روایتی یک زن از سفر کابل به بلخ
پس از سالها دوری از خانواده و دوستانم فرصتی پیشآمد که دوباره به دیار مولانا بروم. آخرین باری که مزار شریف را ترک کردم در اوج گرمای تابستان بود که بیرون شدن از خانه مانند افتادن در تنور داغ میماند.
درحالیکه هوای کابل اندکاندک سرد میشد، من با چند دست لباس گرم با شوهرم راهی بلخ شدیم. آب و هوای سالنگ شبیه زمستان کابل بود؛ بارش باران و اندکی برفباری همراه با طوفان. اما از پلخمری که گذشتیم دیگر هوا معتدل میشد. تا رسیدیم به بلخ، فصل خزانش همچنان گرم بود.
شاهراه کابل تا سالنگ و بلخ نسبت به سالهای قبل اندکی خلوتتر شده است. رانندگان میگویند موترهای باربری اکنون به دلیل بلند رفتن بهای زغال سنگ کمتر تردد میکند و رفتوآمد مردم هم به ولایات شمالی و از شمال به کابل کمتر شده است. دیگر مردم به فکر نان اند تا تفریح و گشتوگذار.
در موتر نوع ۵۸۰ که از کابل به بلخ میرفت اکثر مسافران مرد بودند، به جز من، سه زن دیگر در آن موتر بودند. آنها هم برای تداوی و یا دیدن خانواده به کابل آمده بودند و سپس به بلخ برمیگشتند. هرسه زن همسفر ما برقع پوشیده بودند و در تمام مدت سفر صورت شان پوشیده بود. هرازگاهی چند کلمهی کوتاهی بین مان ردوبدل میشد.
در ایستهای بازرسی طالبان، تمام مسافران را از موتر پایین کرده و بازرسی کردند و شوهرم را بخاطر پوشش من مورد بازپرسی قرار دادند که «چرا سیاسرت را روی لُچ میبری؟» اما شوهرم در جوابش گفته بود که «ما مردم همیشه همینگونه زندگی کردیم، لباس او هیچ مشکل ندارد، میبینید که سیاه و بلند است، در فرهنگ ما هیچ وقت پوشاندن صورت زنان مرسوم نبوده.»
پس از پادرمیانی دو مرد ریشسفید که همسفر ما بودند شوهرم را اجازه دادند که سوار موتر شود و تاکید کردند که «اگر بار دیگر ببینیم سیاسرت ره روی لچ میگردانی، باز زندانیت میکنیم.»
وقتی موتر حرکت کرد، تمام مردان همسفر مان پس از نگاههای تحقیرآمیز سرهای شان را به علامت تاسف تکان دادند و یکی از آن مردان به شوهرم گفت: «میدانید که طالبان گفته زنان بیبرقع و روبند از خانه بیرون نشوند، چرا گوش نمیکنید؟ ما را هم به جنجال میاندازید و خوده هم، حالی بخاطر شما نیم ساعت معطل شدیم!»
شوهرم علاقهای نداشت با آن مردان بحث کند، همینقدر گفت «هرجا را رسمش، زنم هیچوقت برقع و نقاب نپوشیده»
با آنکه در زندگی مشترک مان روی خیلی موارد باهم اختلاف داریم اما همینکه شوهرم جلوی جنگجویان طالبان و دیگر مردان از من حمایت کرد، احساس کردم به یک کوه بزرگ تکیه کردهام.
در شهر مزار شریف اکثر زنان با برقع و روبند از خانه بیرون میروند، غیر از محلههای شیعه و هزارهنشین که بیشتر زنان با پوشش محلی و گاهی با «چادرنماز » از خانه بیرون میروند. طالبان همچنان به آنها تذکر میدهند که باید روبند یا برقع بپوشند، اما زنان هزاره و در کل شیعیان مزار هنوز در مقابل حجاب اجباری طالبان مقاومت کرده و پوشش محلی شان را تغییر ندادهاند.
یکی از روزها با زنان خانواده قرار شد برای خرید و دیدار از روضه سخی بیرون برویم. من با پوشش معمولی خودم و زنان خانواده نیز با پوشش سنتی و شماری هم با چادرنمازهای سیاه از خانه بیرون رفتیم.
براساس قیوداتی که طالبان وضع کرده، زنان فقط هر هفته یک روز اجازه دارند به روضه سخی بروند. طالبان روزهای دوشنبه را به زنان اختصاص دادهاند و باقی روزها تنها مردان میتوانند وارد روضه سخی شوند.
در درب شمالی روضه سخی که رسیدیم یکی از جنگجویان طالبان که دروازه بان آنجا بود با نزدیک شدن ما، دروازه را به روی زنان بست. با انگشت به من اشاره کرد و سپس به مادرم و باقی زنان، او گفت: «شما اجازه ندارید داخل شوید، از اینجا دور شوید و مزاحمت نکنید!»
من جلوتر رفتم و پرسیدم چرا؟ درحالیکه تفنگ بر شانهاش جابجا میکرد گفت: «تو با این سر و وضعت نمیتانی داخل بروی، موهای زرد ته سیل کن، چادر ته سیل کن، برو روی بند بپوش پس بیا، یا هیچ نیا!»
توهین و تحقیر زنان چقدر ساده و آسان است که پایین رتبهترین فرد طالب هم میتواند زنان را توهین و تحقیر کند و روان آدم را چنگ زده و بدرد. به مادرم نگاه کردم، او ناراحتی من را درک کرد، دستم را گرفت و از آنجا دور کرده گفت «بازار برویم، خرید کنیم که ناوقت میشود.»
گویا اتفاق خاصی رخ نداده باشد و یا انتظار این رفتار طالبان را از قبل داشت. یکی از زنان خانواده گفت نگاه پیروزمندانهی طالب را نمیپذیرم که از دور ما را رصد میکند. او به سمتی یک زن برقع پوش رفت که جلو دروازه روضه، روبند میفروخت. شش روبند را به ۱۵۰ افغانی خرید و به سمت ما آمده گفت: «این روبندها را بپوشید، همینکه از دروازه داخل شدیم پس بکشیم و به سمت طالبان پرتاب کنیم.»
برای لحظهای به ایدهاش خندیدیم، اما فکری خوبی بود. روبندهارا پوشیدیم و درحالیکه همان طالب تروریست هنوز لبخند پیروزمندانهای بر لب داشت، از دروازه داخل شدیم.
معمولا هر کاری از روی جبر و تحمیل، حس بدی دارد اما روبند پوشیدن نه تنها حس بد که حس تحقیر را به آدم میدهد. از پشت یک پارچهی سیاه باید به دنیا نگاه کرد. دنیایی که میتواند زیبا و رنگین باشد، یکباره کدر و تاریک میشود. دیگر هیچ چیز به شکل واقعیاش نیست. همه چیز با سیاهی آمیخته میشود، از صورت آدمها تا خشت و سنگ یک لایه از تاریکی به همراه خود دارد.
همینکه از دروازه ورودی رد شدیم، روبندها را کشیدیم و به هوا پرتاب کردیم و خندهکنان به سمت شلوغی اطراف روضه دویدیم و میان دیگر زنان گم شدیم. اما در تمام مدت نگران بودیم. در دلم میگفتم اگر از طریق کمرههای امنیتی که البته اگر وجود داشته باشند شناسایی شویم چه؟ آیا بخاطر برداشتن روبند ممکن است اذیت مان کنند؟ از یک طرف هم مادرم بخاطر برداشتن روبندها ما را سرزنش میکرد. او میگفت بهانه دست طالبان میدهید که شمارا بکشند. با تمام تشویشها اما از کاری که کرده بودیم راضی بودیم، انگار با این کار اعتراض خود را به آنها نشان میدادیم.
طالبان پوشش برقع و نقاب سیاه یا روبند را بدون درنظر داشت پوششهای سنتی و بومی مردم افغانستان، بر زنان اجباری کردهاند و تحمیل این پوشش اجباری برای مردم بومی افغانستان به خصوص زنانی که هیچ یک از پوششهای اجباری طالبان جزة فرهنگ شان نبوده آزاردهنده و غیرقابل قبول است.