راحله زن 62 سالهای که فامیل سه نفری را سرپرستی میکند، شوهرش 23 سال پیش به دلیل بیماری توبرکلوز فوت کرده است، پسر بزرگش 15 سال پیش وقتی در ایران کارگری میکرده از بالای ساختمان به زمین میافتد و فلج میشود. حالا او باید از پسرش همراه با دو نواسهاش که دختران نوجوان هستند مواظبت کند.
او را در یک صف طولانی میان زنانی دیدم که بخاطر گرفتن کمک از یک نهاد در ساحه حوزه 18 شهر کابل جمع شده بودند. باران دانه دانه میبارید و راحله تازه دو بوجی زغال را به عنوان کمک مواد سوخت از آن نهاد گرفته بود. او منتظر بود تا همسایههایش هم نوبت شان برسند و یکجا برای انتقال زغال موتر به کرایه بگیرند. در میان آن همه آدم او بیشتر توجهم را جلب کرد. زن پیری که موهایش سفید شده و قدمهایش را به سختی بر میدارد، ولی نمیتواند در خانه بماند. وقتی از او پرسیدم کسی دیگر در خانه شان نبود که برای گرفتن کمک میآمد، با لبخند تمسخرآمیز جوابم را داد “بچیم، مه دلم هوای بارانی خواسته بود به همی خاطر خودم آمدم.”
فکر کردم سوالم بیجا بود و از او معذرت خواستم، وقتی دید که قصد توهین نداشتم با گفتن اینکه اگر مجبور نمیبودم از خانه بیرون نمیشدم شروع کرد “من 62 ساله استم، در همین سن مجبورم کار کنم تا شکم نواسههایم را سیر کنم و از پسرم که در کنج خانه افتاده مواظبت کنم.”
پدر راحله حدود چهل سال پیش به قتل متهم میشود و بخاطر فرهنگی که آن روزها به صورت عموم در جامعه حاکم بوده راحله را به عنوان خونبها به پسر برادر شخص کشته شده میدهد. برای تعریف اینگونه ازدواجها اصطلاح «بد دادن» را به کار میبرند.
حالا او در باره رنجهایی که از همان روزها تا اکنون پا به پایش آمده میگوید “یادم نیست چند ساله بودم که «به بد داده شدم» ولی تا که یادم میآید بدبختی همرایم است. چند سال اول زندگی بخاطر قتل که اتفاق افتاده بود خانواده شوهرم اذیتم میکرد تا که پسر اولم به دنیا آمد و بعد رفتار شان بهتر شد.”
برای راحله هرچه زمان میگذشته رنجهایش هم همراه خودش رشد کرده و به گفته خودش اولین پسرش که جوان شده بوده را در دوران انقلاب از دست میدهد و کشته میشود. “از آن روز به بعد روی آسایش را ندیدم.”
وقتی پسر دومش از ساختمان به زمین میافتد و فلج میشود سه سال بعد از آن اتفاق عروسش درخواست طلاق میدهد و دو دخترش را تنها میگذارد. “نزدیک سه سال میشد که پسرم فلج شده بود و در بستر افتاده بود که عروسم گفت دیگر با کسی که فلج است و کار نمیتواند زندگی نمیکند و طلاق گرفت.”
به گفته راحله عروسش بدون در نظر گرفتن وضع اقتصادی که آنها داشته مهریه خودش را هم گرفته است. “عروسم در حقم خیلی بیانصافی کرد، اینکه طلاق گرفت اختیار داشت. ولی فکر نکرد که یک زن چطور میتانه سه نفر که یکش مریض است را نان بدهد. مهریهاش را هم از ما گرفت و رفت.”
حالا او در یک خانه که کرایهاش از سوی صندوق خیریه یک مسجد پرداخت میشود زندگی میکند. “چند سال میشه همانجا زندگی میکنم، ولی زمستان تا سرحد مرگ هم پیش میرویم. امسال که با این قیمتی قیامت است. میترسم بچه بدبختم از سردی و گرسنگی بمیرد.”
نواسههای راحله که 19 ساله و 17 ساله استند در یک کارگاه قالینبافی کار میکنند. “نواسههایم روی خوشی را ندیده تا که دست چپ و راستش شان را شناخته کار کرده، پولی که نواسههایم میگیرند برای خودشان یک جوره بوت هم نمیشود. گاهی خیلی اذیت میشوم و از خدا میخواهم زودتر جانم را بگیرد.”
او از اینکه تعدادی از کارمندان نهادهای کمک کننده از فقر و بدبختی زنان فقیر سو استفاده میکنند میگوید “چند بار کمک آمد و نواسه بزرگم را برای گرفتنش میفرستادم، ولی یک کارمند شان به نواسهام پیشنهاد دوستی داده بود و تا همین چند وقت پیش هم زنگ میزد.”
به گفته راحله، او و تمام همسایههایش که در قسمتی از کوه چهل دختران در غرب کابل زندگی میکنند، هنوز نتوانستهاند برای زمستان چیزی بخرند. “راستش در جای که ما زندگی میکنیم هیچ کدام ما وضع بهتر نداریم، اکثر ما شب را با شکم خالی میخوابیم.”
او از توزیع ناعادلانه کمکها شکایت دارد و میگوید. “وقتی کمکها به وکیلهای گذر میرسد، آنها بیشتر به دوست و آشنای خود میدهند. ولی ما که نان شب خود را نداریم هیچ به حساب نمیآییم، جایی هم نیست که شکایت کنیم.”
همسایههایش یک به یک نوبت گرفتن سهم شان از کمک میرسد و به جمع ما اضافه میشود، وقتی راحله در مورد خودش حرف میزند یکی از همسایههایش میگوید. “وضع هیچ کدام ما خوب نیست، ولی از اینکه راحله توانسته با این همه سختی و بدبختی بجنگد خیلی قوی است. حد اقل ما یک کارگر مرد داریم با آنکه کار نیست ولی باز هم بودنش خوب است.”
تمام همسایههایش جمع میشوند و برای انتقال 10 بوجی زغال سهچرخ(ریکشا) به کرایه میگیرند و راحله هم از من خدا حافظی میکند. “خو بچیم هر چه از فقر و بدبختی بگویم کم است، کاش آدما دست همدیگره بگیره. ما با فقر و بدبختی پیدا شدم و همین فقر هم جانم را میگیره.”