نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

آرزوهایی که حسرت و درد شدند

  • نیمرخ
  • 2 جدی 1401
هدیه ارمغان

نویسنده: هدیه ارمغان

نام من هدیه است. دختری از زادگاه خداوندگار بلخ، مولانای بزرگ. این نوشته، روایت تلخ‌ترین روزهای زندگی‌ من است. صنف دوازدهم مکتب بودم و همزمان برای آینده‌ی بهتر درس‌های آمادگی کانکور را در یکی از آموزشگاه‌های خصوصی در شهر مزار شریف می‌خواندم. من و همصنفی‌هایم گروه شش نفره‌ای بودیم که هر روز صبح وقت روانه‌ی آموزشگاه می‌شدیم. روزهای گرم تابستان بود و مسیر هم طولانی. همه‌ی هم‌صنفی‌ها باهم تصمیم گرفتیم تا موتر سرویس بگیریم.یکی از اعضای گروه، راننده‌ا‌ی را پیدا کرد. در مسیر راه، چون من آخرین نفر بودم، راننده‌ی سرویس رأس ساعت هفت‌ونیم صبح به دنبالم می‌آمد.

روزهای خوشی بود. خنده روی لب‌های ما به هر بهانه‌ا‌ی گل می‌کرد. صنف ما در طبقه چهارم ساختمان بود و نسبت به دیگر دانش‌آموزان اندکی دیرتر می‌رسیدیم. نفس‌زنان پله‌ها را می‌دویدیم. با چهره‌های بشاش و شادمان و با خنده‌های بلند، وارد صنف می‌شدیم. من و تمام آن شش نفر هم‌صنفی‌های خوبم، چهار ساعت درسی را به خوبی سپری می‌کردیم.روزهای خوب و موفق زندگی بود. شب‌ها تا دیروقت درس می‌خواندم، صبح‌ها زودتر از همه بلند می‌شدم و برای رفتن به آموزشگاه آماده می‌شدم. با خرسندی تمام، در گل صبح کنار جاده در انتظار موتر سرویس می‌ایستادم.

ماه‌ها همین‌طور خوب و نیک گذشت؛ تا رسیدیم به یک هفته قبل از سقوط شهر مزار شریف به دست طالبان. هوا بسیار گرم بود. داخل موتر سرویس بودیم. مرضیه هم‌صنفی‌ام از شدت دلهره و ترسی که داشتیم برای راننده‌ی سرویس گفت: «کاکا! روزی که طالبان مزار را بگیرند هم اگر وقتی کورس بودیم به دنبال ما می‌آیی؟» برای یک دختر که دوازده سال درس خواند و آرزوهای فراوانی داشت، گفتن این جمله سخت بود. راننده گفت: «بلی دختر خوبم. می‌آیم. من شما را در این روزهای سخت تنها نمی‌گذارم.» سکوت موتر را فراگرفت. به نظرم کسی حرفی برای گفتن نداشت. هرکدام آینده‌ا‌ی را پیش‌روی خود می‌دیدند که تاریک بود. باید بر می‌گشتیم به دوران تاریک طالبانی. یک هفته با خبرهای سقوط هر ولایت گذشت. یکی از شب‌های تابستان بود. با اعضای خانواده، روی تخت‌های تابستانی نشسته بودیم. از طریق تلفن با مامایم که تازه به ایران مهاجر شده بود، حرف می‌زدم. برایم گفت، هدیه! طالبان مزار را گرفتند. من گفتم، نه هنوز که خبری نیست. گفت، گرفته است. گریه‌ام گرفت. برای همه‌ی هم‌صنفی‌هایم، برای لحظاتی که شاید فردا امکان تکرار دوباره‌ا‌ش را از من بگیرد، گریه کردم.

یک‌شنبه بود. سر و صدای موترهای رنجر، شهر را فرا گرفته بود. پدرم، من و خواهرم را از ترس این‌که دختر بودیم و نباید این روز خاطره‌ی تلخ زندگی ما باشد، ما را به ولسوالی شولگره فرستاد. چند روز گذشت. حدود دو هفته شده بود که آموزشگاه نرفته بودم. دلم برای هم‌صنفی‌هایم تنگ شده بود. بعد از دو هفته به شهر مزار برگشتیم. اما انگار شهر آن شهر سابق نبود.

ساعتی در خانه بودم. یکی از هم‌صنفی‌هایم زنگ زد. بدون مقدمه گفت، پدرش نمی‌ماند که دوباره به آموزشگاه برود. قلبم آتش گرفت. مریم چقدر دختر لایق بود. می‌خواست داکتر شود. اما دیگران با ترس و محدودیت به درس‌های آمادگی کانکور ادامه دادند. باید ماسک و حجاب سیاه می‌پوشیدیم. روزی برای ما گفته شد که در چوکی‌های آخر صنف بنشینیم. با صدای بلندی حرف نزنیم. این دردناک‌ترین قوانین در زندگی ما بود. ما دخترانی که بلندبلند می‌خندیدیم، برای فردایی که بهتر از امروز امید آن را داشتیم، ترانه می‌خواندیم؛ اما برعکس شد. حالا گذشته‌ی بهتر و امروز تاریکی داریم.

سر از فردای آن روز، الهه دیگر نیامد. محدثه هم نیامد، چون پدرش نظامی بود. روزها آهسته می‌‌گذشت. خبرهایی از ربوده شدن، کشته شدن، اجبار به خانه ماندن دختران و زنان به گوش می‌رسید. زندگی بوی تلخی می‌داد. نفس کشیدن برای دختران آزاده‌ی مزار دشوار شده بود. برای هیچ‌کس دیگر امیدی به درس خواندن نمانده بود. هرکسی به دنبال فرار از این ناامیدی و زندگی بود. محدثه از مخفی‌گاه‌شان روانه‌ی ایران شد. زهرا به‌خاطر دختر بودنش از درس خواندن باز ماند و به‌جای آن پدرش او را با یک مرد نامزد کرد تا ازدواج کند. الهه برای دیده نشدن چهره‌ی زیبایش مجبور شد روبند بپوشد. همه‌ی‌ لبخندهایش زیر روبند سیاه طالبانی محو شده بود. سرانجام، من هم مهاجر شدم. محدثه و مروه هم مهاجر شدند.

حالا از آن شش نفر، تعدادی در داخل افغانستان و شماری هم مثل من مجبور به ترک وطن شدیم. من می‌خواستم خبرنگار شوم. الهه و مریم می‌خواستند داکتر شوند. مروه دوست داشت حقوق بخواند. اما این آرزوها در دل همه‌ی ما در حال مردن است. جای آرزوهای بلند ما را خشونت و شکنجه‌ی روحی مدام گرفته است. از شش نفر، تنها مریم موفق شد امتحان کانکور بدهد و در رشته‌ی دل‌خواهش در دانشگاه بلخ راه پیدا کند. ولی تازه شنیدم که مریم اجازه ندارد رشته‌ی دلخواهش را بخواند. چون طالبان پس از مسدود کردن مکاتب، اینبار فرمان داده‌اند: دانشگاه رفتن دختران نیز ممنوع!

همچنان بخوانید

650 روز سیاه

650 روز سیاه

30 ثور 1402
کودک معلول و رنج عبور از خشونت جامعه

کودک معلول و رنج عبور از خشونت جامعه

15 ثور 1402
موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: بلخحق آموزش زنان
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 1

  1. Masouda Safa Radmanish says:
    5 ماه پیش

    Must binifit and learner’s issues hadia Jan my oldest friend, I’m happy to you,that can see your activities,to be active and reach your goals and alive your dreams and I believe you can and never give up , cause a strong woman never give up 💪

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
زنانی مبتلا به همورویید که به جای معالجه سرزنش می‌شوند 
هزار و یک شب

زنانی مبتلا به همورویید که به جای معالجه سرزنش می‌شوند 

2 جوزا 1402

راهروها و سالن‌های انتظار شفاخانه‌های خصوصی و دولتی در شهر کابل؛ دو محیط متفاوت برای زنانِ متفاوت است.درسالن‌های انتظار شفاخانه‌های خصوصی انگار فقط زنان خوش شانسی توانستند راه یابند که از نظر اقتصادی مشکلات کم‌تری...

بیشتر بخوانید
«روزهای دشواری‌ست، اما تسلیم نخواهم شد»
زنان و مهاجرت

«روزهای دشواری‌ست، اما تسلیم نخواهم شد»

6 جوزا 1402

دوهفته از آمدن مان به ایران می‌گذرد. افغانستان که بودم تصورم از زندگی در ایران چیز دیگری بود. اتاق‌های قشنگ و خوش منظر؛ صالون کلان با آشپزخانه‌ی مجهز و زیبا؛ حویلی کوچک اما با صفا و تمیز. بار...

بیشتر بخوانید
«بعد از مرگ شوهرم باید زن برادرش می‌شدم»
هزار و یک شب

«بعد از مرگ شوهرم باید زن برادرش می‌شدم»

2 جوزا 1402

خانه‌‌ای‌ قدیمی با دیوارهای رنگ و رو رفته و بعضاً فروریخته‌اش، سمیه 14 ساله و مادرش کریمه 33 ساله‌ را درون یکی از اتاق‌های کوچکش که تا سوراخ شدن دیوارهایش چیزی نمانده جا داده است. این خانه در دورترین نقطه‌ی غرب کابل...

بیشتر بخوانید
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
«پریسا از ترس به خود می‌پیچید»
هزار و یک شب

«پریسا از ترس به خود می‌پیچید»

2 جوزا 1402

نویسنده: مزدک معصومیت و نشاط از سراسر وجودش می‌بارد. غرق در زندگی و جهان کودکانه‌اش است. بی‌خیال از ناملایمتی‌های جهان پیرامونش هر گاه و بیگاه را با دنیایی از آرزوهای دل‌انگیز و کودکانه‌اش به سوی خواسته‌ها و...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00