آخر هفته بود و شکوفه طبق معمول غروبهای روز جمعه را سر قبر مادرش میرفت. چادر کتان سیاهش که تازه کنارههای آن را بافته بود به سر کرد و از کنارهی سرک خاکی روستا به طرف قبرستان میرفت.
ته دلش میگفت وقتی پیش مادرش رسید بگوید که سال دیگر شاید خشکسالی نیاید، طالبان هم رفته باشند و من هم مکتب بروم، پدر زمستان را به «دره صوف» سمنگان برود ودر معدن زغال سنگ کار کند، بهار سال برای رسیدگی به زمین و درختان پس به خانه بیاید. مادرجان دیگر تو هم حال پریشان ما را نمیبینی همه چیز خوب میشود.
در همین خیال بود که با یک شخص موتورسایکلسوار روبرو شد. فرد گندمی رنگ با عینکهای دودی، سوار بر موتورسایکل سرخ، بوی عطر گل سنجیدش از دور حس میشد. وقتی کنار شکوفه رسید از او پرسید «خانه یحیا کربلایی ره دیدی؟»
شکوفه محو عطر گل سنجید و موتورسایکل سرخ بود، اما با شنیدن نام یحیا کربلایی ته دلش خالی شد و به خود آمد، خانه را نشان داد و از کنارش رد شد.
قبر مادرش در نزدیکی خانهشان بود. وقتی سر قبر مادرش رسید، یک بار پشت سرش را نگاه کرد که فرد موترسایکلسوار با پدرش در کنار دروازه کلان حویلی نشستهاند. تمام فکرش برهم ریخت و مثل هر روز با مادرش نتوانست درد دل کند. فاتحهای خواند و زود به خانه برگشت.
درگیری لفظی پدر شکوفه با فرد ناشناس او را کنجکاو کرد و به بهانه چای آوردن سعی کرد به حرفهای آنها گوش کند. از حرفهای ملتمسانهی پدرش فهمید که پدرش از آن شخص بدهکار است. آن مرد میگفت: «نه پول میدهی و نه تلفنت را جواب میدهی، دفعهی بعد با طالبان پشت دروازه میایم و پولم را میگیرم.»
شکوفه هنوز نمیدانست که پدرش چگونه از این شخص ناشناس بدهکار است. اندکی صبر کرد تا آن فرد پس از درگیری لفظی از آنجا رفت. شکوفه چای دم کردهاش را پیش پدرش برد و ماجرای پول را از او پرسید.
زرین، مادر شکوفه زن جوانی بوده که هنگام زایمان دومین فرزندش فوت شده بود. او سرطان پیشرفته پستان داشته و پس از جراحی، داکتران به او تذکر داده بودند که دیگر نباید باردار شود، زیرا برایش خطر دارد. اما زرین با وجود استفاده از قرصهای ضد بارداری حامله شده و از سر دلسوزی حاضر نشده بود که پسرش را سقط کند. به همین دلیل، هنگام زایمان دومین فرزندش وفات کرده بود.
یحیا کربلایی برای تداوی زرین رمهی گوسفندانش را فروخته بود، اما وقتی دستش تنگ شده از یک مردی از شهر نیلی(مرکز ولایت دایکندی) که رفیق یک دوست نزدیکش بوده نزدیک ۱٠٠ هزار افغانی پول قرض گرفته و گفته بوده که «وقتی محصولات بادام را فروختم پولت را پس میدهم.»
اما از قضا، پس از خشکسالی پیهم، سرمای زودرس و نبود منابع برای رسیدگی به زراعت، محصولات بادام نیز کاهش یافته در حدی که فروش آن حتا نیازهای ابتدایی یک خانواده کوچک را هم تامین نتواند. پدر کشاورز شکوفه هم نتوانسته بدیهیهایش را پرداخت کند.
شکوفه درحالیکه دانشآموز مکتب بود و فقط چهارده سال سن داشت از برادر یک سالهاش مراقبت میکرد و مشغول پرورش حیوانات و آبیاری درختان نیز بود.
او به یکبارگی از پدرش خبر ازدواجش با یک مرد ناشناس را میشنود که حدود شانزده سال با او تفاوت سنی دارد.
پدر شکوفه میگوید «طلبکارا میگویند اگر پول نداری دخترت را بده، وگرنه با طالبان میآییم، هم دخترت را میبریم و هم سود پول را.»
شکوفه حداقل در دوسال اخیر در خانه شدت درد گرسنگی و تنگدستی پدرش را دیده بود و فکر میکرد میتواند در برابر گرسنگی همچنان تاب بیاورد، اما وقتی پدرش به او التماس کرد قبول کرد ازدواج کند.
از رفتن به مکتب مطمئن نبود. اگر مکتب را هم تمام میکرد پدرش نمیتوانست از او حمایت کند که به دانشگاه برود. شکوفه اکنون میگوید اگر پدرش زمین و زمان را بهم میدوخت، با ممانعت گروه طالبان از تعلیم و تحصیل دختران، کاری از دستش ساخته نبود.
شکوفه در بدل قرضداری پدرش بالاجبار به ازدواج با مردی که ۱۶ سال از او بزرگتر بود، تن داد.
اندک پول دیگری که یحیا کربلایی به عنوان طویانهی شکوفه گرفت، باقی بدیهیهایش را پرداخت کرد.
شکوفه پیششرط ازدواجش را رفتن به مکتب و دانشگاه گذاشته بود، اما به پیششرط او اهمیت ندادند و او را گرفته به خانه بردند.
شکوفه اوایل ازدواجش با شوهر، زن برادر شوهرش و چهار کودک که شوهرش برادرزاده میگفتند زندگی میکرد.
چهارماه از زندگی مشترک شکوفه ۱۴ ساله و شوهر ۳٠ سالهاش گذشته بود، شوهر شکوفه یک دکان کوچک خوراکهفروشی داشت و زندگیاش را میچرخاند.
بعد از چهارماه یک روز صبح، شکوفه درحالیکه مشغول دم کردن چای صبح بود یکی از کودکان خانه از شکوفه سراغ پدرش را میگیرد و میگوید در مکتب از آنها پول خواستهاند و پدرش در خانه نیست که پول بگیرد.
شکوفه شوکه میشود و میگوید «مگر تو پدر داشتی، نکند کاکایت را پدر میگویی؟»
کودک ده ساله که متوجه اشتباهش میشود، میخواهد از دروازه بیرون شود، اما شکوفه از دستش میگیرد و کنار خود مینشاند. او گریهکنان میگوید «به پدرم نگو از من شنیدی، وگرنه مرا میکشد.»
شکوفه اینگونه متوجه میشود که با زن و اولادهای شوهرش زندگی میکند، برادرشوهری در کار نیست. فهمید که زندگی روی سیاه دیگرش را به او چرخانده است.
شکوفه قربانی ازدواج اجباری و کودکهمسری که مجبور شد خود را فدای پرداخت بدیهی پدرش کند، اکنون همچنان در گرداب یک زندگی توام با فقر و گرسنگی گیر کرده است که دیگر حتا نمیتواند به آیندهاش فکر کند.
این روزها پدر شکوفه با زن دیگری ازدواج کرده و با طویانهی شکوفه قرضداریهایش کمتر شده است اما او در کودکی با مردی ازدواج کرده است که همسنوسال پدرش است، با زنی زندگی میکند که باید مادرش میبود، اما انباقش شده است، با چهار کودکی قدونیم قد که باید خواهر و برادرانش میبود اما کودکانش استند.
شکوفه نمونهای از کودکانیست که در بدل پول از روی تنگدستی فروخته میشوند و در کودکی باید کودک دیگر را مادری کند.