مطلب ارسالی از گلاندام
من و مریم شش سال قبل در دانشگاه باهم آشنا شدیم. در چهار سال دانشگاه خاطرات زیادی در زندگی هم خلق کردیم و توانستیم در خوب و بد زندگی همراه هم باشیم. وقتی از دانشگاه فارغ شدیم، من فوری در یک شرکت خصوصی شروع به کار کردم و مریم نیز که همیشه شوق تدریس داشت در یک مکتب خصوصی به عنوان معلم استخدام شد.
طی دو سال که هر دو کار رسمی داشتیم، ملاقات مان محدودتر شده بود. با این هم سعی میکردیم زمانهایی را برای همدیگر اختصاص دهیم. گاهی به بهانهی خرید کردن و گاهی به بهانهی صرف یک چای، قصههای زندگی را باهم شریک میکردیم. گاهی از نگرانیهایمان میگفتیم؛ از اینکه ممکن است گروه طالبان در قدرت سهم بگیرند.
این موضوع مدتی بود که موجب نگرانی من و مریم و بیشتر مردم شده بود. سقوط جمهوریت و آمدن طالبان به کابل زودتر از آنچه که تصور میرفت اتفاق افتاد. روزهای اول باورش برای همهی ما سخت بود. زندگی بعد از آن روز برای همهی ما تغییر کرد.
بعد از سقوط جمهوریت، شرکتی که در آن کار میکردم فعالیتش را ادامه نداد و همهی کارمندان بیکار شدند. بعضی از همکارانم به پاکستان رفتند، بعضی به ایران، من و چند همکارم در افغانستان ماندیم.
از وقتی خود را شناخته بودم بخشی از زندگی من در اجتماع گذشته بود. اما اکنون باید خانهنشین میشدم و این بزرگترین رنج آن روزهایم بود. مریم تنها کسی بود که میتوانستم صادقانه احساساتم را با او در میان بگذارم و از حس بیهودگی که به خاطر از دست دادن کارم به من دست داده بود برایش بگویم. روزی مریم برایم گفت بهتر است به دنبال معلمی باشی و در مکاتب خصوصی تدریس کنی؛ هرچند کار آسانی نیست و معاش خوبی هم ندارد، ولی حداقل بیکار نیستی. درس دادن هم شغل خوبی در این دوره برای دختران است.
بعد از چند هفته جستوجوی کار، در یک مکتب خصوصی به عنوان معلم مشغول شدم. در کنار صنفهای چهارم، پنجم و ششم که بصورت رسمی تدریس میکردیم، دختران صنفهای هفتم، هشتم و نُهم را بصورت پنهانی در یک ساختمان که مربوط یک خانواده میشد درس میدادیم. هربار هیأت نظارت از سوی اداره معارف گروه طالبان به مکتب میآمد، دروازه ساختمان مربوط به دختران را میبستیم و عاجل روی لباسهای مان حجاب میکشیدیم و موهای مان را میپوشاندیم.
مسیر رفتوآمد من و مریم تقریبا یکی بود. با این تفاوت که مریم ده دقیقه را بیشتر از من باید پیادهروی میکرد. زمانهایمان را طوری تنظیم کرده بودیم که رفتوآمد ما یکی باشد. در بین راه مریم تجربههایش را به عنوان یک معلم با من در میان میماند و این برای من بسیار مهم بود که با او هم مسیر شوم.
یک روز با همان پوشش همیشگی که مانتو و شلوار سرمهای گشادی بود از خانه بیرون شدیم. چند دقیقهای دیر شده بود. آن روز مریم برای اینکه سر وقت برسیم پیشنهاد داد از مسیر دیگری برویم که معمولا تردد مردم کمتر بود. هردو جادهی خاکی را پیش گرفتیم. سر گرم حرف زدن با همدیگر بودیم.
ناگهان متوجه شدیم یک طالب تفنگ به دوش با موهای مجعد و بلندش که از زیر کلاه بیرون زده بود، کمی پیشتر از ما ایستاده است. پشتش به جاده مشغول سگرت کشیدن بود. هر دو بدون اینکه توجه خاصی به او کنیم از کنارش گذشتیم.
آن مرد طالب نگاه خصمانهای به ما انداخت و گفت «بشرمین یک ذره، شرم خوب چیز است، ای چه لباس است که شما بیحیاها میپوشید؟» این تعرض طالب به حریم خصوصی مان و توهین به لباس و شخصیت ما چیز تازهای نبود؛ چون قبلا هم از طالبان این تذکر را شنیده بودم و هم از طرف اداره مکتب این موضوع را در میان مانده بودند که طالبان زنان و دختران را به خاطر پوشش شان مورد بازخواست قرار داده و ممکن شلاق بزنند.
فکر نمیکردم برای مریم هم چیز تازهای باشد. ولی یکبار مریم سر جایش ایستاد شد، رو کرد به طرف همان طالب و گفت «خی مثل شما خوده جور کنیم؟ سر و وضع ته سیل کو، چی حال استی، باز ما ره میگی.» پاهایم سست شد. حیران شده بودم که مریم چرا با اینها درگیری لفظی میکند. ولی در دل شجاعتش را تحصین کردم. فوری دستش را کشیدم و به راه خود ادامه دادیم. اما آن مرد طالب هم هرچه از زبانش برآمد حوالهی مان کرد. کلمات رکیکی که شنیدن آن برای هردویمان بسیار سنگین تمام شد. اصلا فکر نمیکردم کسی که بخاطر «پوشش اسلامی» با دو دختر جنجال میکند چنین کلماتی را بر زبان بیاورد.
چند قدم آن طرفتر از روبروی ما یکی دیگر از افراد طالبان که یک کراچی در دست داشت و از دور نظارهگر مشاجره مان بود به ما نزدیک شد. همین که به ما رسید کراچی را محکم به پای مریم کوبید. ولی من بیشتر از آنکه نگران حال مریم باشم و توجهی به او بکنم متوجه حرفهای آن طالب کراچیوان شدم. گفت «چی میگی هزارگَی؟» شنیدن این جمله عصبیام کرد و میخواستم چیزی به آن مرد طالب بگویم، اما قبل از من مریم پاسخش را داد.
مریم با چتر به صورت طالب زد. طوری که کلاهش به زمین افتید. طالب کراچی را کنار گذاشت و به سمت مان حملهور شد اما آن طالب اولی اشاره کرد که بگذار بروند. همینکه ما کمی دور شدیم پشت سرم را نگاه کردم که نکند بالای مان شلیک کند. آن دو مرد با تحقیر و کینه به ما نگاه میکردند. ما هر دو بیکلام و ترسیده در کنار هم تا سر دو راهی رفتیم و بعد از آن هرکدام به طرف مکتب خود روان شدیم.
مسیر به نظرم چند برابر شده بود. با دیدن شاگردانم آنطرفتر خون در رگهایم دوید و بلاخره خود را به اداره رساندم. خود را روی مبل انداختم. عرق از سر و رویم سرازیر شده بود. یکی از استادان که برای امضا کردن حاضری آمده بود پرسید چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ گفتم نپرس که چی شده، در راه با طالبان درگیر شدیم. استاد هم وحشت کرده بود گفت «تو ره خو تعقیب نکرد؟» گفتم نه، پشت سرم را میدیدم کسی نبود.
آن روز گذشت، اما من از ترس هر روز از مسیر دیگری طرف مکتب میرفتم. هر طالب را که میدیدم پاهایم سست میشد و سرم را پایین میانداختم و میرفتم. یک هفته گذشت و در این مدت از مریم خبری نداشتم. از دستش عصبانی بودم؛ هم بخاطر درگیریاش که نزدیک بود ما را به جنجال بیاندازد و هم بخاطر اینکه تلفنم را جواب نمیداد.
بلاخره یک روز مریم از شمارهی دیگری زنگ زد و گفت «کجایی؟ میتوانی امشب خانه ما بیایی؟ باید باهم حرف بزنیم. در مسیر راه مواظب باش کسی تعقیبت نکند.» شب به خانهی آنها رفتم.
مریم برایم تعریف کرد و گفت: «سه روز قبل وقتی طرف مکتب میرفتم افراد طالبان با یک رنجر سر راهم را گرفتند. پنج نفر با چوبهای کلان از رنجر پایین شدند و چهار طرفم ایستادند. گوشکی در گوشم بود، گفتند پس کن گوشکی ره… موبایلم را گرفتند و بررسی کردند. همان مردی که هر دوی ما را حرفهای رکیک زده بود به دیگران گفت بالایش کنین به موتر و حوزه ببرید! مات و مبهوت مانده بودم. گفتم چرا؟ برای چی حوزه بروم؟ گفتند تو سرِ طالب بدماشی میکنی؟ حالی برایت نشان میدهیم. گفتم اگر میکشید، همینجا بکشید. من از جایم تکان نمیخورم. ما در همین گپوگفت بودیم و مردم دور ما را گرفتند، همه نظارهگر بودند. افراد طالبان که دیدند مقاومت میکنم و مردم نیز دور ما جمع شدهاند، خودشان را از من دور کردند یکی از آنها گفت لباس تو ره ببین! ناخنهای تو ره ببین… و فحش و دشنام دیگر. یکی از آنها جلوتر آمد و گفت اینبار میبخشیمت، بار آخرت باشد که با طالب زبان بازی میکنی! مردان مسن و ریشسفید هم پادرمیانی کردند و طالبان به موتر شان بالا شده رفتند. من وحشتزده به خانه برگشتم. از آن روز نمیتوانم مکتب بروم، زنگ زدم به اداره و از کارم استعفا کردم. در خبرها هم شنیدم که بعضی از زنان و دختران را شناسایی و از خانههایشان آنها را بردهاند. بعد از آن روز هرلحظه میترسم و هربار که دروازه صدا میدهد، خشکم میزند. از همان روز به دنبال ویزای ایران یا پاکستان هستم که از اینجا بروم. در اینجا زیر فشار ترس و استرس زندگی برای من سخت شده است. هرچند میدانم زندگی در مهاجرت هم کار سادهای نیست و در آنجا نیز آینده روشنی برای خود نمیبینم.»
حالا از رفتن مریم دو ماه میگذرد. زندگی هر روز در افغانستان سختتر میشود. با وضع محدودیتهای بیشتر از سوی گروه تروریستی طالبان، جوانان و مخصوصا زنان بیشتری به این نتیجه میرسند که باید افغانستان را ترک کنند. کسانی که در افغانستان ماندهاند یا اکثرا فرصتی برای شان پیش نیامده یا آنقدر از زندگی ناامید هستند که در هیچ جای این دنیا آیندهی روشنی را برای خود تصور نمیکنند.
نوت: نام شخصیتها بخاطر امنیت شان مستعار انتخاب شده است.
دیدگاهها 1
وقتی داشتم این مطلب را میخواندم فکر میکردم داستان است یا هم من این مطلب را شاید از کدام جای الکی به چشم ام خورده چون موضوع اش زن بوده برایم جالب شده خواندم اش بین رویا و واقعیت وقتی دقیق شدم اها این خبر ها تازه است اری ما برگشیم به دوره تاریک بیست یک سال که دقیق خودم دانشجو بودم و دانشگاه به رویم بسته شد غمی عجیبی سر پایم را گرفت بغضم ترکید و همه غمهای عالم انگار روی سرم خراب شد زانو هایم را بغل کردم اهی کشیدم و به کیلکینی که روبه رویم بود نگاه کردم رفتم به آینده نه معلومی سرش میرسد به ناکجا اباد😭😭😭