نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • چندرسانه‌یی
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

زن میراثی؛ دختری که به نکاح برادر شوهرش درآمد

  • صنوبر
  • 8 قوس 1401


شُهره بانوی ۱۶ ساله درحالیکه نماز شام را می‌خواند، به بیدار شدن برای نماز صبح فکر می‌کرد که باید سر وقت بیدار شود، قبل از نماز باید آرد را خمیر کند و تا موقع مکتب رفتن نان را از تنور گلی بکشد.

شهره بانو مثل همیشه سر وقت بیدار شد و آرد را خمیر کرد و سپس نماز خواند و تا رسیدن خمیر به حیوانات خانگی‌اش کمی علف انداخت. وقتی هوا روشن‌تر شد یک جاروی کلان گرفت و زیر درختان بادام و زردآلو رفت که در نزدیکی خانه بود. برگ‌های زرد و خزانی بادام که روی‌زمین ریخته بود را جارو کرده پیش گاو و گوسفند انداخت که تا برگشت او از مکتب، سیر باشند.

در موبایل نوکیای ساده‌اش رادیو‌ را روشن کرد و با موزیک صبحگاهی رادیو که در حویلی خانه‌اش می‌پیچید و‌ درحالیکه چوب‌ها و سرگین‌های حیوانات را برای گرم کردن تنور می‌شکست، خودش را نیز در استدیوی یک‌ رادیو و‌تلویزیون تصور می‌کرد و برای خبرنگار شدن ویا یک مجری ساده در رسانه‌ها رویا می‌بافت. با آنکه ازدواج کرده بود اما از رویا بافتن دست نکشیده بود و به کمک شوهرش به مکتب می‌رفت.

هنوز یک ساعتی به وقت مکتب رفتن مانده بود و خمیر هم رسیده بود. شهره بانو برای گرم کردن تنور آماده می‌شد که تلفنش زنگ خورد. صبح زود انتظار داشت با شنیدن صدای یاسین، شوهرش روزش را آغاز کند اما اینگونه نشد.

وقتی پای تلفن رفت شماره تماس از شوهرش بود اما وقتی جواب داد صدای او نبود. پسری با صدای نازک به شهره بانو گفت که با همسر یاسین کار دارد. وقتی مطمئن شد شهره بانو همسر یاسین است او بدون مقدمه گفت «دیشب‌در دره صوف یک‌ معدن چپه شده، یاسین هم زیر آوار شده، به برادرش بگو که به یک راننده موتر بسپارد تا جسدش را به دایکندی منتقل کند.»

شهره بانو بدون اینکه حرفی بزند زانو‌هایش سست شد و چهار زانو به زمین نشست، سپس شمرده شمرده گفت «برادرش درخانه نیست دو هفته شده که او هم ایران رفته.»

شهره بانو دستش‌ را روی شکمش گذاشت که قرار بود تا یک ماه دیگر دختری بدنیا بیاورد و بی‌اختیار گریه می‌کرد و با یک دستش به سر وصورتش میزد. مادر شوهر شهره بانو که عادت داشت صبح‌ها بخوابد، از خواب پرید و سرش داد زد که او را از خواب بیدار و با گریه‌هایش ترسانیده است. اما با دیدن وضعیت شهره بانو او نیز قلبش لرزید، به شهره بانو نزدیک شد و از زمین بلند کرد.

شهره بانو وقتی گفت: «یاسین‌ زیر معدن شده» مادرشوهرش  نیز شروع کرد به گریه و خودزنی، درحالیکه هر دو مشتش را گره کرده بود به سر وسینه‌اش می‌زد و اشک می‌ریخت و نام پسرش را فریاد می‌کشید.

همسایگانش با شنیدن صدای فریاد و گریه‌ی صبحگاهی آنها از سر کنجکاوی به خانه‌شان آمدند و موضوع جان باختن یاسین را فهمیدند و هر خانواده مقدار پولی جمع کردند تا کرایه موتری را بدهند که جسد یاسین را به دایکندی منتقل کنند.

یاسین پسر قد بلند، با چشمانی که نزدیک آبی و خاکستری بود. او پسر کلان خانواده بود و از کودکی یعنی از همان زمانی که پدرش فوت شده بود سرپرست و نان‌آور خانواده‌اش شده بود. او زمانیکه صنف دهم مکتب بود مجبور شد مکتب وکشاورزی را رها کند و به ایران برود، نوجوانی و‌ جوانی‌اش را صرف آبادی خیابان‌ها و بلندمنزل‌های کشور همسایه کرد و از مزد آن  مصارف زندگی خانواده‌اش را تامین می‌کرد.

همچنان بخوانید

روزی که زن چهارم پدرم پسر زایید

قربانیانی که هدیه و تحفه ‌می‌گیرند

هشت سال در نکاح متجاوز

کودک‌همسری در دره صوف سمنگان

یاسین تمام بار مسئولیت زندگی را به دوش گرفته بود تا برادر کوچکترش سلیمان بتواند درس بخواند. سلیمان پس از سپری کردن آزمون‌ سراسری کانکور وارد دانشگاه دولتی ولایت هرات شد. سلیمان وقتی دانشجو بود در یک شغل نیمه‌وقت در یک رستورانت کار‌ می‌کرد و پس از فراغت از دانشگاه نیز موفق شد زودتر وظیفه بگیرد و ازدواج کرد، از یاسین برادر بزرگش نیز خواست که به وطن برگردد و برای خودش خانواده‌ای تشکیل دهد.

یاسین پس از برگشت به افغانستان، به خواستگاری دختری رفت که دانش‌آموز مکتب بود و هزینه‌ی بلند عروسی و‌ طویانه‌ی گزاف باعث شد بدهکار شود. او اندکی پس از عروسی مجبور شده بود جانش را کف دستش گذاشته به تونل‌های باریک و تاریک معدن زغال سنگ دره صوف ولایت سمنگان برود. درحالیکه انتظار تولد اولین فرزندش را می‌کشید زیر آوار زغال سنگ جان باخت.

پس از مرگ یاسین خانواده‌ی او (مادر و‌ کاکای یاسین) به سلیمان برادر کوچک او فشار آوردند که با شهره بانو نکاح کنند؛ زیرا شهره بانو «برای او‌ میراث مانده» است.  پنج ماه پس از تولد اولین فرزند شهره بانو و یاسین، شهره بانو را به عقد سلیمان درآوردند.

درحالیکه همسر سلیمان نیز حامله بود. تقلای شهره بانو برای نجات از مخمسه‌ی زن میراثی  نتیجه‌ای نداشت؛ زیرا خانواده شهره بانو نیز دوست نداشتند یک دختر بیوه با یک‌کودک یتیم درخانه داشته باشند و خانواده‌ی یاسین نیز دوست نداشتند که عروس بیوه‌شان با کسی دیگری ازدواج کند.

شهره بانو درحالیکه دانش‌آموز بود مسئولیت مادری نیز به دوش او اضافه شد. او با همه‌ی اینها کنار آمد تا از مکتب فارغ شود. اما اکنون به جای اینکه در چوکی دانشگاه باشد، «زن دوم» و‌ «زن میراثی» برادرشوهرش است و باید به بچه‌داری و کارهای خانه‌اش برسد.

شرایط کنونی و آمدن گروه تروریستی طالبان نیز سد دیگری  بر راه تحصیلات او و بهانه‌ی‌ تازه‌ای برای مخالفت خانواده شوهرش شد. سلیمان با وجودی که یک شخص تحصیل‌کرده است، نه تنها به شهره بانو اجازه نمی‌دهد که دانشگاه برود، بلکه با رویای مجری شدن و یا کار رسانه‌ای نیز مخالف است و مانند یاسین از شهره بانو حمایت نمی‌کند. شهره بانو با رویای بلند خبرنگاری، زیر سقف ناامیدی بچه‌هایش را بزرگ می‌کند و دیگر حتا نمی‌تواند شبیه آن سال‌های گذشته خودش را منحیث گرداننده در استدیوی رادیو و تلویزیون تصور کند.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: ازدواج زیر سنچندهمسریزن میراثیکودک همسری
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 1

  1. فرزانه محمدی.. می گوید:
    2 ماه پیش

    سلام خسته نباشید من فرزانه محمدی ام یکبار یک داستانم در اینجا نشر شده بود.
    از شما درخواست دارم اگر میشود اجازه بدهید بازهم مطالبی که نوشتم را برایتان بفرستم .از وضیعت زنان شاغل که به ایران مهاجرت کردند که خودم هم جزو همان زنان هستم .

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
مادر-فرزند
هزار و یک شب

پسرم را از پدرش خریدم

3 دلو 1401

اواخر فصل زمستان، آن‌قدر برف باریده بود که هیچ راهی برای آب آوردن از چشمه نمانده بود. هیزم‌ تر و خشک را، کنار هم در دیگدان گلی روشن کردم، دیگ بزرگی را پر از برف کردم...

بیشتر بخوانید
کاش به جای 7 پسر یک دختر داشتیم
گوناگون

کاش به جای 7 پسر یک دختر داشتیم

9 دلو 1401

گل‌افروز صبح زود که از خواب بیدار شد به طویله می‌رود، به گاو و گوسفند آب و علف می‌دهد. سپس چای صبح را آماده می‌کند، داروهای پدر و مادرش را نیز برای‌شان می‌دهد. 

بیشتر بخوانید
جای خالی زهرا
هزار و یک شب

جای زهرا خالی بود

6 دلو 1401

برای آمادگی کانکور به مزار شریف رفتم. در مکتب آرزو داشتم که طب بخوانم و داکتر شوم. اوایل بهار بود که آمادگی کانکور را با اشتیاق تمام شروع کردم. همه‌چیز با شور و شوق پیش می‌رفت و ‌خودم...

بیشتر بخوانید
شبی که صنم سر قرار نیامد
هزار و یک شب

شبی که صنم سر قرار نیامد

2 دلو 1401

کتاب غزلیات حافظ در دستم از مدرسه برآمدم. باران می‌بارید، آب و هوای مطبوع و ملایم از رسیدن نوروز خبر می‌داد. به خانه رسیدم، دیدم که مهمان داریم، اما خواهرم با چهره‌ی گریان و اندوهگین در گوشه‌ای...

بیشتر بخوانید
زن چهارم
هزار و یک شب

روزی که زن چهارم پدرم پسر زایید

8 دلو 1401

پدرم پسر می‌خواست. او همیشه آرزو می‌کرد که پسردار شود. برای همین چهار بار ازدواج کرد. هیچ‌کس نمی‌توانست با او مخالفت کند. همین‌که حرفی می‌زدیم به دهان ما محکم می‌کوبید.

بیشتر بخوانید
نیمرخ
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل، بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

طراحی، برنامه‌نویسی و اجرای وبسایت  iNasri ⚒

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • چندرسانه‌یی