ ساله ازدواج و در سن ۱۴ سالگی دورهی سخت بارداری و زایمان را تجربه کرده است.
۲۶ سال قبل، در یک صبح سرد زمستانی در حالیکه آغه بانو انتظار تولد اولین فرزندش را میکشید، خبر ناگوار فلج شدن شوهرش را شنید. همسر کشاورز آغه بانو که در یک سال خشکسالی از زمینهای زراعتیاش محصولی به دست نیاورده بود برای انجام کارهای شاقه به ایران رفته بود. اما از بام یک ساختمان سقوط کرده و فلج شده بود.
او در حالی که پنبهها را در صُفهی یک خانه روستایی با چوب میزد تا ریشریش شود، من به قصههایش گوش میدادم. بیشتر از خاطراتش میگفت. آغه بانو گفت که ۲۲ سال شوهر فلج و تنها پسرش را با لحافدوزی نان داده است. او هنوزهم در فصل سرد با چوبهای مخصوص که به لهجه هزارگی به آن «چوب چک» میگویند برای پنبه زدن و دوختن لحاف به خانههای مردم میرود. پس از اینکه با چوبچک پنبه را نرم و آماده کرد به اندازهی هفت کیلو گرم پنبه را روی زمین پهن میکند و سپس پارچهی مخصوص لحاف را از دوطرف روی پنبه پهن کرده و با سوزن مخصوص، پنبه و پارچه را به هم میدوزد و لحاف میسازد و با دستمزد و یا شیرینی خانوادههای عروس و داماد زندگی خود را میچرخاند.
آغه بانو میگوید «از نوک سوزن و آبلهی دستهای خود نان میخورم.» او یک زن میانسال با چشمان آبی است که همیشه به چشمهای آبیاش سرمه میکشد و یک زن چالاک و زیرک است. شوهر فلج آغه پس از ۲۲ سال مراقبت فوت شد و مدتهاست که آغه به تنهایی زندگی میکند اما همچنان لحافدوزی میکند.
پس از مرگ شوهر، آغه به فکر یک زندگی جدید میافتد و فکر میکند اگر پسر کشاورزش ازدواج کند شاید او نیز به آسایش برسد. «به جای شستوشو و پختوپز تسبیح ام را گرفته پای دیوار مینشستم.»
آغه برای پسرش به خواستگاری دختر یکی از اقاربش میرود و پس از انجام رسوم ازدواج، صاحب
عروس میشود. آغه پس از بستن چشمان و بالا کشیدن چینهای پیشانیاش میگوید «عروسم با وجودیکه از اقارب خودم بود با همدستی پسرم دو ماه پس از عروسیاش مرا از خانه بیرون انداخت. چون بودن یک زن بیوه در خانه ننگ است و مردان همسایه در مجالس، بیوگی من را به رخ پسرم میکشند و پسرم احساس حقارت میکند.»
آغه نه تنها از سوی پسر و عروسش نادیده گرفته شده بلکه مورد ضربوشتم نیز قرار گرفته است.
او از نخستین تجربهی مورد خشونت میگوید: «اولین باری که پسرم مرا زد، خوب به یاد دارم. برای جمعآوری سرگین حیوانات میرفتم که سوخت زمستان شود. مرد همسایه از کنار خانه رد میشد، به ما سلام کرد و جواب سلامش را دادم، اما پسرم از سلاموعلیک خوشش نیامد و فکر میکرد چون من یک زن بیوه هستم، هرکسی با من سلاموعلیک کند هدف شوم دارد. پس از رد شدن مرد همسایه، پسرم به من حمله کرد و با لگد به شکمم زد، روی زمین افتادم، وقتی میخواستم بلند شوم دوباره حمله کرد و با چوب و سنگ و مشت و لگد و هرچه دم دستش آمد به زد. او میگفت برو شوهر کن تا از گردش مردان همسایه در اطراف خانه بیغم شویم.»
آغه با صورت جذاب و لباسهای مرتبی که میپوشد گاهی مورد قضاوت مردم نیز قرار میگیرد و از نظر مردم این روستا او یک زن غیر عادی است؛ زیرا یک زن روستایی باید شرمگین و سر به زیر باشد. کشیدن سرمه و پوشیدن لباس منظم یک زن مجرد، از سنگینی شخصیت او میکاهد. اما آغه بر خلاف همهی این تفکرها همیشه لباسهای منظم میپوشد و بر چشمان درشت و آبیاش سرمه میکشد.
او با لبخند شیرین و لهجهی روستاییاش میگوید: «ما خوشحال باشم یا نباشم دنیا میگذرد، با تمام سختیهای که میکشم ترجیح دادم همیشه مرتب و متبسم باشم.»
او درخانه کاهگلی پدری که از برادرانش ارث گرفته است به تنهایی زندگی میکند. آغه معتقد است خوشحالی و نشاط حین لحافدوزی باعث میشود که صاحبش از لحاف به خوشی استفاده کند: «اگر من جگرخون و ناراحت باشم ممکن است صاحبان لحاف که زیر آن میخوابند هم در زندگی شان ناراحت و سرگردان شوند .»
این عقیدهی او باعث شده است که همیشه شاد و مرتب باشد. و رنجهای زندگی و تنهاییاش را با لبخند روی پنبه و پارچه بدوزد و در میلههای لحافدوزی دختران سرخوشی و بذلهگویی کند.