راوي: لاجورد
صاحبه خانم مادر دو دختر و یک پسر است. او وقتی پسرش را در شکم داشت شوهرش را که کارمند صلیب سرخ بود، در اثر خمپاره در جنگهای داخلی دهه هفتاد خورشیدی از دست میدهد. او بعد از مرگ همسرش تصمیم میگیرد فرزندانش را خودش بزرگ کند و نماند سایهی ناپدری بر زندگی فرزندانش باشد. او بارها و بارها پیشنهاد ازدواج با برادرشوهرانش را رد میکند. برای همین بعد از مدتی حمایت خانوادهی همسرش را نیز از دست میدهد.
او میگوید: «روزگار سختی بود. همسایه به همسایه کمک نمیتوانست. من بودم و سه طفل خرد در خانهای که از شوهرم مانده بود. نه میتوانستیم ایران و یا پاکستان برویم. از راه خیاطی و خامکدوزی و گاهی نگهداری زنان زچه(زنانی که تازه زایمان کرده باشند) پول به دست میآوردم. هر روز که بیرون از خانه میرفتم میترسیدم مرمی بخورم و اولادایم بیسرپرست شوند.»
صورتش هنوز زیبایی خاص خود را دارد، به دورها خیره میشود چشمانش راه کشیده، گویی زندگی و روزهای سختش را در ذهن مرور میکند. بعد از چند دقیقه از گوشهی چادرش مقداری نخود و کشمش نذری را بر میدارد و به من تعارف میکند. میگوید: «نذر برگشتن پسرم است یا آمدن خبری از سوی او، مسافر دارم برایش دعا کن.»
صاحبه خانم سه ماه است که هر چهارشنبه صبح زود به زیارت ابوالفضل میرود. اطراف صحن را به نیت روا شدن حاجتش جارو میزند. نماز حاجت میخواند و نذر مشکلگشا میدهد تا شاید خبری از حسیب تنها پسرش به دست آورد.
صاحبه خانم میگوید: «با هزار خون جگر پیسهی کورس، کتابچه و قلم اولادهایم را پوره میکردم تا آنها درس بخوانند و برای خود کسی شوند. پدرش همیشه دلش میخواست فرزندانش با تحصیلات باشند. برای همین من همهی عمرم را ماندم برای درس و تحصیل اولادهایم. یکی از دخترانم زمینشناسی خواند. دامادم دلش نمیخواست زنش کار کند، مدرک را گرفته خانهنشین شد. دختر دومم ماستری از هند گرفته، در کار خود موفق بود ولی حالا در کنج خانه است.»
حسیب لیسانس انجینیری تخنیک گرفته و با یکی از شرکتهای مخابراتی قرارداد کاری داشت، طالبان که قدرت را گرفتند از حسیب خواستند تا با آنها کار کند. حسیب نمیخواست برای طالب خدمت کند، او چانس بیرون شدن از افغانستان را نداشت. او در اینجا ماند از خانه جایی نمیرفت تا اینکه طالبان دو تا از همکارانش را مجبور کردند با آنان همکاری کنند. حسیب که این را شنید تحمل نتوانست.
«پسرم داشت دیوانه میشد، من طلاهایم را فروختم و برایش ویزای ایران گرفتم. از آنجا هم قرار بود طرف ترکیه برود. از همان شبی که زنگ زد طرف ترکیه روان هستیم دیگر از او خبری ندارم، این چهارشنبه چهار ماه شد که از او هیچ خبری نیست. اوایل میگفتم خیر است شاید تلفن ندارد. شاید پیسهاش را دزد زده، اما با گذشت زمان…»
صاحبه خانم اشکهایش را پاک میکند. از کنار من بلند میشود و از کشمش نخودی که در گوشهی شال دارد. به هر یک از زنانی که در گوشهای از زیارت نشسته و به دیواری تکیه زدهاند تعارف میکند. و میگوید: « بیبی جانا مسافر دارم برای آمدن مسافرم دعا کنید…»
زنی که آن طرف تر از من نشسته است با دیدن صاحبه خانم سرش را با حسرت تکان میدهد و میگوید: «خدا هیچ پدر و مادری را داغ اولاد نشان ندهد!» سرم را بر میگردانم از او میپرسم شما این خانم را میشناسید؟ مگر چه اتفاقی برای فرزندش افتاده است؟
زن که از خدمههای زیارت است میگوید. او اوایل وقتی میآمد همهی ما برای برگشتن پسرش دعا میکردیم و از مردم میخواستیم برای آمدن پسر او دعا بخوانند. تا اینکه یک چهارشنبه دخترش همرایش آمد هر بار که مادرش نذر آمدن پسرش را بین مردم تقسیم میکرد، گریههای او بیشتر میشد. مادرش را بغل میکرد و میگفت: «مادر جان حسیب پیش پدرم رفته و دیگر بر نمی گردد. قبول کن که حسیب مرده، هرچند که مردهاش را کفن نکرده باشی، دفن نکرده باشی، مریضی و بیماریاش را ندیده باشی…» از همان روز همهی ما فهمیدیم زن بیچاره نمیخواهد باور کند که پسرش مرده است.
از طریق زنان دیگری که صاحبه خانم را میشناختند و از قصههایی که در مورد صاحبه خانم میکردند. فهمیدم حسیب تنها پسر صاحبه خانم، در مرز ایران و ترکیه هنگام عبور از مرز گلوله خورده است. همسفرهایشان که توانستند از مرز عبور کنند به آنها گفتهاند که ما دیدیم او گلوله خورد. ما فرار کردیم بعضیها از مرز رد شدند. بعضیها از طرف مرزبانان ایرانی دستگیر شدند. حسیب و دو نفر دیگر که از همه آخر بودند روی زمین افتادند. قاچاقچیان گفتند آنها تلف شدند شما خود را از اینجا دور کنید. ما از آن شب دیگر حسیب را ندیدیم و در موردش چیزی نشنیدیم.
صوفیه دختر صاحبه خانم بارها و بارها به وزرات خارجه مراجعه میکند و از طریق دوستانش با وزارت خارجهی ایران تماس میگیرد. آنها نیز کمکی نمیکنند. هنوز مرگ رسمی حسیب تایید نشده است ولی کسانیکه از طریق قاچاق از مرز ترکیه و ایران گذشتهاند میگویند در شهر مرزی وان ترکیه قبرستانی برای افراد گمنام است. بیشتر کسانیکه در این قبرستان به خاک سپرده میشوند پناهجویان غیرقانونی و بیشتر افغانستانیها هستند. مردم محلی این قبرستان را به افراد بینام و نشان اختصاص دادهاند. با آمدن طالبان مهاجرتهای غیرقانونی در مرزهای افغانستان افزایش یافته است.
دیدگاهها 2
دعا و نذر بخاطر الله ج کنید بهتر نیست؟
خدا کمک کند مردم مظلوم افغانستان را و صبر به این مادر بدهد واقعا سخت است . لعنت خدا به ظالمان که مردم را به این روز انداختند .