نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

زندگی از نوک سوزن می‌گذرد

  • نیمرخ
  • 15 قوس 1401
images-3

مطلب ارسالی از شهربانو ا…

من دختر بزرگ خانواده بودم و دو خواهر از خود کوچکتر داشتم. پدرم همیشه می‌گفت من پسری ندارم اما شما برای من فرقی با پسر ندارید. شما مرا سربلند می‌کنید و هر کسی که امروز بی‌پسری‌ام را به من طعنه می‌زند فردا با دیدن شما از شرم چشم دیدن مرا نخواهد داشت. همین باعث می‌شد من و خواهرانم بیشتر درس بخوانیم و مراقب رفتارمان در بیرون از خانه باشیم تا حرف و حدیثی نشود. وقتی از دانشگاه فارغ شدم سوگند خوردم در هر شرایطی در وطن بمانم، کار کنم و آرزو‌های پدرم را برآورده کنم.

با آنکه پدر و مادرم شرایط مالی خوبی نداشتند اما دل شان می‌خواست من به جای موسسات غیردولتی که معاش خوبی داشت در یک اداره‌ی دولتی معتبر کار کنم. به همین خاطر، برای کار در محکمه‌ی وثایق شهر مان درخواست دادم.

چون کسی را نمی‌شناختم از یک استادم که همواره مرا تشویق می‌کرد خواستم همکاری کند. بعد از چند ماه انتظار با درخواستی من موافقت شد، بلاخره توانستم در محکمه‌ی وثایق کار بگیرم. مسئول ثبت اسناد بودم. خلاف دوستان دیگرم که در موسسات کار گرفته بودند کارم نه هیجانی داشت و نه معاش خوبی، با این حال پدرم از کارم بسیار راضی بود و مادرم هم که می‌دید من مثل دوستانم به خاطر شغلم سفر‌های کاری ندارم خوشحال بود.

بعد از مدتی مسئول جمع‌آوری عرایض شدم. دردسر‌ها از همان زمان شروع شد. مجبور بودم با افراد مختلف مواجه شوم و تقاضا‌های عجیبی دریافت کنم. تقاضا‌هایی که حتا سبب می‌شد از کارم دلسرد شوم. از پیشنهاد رشوه برای دستکاری اسناد، واسطه‌گری برای پیش بردن کار‌های شان نزد قاضی تا پیشنهاد‌هایی که به عنوان یک زن برایم گفتن آن‌ها هم شرم‌آور است.

آزار دهنده بود که همین جَو در محل کار ساخته شده بود. همکاران مرد به سادگی کار‌هایی که برای آن‌ها نفع مالی می‌آورد قبول می‌کردند. من در یک ارگان عدلی و قضایی می‌دیدم که چگونه فساد رشد می‌کند. هر روز همکارانم با موتر نو و لباس‌های شیک به محل کار حاضر می‌شدند. من اما با معاشی که می‌گرفتم نمی‌توانستم کمک خرج خوبی برای خانواده باشم.

اوضاع کشور هم روز به روز بدتر می‌شد. بیشتر همکارانم قبل از سقوط کابل به فکر رفتن شده بودند. یکی از همکارانم که در دانشگاه نیز باهم بودیم، همیشه می‌گفت «شهربانو! به این ملک اعتبار نیست، باید از فرصت‌ها استفاده کنی، فردا نمی‌دانیم چه خواهد شد» و استناد می‌کرد به خبر‌هایی که هر روز می‌خواند.

من همیشه با خود می‌گفتم اگر همه مانند او فکر کنند معلوم است که به کار این کشور نه اعتباری خواهد بود و نه فردایی برای کاری، با همه‌ی اینها کارم را صادقانه پیش می‌بردم.

خواستگار نداشتم، چند باری مادرم از زنان فامیل غیرمستقیم شنیده بود که خانوداه‌ها نمی‌خواهند برای پسرشان کسی شبیه مرا بگیرند؛ با این استدلال که چون پدر و مادرم هیچ پسری ندارند، داماد شان مجبور خواهد شد فردا هم جای داماد و هم جای پسر تمام جنجال‌ها را به شانه بکشد. من هم دختر ساده‌ای بودم و کمتر جلب توجه می‌کردم. گاهی احساس می‌کردم اصلا به چشم نمی‌آیم.

یک هفته قبل از سقوط کابل رییس محکمه گفت: بهتر است ماموران زن خانه باشند، اوضاع خوب نیست. خودش برای یک هفته رخصتی گرفت و به کابل رفت. روز ۱۵ اگست سال ۲٠۲۱، من برای دیدن یکی از همکارانم به محل کارش رفته بودم. ساعت ده صبح بود. برای آنها تلفن آمد که به خانه‌های شان برگردند. دو هفته بعد شنیدم آنها همان روز به کابل رفتند و شامل لیست تخلیه شده به خارج از کشور رفتند.

همچنان بخوانید

صنایع دستی افغانی

بازار کساد صنایع دستی زنان

28 ثور 1402
الهه: «شوهرم دیروز دموکرات بود، امروز طالب شده»

الهه: «شوهرم دیروز دموکرات بود، امروز طالب شده»

19 ثور 1402

اکنون بیش از یک سال است، خواهرانم که یکی صنف دهم و دیگری صنف هشتم مکتب بودند خانه‌نشین هستند. پدرم هم که قبلا در یک دکان کار می‌کرد کارش را از دست داده است و حالا روزمزد کار می‌کند. این روز‌ها برایم بسیار سخت است. زیرا پدرم زیر فشار کار و جامعه و ترس از سرنوشت ما حسرت داشتن پسر را می‌خورد. برای من که تمام عمر تلاش کردم جای پسر نداشته پدرم باشم و دختر خوب و محجوب مادرم، روز‌های دشواری است. هیچ‌کس نمی‌تواند درک کند که از لحاظ روانی چقدر تحت فشار به سر می‌برم. با این حال تمام مدارک و تقدیرنامه‌هایم را در یک گوشه از حویلی خانه دفن خاک کردم، از ترس اینکه مبادا زمان خانه تلاشی به دست افراد طالبان بیفتد. این‌روزها به جای قلم به کارگاه خیاطی راروی آورده‌ام و سعی می‌کنم با گرفتن فرمایش لباس‌های دست‌دوزی کمک خرج خانواده شوم. این روز‌ها خامک هم می‌دوزم و زندگی از نوک سوزن می‌گذرد.

این روز‌ها زمان خیاطی بیشتر به گذشته فکر می‌کنم. به فسادی که در هر بخش وجود داشت. به فرصت‌هایی که از دست رفت. به خانواده‌هایی که در راه وطن عزیزان شان را دادند. به کودکانی که حسرت دیدن پدر را تا اخیر عمر با خود خواهند داشت. به زنانی مثل خودم که در کنج خانه‌ها بسته‌ی تار و سوزن شده‌اند. به زنانی که هنوز به عشق وطن مبارزه می‌کنند. به زنانی که می‌خواهند آینده را بسازند و زنانی که رنج‌هایشان را باید مکتوب کنند.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: صنایع دستیقصه زندگی زنان
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 1

  1. ابراهیمی says:
    6 ماه پیش

    فقد شما نیستید که اهداف و آرزو های تان نابود شده ، مه هم یک پسر هستم قبلاً درس می‌خواندم حالا در یک کشور خارجی کار گر هستم و هیچ مدرکی از درس و تحصیل هم ندارم ، حالا فرق مه و یک کسی که روی کتاب و قلم ره ندیده نیست مه نمی خواستم کار گر ساده باشم آرزو های داشتم که همه میگفتند که تو روی آسمان راه میروی ، اما حالا جهالت آنهای که اهداف و آرزو های مرا غرور توصیف میکردن و میگفتند تو روی آسمان راه میروی پیروز شد ،
    بعضی وقتا به خودم می‌گویم که قرار نیست که همه لیسانس ماستر یا دوکتورا ره بگیره اما بازم قانع نمیشم

    کاش یکمی این دنیا عدالت می‌داشت و ما هم مثل دیگر جهانیان زندگی میداشتیم نه اینکه فقط زنده باشیم .
    درد دل بود فقد همین موبایل است که میتوانم یکم درد های دلم را با دیگران شریک بسازم ،
    #به امید آزادی و آبادی کشور ما
    ابراهیمی

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
زنانی مبتلا به همورویید که به جای معالجه سرزنش می‌شوند 
هزار و یک شب

زنانی مبتلا به همورویید که به جای معالجه سرزنش می‌شوند 

2 جوزا 1402

راهروها و سالن‌های انتظار شفاخانه‌های خصوصی و دولتی در شهر کابل؛ دو محیط متفاوت برای زنانِ متفاوت است.درسالن‌های انتظار شفاخانه‌های خصوصی انگار فقط زنان خوش شانسی توانستند راه یابند که از نظر اقتصادی مشکلات کم‌تری...

بیشتر بخوانید
«روزهای دشواری‌ست، اما تسلیم نخواهم شد»
زنان و مهاجرت

«روزهای دشواری‌ست، اما تسلیم نخواهم شد»

6 جوزا 1402

دوهفته از آمدن مان به ایران می‌گذرد. افغانستان که بودم تصورم از زندگی در ایران چیز دیگری بود. اتاق‌های قشنگ و خوش منظر؛ صالون کلان با آشپزخانه‌ی مجهز و زیبا؛ حویلی کوچک اما با صفا و تمیز. بار...

بیشتر بخوانید
«بعد از مرگ شوهرم باید زن برادرش می‌شدم»
هزار و یک شب

«بعد از مرگ شوهرم باید زن برادرش می‌شدم»

2 جوزا 1402

خانه‌‌ای‌ قدیمی با دیوارهای رنگ و رو رفته و بعضاً فروریخته‌اش، سمیه 14 ساله و مادرش کریمه 33 ساله‌ را درون یکی از اتاق‌های کوچکش که تا سوراخ شدن دیوارهایش چیزی نمانده جا داده است. این خانه در دورترین نقطه‌ی غرب کابل...

بیشتر بخوانید
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»
هزار و یک شب

«شب که ناپدری‌ام به من تجاوز کرد…»

26 ثور 1402

خودش را «گندم» معرفی می‌کند، خال‌کوبی ظریف روی گردنش، مو‌های که دخترانه‌ کوتاه شده است، دستانی نه چندان ظریف و ناخن‌های لاک خورده و لحن خاص حرف زدنش همگی نشان می‌دهند او زن است که در کالبد یک مرد به دنیا آمده...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00