به شب که فکر میکنم، شبهای زیادی را به یاد میآورم. شبهایی گاه تاریک، حتا تاریکتر از سیاهی محض؛ شبهایی گاه پر از ستاره، ستارههای ریز و درشت، درخشان، پخش شده روی آسمان و شگفتزدگی من که چرا فرو نمیریزند. شبهایی گاه ابری و بارانی همراه با سکوتهای طولانی، شبهایی گاه پر از صدا، پر از هیاهو، گاه هیاهوی خندهای و گاه هیاهوی گریستنی؛ شبهایی که دلم خواسته بود هزاران سال طول بکشد و هیچ روشنایی شکوهش را برهم نزند؛ و شبهایی که آرزو کرده بودم به کوتاهترین حد ممکن برسد و خورشید بتابد از میان تاریکی، تا رها شوم از غرق شدن در دل سیاهی. شب با تمام فراز و نشیبهایی که همچون زندگی با خود دارد، اما برای من همیشه باشکوه بوده است.
سومین ماه پاییز سال 2018 بود. به تهران برگشته بودم، برای تمام کردن مرحله پس از تولید فیلم جدیدم «حوا، مریم، عایشه»، و باید برای مدتی دوباره در این شهر زندگی میکردم. بعد از هفده سال. عصرها از اتاق تدوین فیلم که در ابتدای خیابان جردن، شمال تهران، بود که فارغ میشدم، حال و هوای درونم دچار غربت زدگی غریبی میشد. غربتی که با خزیدن روشنای خورشید به پشت کوهها، مرا در بر میگرفت و ساعتها درگیر میکرد با خاطرات دوران نوجوانی، سالهای دور مهاجرت، که در گوشهی دیگری از این شهر، شهر ری، زندگی کرده بودیم. پدر هنوز زنده بود. مادر هنوز با پیری خو نگرفته بود. خواهر غرق در رویاهای بزرگ جوانیاش با زندگی شاخ به شاخ میجنگید. برادر تازه ازدواج کرده بود و قرار بود به زودی پدر شود و من هشت سال بیشتر نداشتم. ما هم جز سه میلیون انسانی بودیم که در اثر جنگ و ویرانی از افغانستان به ایران مهاجرت کرده بودند. شبهای آن سالها، شبهای خانه بود و دور هم نشستنها، گوش دادن به قصه خوانیهای مادر و پنهانی سرک کشیدن از پشت بام به حولی خانهی همسایه که دختری همسن و سال من داشت اما اجازه نداشت با هیچکسی حرف بزند.
دو هفتهای میشد که به تهران آمده بودم. آن روز عصر که کمکم رو به تاریکی میرفت، تصمیم گرفتم تا محل بودو باش موقتیام، پیاده بروم. نیم ساعتی طول میکشید. پیادهروی از کودکی برایم دلچسب بود. راه رفتن در کوچه و خیابانها، نگاه کردن مردمانی که از کنارم عبور میکردند، مغازههایی که پر میشد از آمد و رفتنهای مشتریان زن و مرد. روشن شدن چراغ رستورانها و هیاهوی دستفروشهای خیابانی. مشاهدهگر کنجکاوی بودم از همان کودکی و ذهن خیال پردازم همیشه پرسشگر بود در این پرسه زدنهایی که گاه با خواهر پای مان را به بازار کوچک محله میکشاند و ایستادنهای طولانی من مقابل مغازهای که ماهی میفروخت؛ گاه میشد ساعتها پیاده رفتن با مادر به زیارت شاه عبدالعظیم و شب زنده داری در ایام محرم؛ گاه میشد رفتنهای پنهانی با برادر به مولوی و فیلم “ناخدا خورشید” را دیدن و دیر وقت شب بازگشتن به خانه و رد شدن پاورچین پاورچین از مقابل اتاقی که پدر در آن میخوابید.
آن شب تصمیم گرفته بودم از مسیر جردن تا خیابان فرشته را پیاده بروم. خیابان جردن را تا انتها که میرفتم، از پل عابر پیاده خودم را به آنسوی اتوبان شهید مدرس میرساندم، بعد چند دقیقه تا محل زندگیام بیشتر فاصله نبود. در بین راه به مغازهها نگاه میکردم، گاهی داخل یکی از آنها میرفتم و خودم را با دیدن لباسهای جدید سرگرم میکردم. حتمی سری میزدم به دکه روزنامه فروشی در مسیر راهم و تیتر مجلهها را میخواندم؛ وقتی نوجوان بودم، همیشه در راه مدرسه مجلههای دکههای روزنامه فروشی را زیر و رو میکردیم با منیره دوست صمیمی و همکلاسیام. اگر از پول تو جیبی مان برای خرید خوراکی میتوانستیم بگذریم، حتمن مجلهی جدید خبرهای ورزشی را میخریدیم، و عکسهای فوتبالیستهای مورد علاقه مان را دور تا دور قیچی میکردیم و میچسباندیم روی جلد دفترچههای مان. سالهای زیادی این عادتی شده بود که اکثر دخترهای مدرسه مان به آن دچار بودند. اما حالا بیشتر روی اخبار هنری و سینمایی تمرکز میکنم. گاهی با خیلی از تیترهای پر طمطراق موافق نیستم. روبروی دکه روزنامه فروشی نانوایی نان سنگک است، بوی نان تازه همیشه حس خوبی را در من تزریق میکند. شروع کردم به ورق زدن ماهنامه «ادبیات و سینما» که در شمارهی پاییزیاش روی فیلمهای آنتونیونی سینماگر نابغه ایتالیا و جهانبینی سینمایی او پرداخته بودند. اولین فیلمی که از آنتونیونی دیده بودم” شب” بود. فیلمی که در آن سن و سال خیلی درکش نکردم، اما بعدها تاثیر قابل توجهی روی کارها و فیلمهایم گذاشت.
سرگرم خواندن یکی از مطالب مجله بودم که شنیدن صدای نالهی زنانهای توجه مرا جلب کرد. برگشتم به سمت صدا. زنی آنسوتر در پیادهرو به دیوار تکیه زده بود، چهار زانو نشسته بود، سرش را در میان دستانش پنهان کرده بود. شال بزرگی با گلهای درشت صورتی رنگ زیبایی به سر داشت. عابرانی که از کنارش عبور میکردند، نگاهی به او میانداختند و به راه شان ادامه میدادند. هوا کامل تاریک شده بود. سرمای پاییزی خشک و سرد همراه با باد آرام میوزید و آدمی را وادار میکرد بیشتر در خودش مچاله شود. مجله را سر جایش گذاشتم و کنجکاوانه به طرف زن رفتم. به زن که رسیدم، ناخواسته از کنار زن عبور کردم. توقف نکردم. نگاهی انداخته بودم به صورت رنگ پریدهاش، با وجود تاریکی، اما چشمان زیبایش همراه با دردی که در آن میپیچید، درخشش خاصی داشت. نگاهم را از زن گرفتم و به راهم ادامه دادم. مثل همه عابرانی که از کنار زن عبور کرده بودند و عبور میکردند، من هم عبور کردم.
چراغهای مغازههای خیابان جردن میدرخشیدند و من کمکم دور میشدم. صد متری دور شده بودم که حسی ناخودآگاه وادارم کرد بایستم. ایستادم. نگاهی به عقب انداختم، زن کنار دیوار نشسته بود و در خود چروک شده بود. برگشتم. به زن نزدیکتر شدم و سعی کردم لحنم طوری نباشد که باعث بیاحترامی شود. پرسیدم: میتونم کمکتون کنم؟ زن با شنیدن صدای من سرش را بلند کرد و نگاهی انداخت و حرفی نزد. نمیدانستم چقدر حق دارم به او نزدیکتر شوم. کمی جرأتم را بیشتر کردم و دوباره پرسیدم: میتونم کمکتون کنم؟ زن نگاهی به من انداخت و گفت: لطف میکنید کمی آب ولرم برای من بیاورید؟ خودم را سریع به نزدیکترین کافی شاپ رساندم و یک لیوان آب ولرم گرفتم. وقتی دوباره خود را رساندم به زن، اینبار ایستاده به دیوار تکیه زده بود. به روبرویش خیره مینگریست. لیوان آب را دادم. آب را که مینوشید نگاهی دقیقتر به چشمانش انداختم. حلقههای اشک درونش جمع شده بود. لیوان آب را تا ته سر کشید. خودش را از دیوار جدا کرد و استوارتر ایستاد. لیوان را که پس میداد پرسیدم: حالتون بهتر شده؟ همانطور که شالش را مرتب میکرد نگاهی به من انداخت و گفت: خیلی ممنون که برایم آب آوردید، بهتون زحمت دادم. کیف پولش را در آورد. دست روی شانهاش گذاشتم و گفتم: من آب گرم را نخریدم. بدون اینکه منتظر جوابی از او باشم ادامه دادم: میخواهید باهم برویم کافه یا چای بنوشیم؟ کافی شاپ همینجا نزدیک است. با دستش گوشهی چشمانش را پاک کرد و با لحن مهربان گفت: خیلی بهتون زحمت دادم، بیشتر از این مزاحمتان نمیشوم. نمیدانم چرا بیپروا دستش را گرفتم و گفتم: مزاحم نیستید، من کار خاصی ندارم. برویم همین کافی شاپ نزدیک و کمی با هم حرف بزنیم. گاهی لازم است فقط حرف زد.
میز کنار پنجره را انتخاب کرده بودیم. من چای سیاه سفارش داده بودم و او قهوه ترک. نمیدانستم باید راجع به چه چیزی صحبت میکردم تا او هم حرف بزند. انگار سکوت را انتخاب کرده بود و خیره شدنهای طولانی به آنسوی پنجرهای که فقط عبور آدمهای مختلف در آن در همان لحظه اتفاق میافتاد. گفتم: چقدر چشمهای زیبایی دارید. کمی حس شرمندگی به من دست داد که چرا باید در این وضعیت این جمله را بگویم. رویش را برگرداند و به من نگاه عمیقی کرد و گفت: چشمهای خودت زیباست. فکر نکنم ایرانی باشی؟ خندهای کردم و گفتم: بله، ایرانی نیستم. من اهل افغانستان هستم. دستان لاغر و کشیدهای داشت. فنجان قهوه را گرفت و شروع به نوشیدن کرد و گفت: فرقی نمیکنه کجایی باشی، مهم اینه که آمدی کنارم نشستی و با من حرف زدی. من چای سیاه سفارش داده بودم. گارسون پرسیده بود: چای لاهیجان یا ایرل گری و یا انگلیش برگفست؟ و من چای سیاه لاهیجان را سفارش داده بودم. به زن نگاه کردم که چند تار مویش پریشان روی پیشانیاش گویی سرگردان بود. پرسیدم: امیدوارم حالتون بهتر شده باشه. من فیلمسازم. نمیدانم چه دلیلی داشت در ادامه سوالم باید میگفتم که فیلمسازم. از کودکی عادت نه چندان خوبی داشتم، اینکه همیشه اطلاعات اضافی به مخاطب میدادم. زن آخرین جرعه قهوه را سر کشید. مثل اینکه لیوان آبی را تا ته سر میکشد تا تشنگیاش برطرف شود. فنجان را با دو دستش گرفت و داخل آن را با دقت نگاه کرد. و آهی کشید و گفت: آدم گاهی دچار دردی میشود، که فقط نیاز دارد آه عمیقی بکشد و چهار زانو بزند و زار زار بگرید. جملهاش را که تمام کرد دوباره چشمانش پر از اشک شد. بغضی در گلویم گویی ناخوانده آمد و مهمان شد. با این جملهای که زن گفته بود آشنایی هزار ساله داشتم. سکوت کردم و رویم را به سمت پنجره گرداندم و به رفت و آمد عابرانی را که در پیاده رو سریع از هم عبور میکردند خیره نگریستم.
دستان من هم مثل دستان زن لاغر بود و رگهای آبی رنگ، خطهای برجستهای کشیده بود. بی آنکه بدانم چرا به آن روزی فکر کردم که هنوز ده سال بیشتر نداشتم و پدر در یکی از شبهای طولانی زمستان برای همیشه از پیش مان رفت. شبی که تمام وجودم را درد جانکاه فرا گرفته بود و من آن شب فقط چهار زانو زده بودم و گریسته بودم. نمیدانستم چه اتفاقی در زندگی این زن افتاده بود که این چنین عاجز و ناچار به یکباره زانوانش خم شده بود. زنی که اگر در حالت عادی کسی در خیابان میدیدش، با آن سر و وضع شیک و زیبایی تحسن برانگیز، شاید فکر میکرد هیچ غمی در دل ندارد. قد رسا، پوست شفاف و چشمان روشن. لباهایش که حرف میزد، لرزشی داشت از جنس یک نوستالوژی قدیمی از نقاشیهای میناتور که آهوانی خرامان به دور زنان زیبا میچرخیدند.
من آن شب شاید خودم را در گوشه خیابان دیده بودم. خودم در شبهای زیادی که بارها آنچنان چهار زانو تکیه زده بودم به دیوار و سرم را لابهلای دستانم گرفته بودم تا اندوهم زیر پای عابران نابود نشود. زنان بسیاری را میشناسم که دچار این موقعیت ناگریزی و ناچاری شدهاند.آنقدر به سطوه میآیند که برای شان اهمیتی ندارد کجا ایستادهاند، کجا فرو میریزند و کجا چشمان زیادی ترحمآمیز به آنها مینگرند. فقط یک جای زندگی توقف میکنند، به دیواری سردی تکیه میزنند و چهار زانو مینشینند روی زمین برهنه و سرد و با صدای بلندی آه میکشند.
گاه درد فقط غم نان نیست، یا از دست دادن عزیزی، گاهی آدمی یکجای زندگی میرسد که گویی تمام هستیاش پر از درد میشود، درد جانکاه از زیستن در دنیایی که برای بسیاری از سوالها پاسخ قانع کننده یافت نمیشود. دردی سرچشمه گرفته از پوچی که به یکباره تو را بی آنکه بخواهی در آغوش میگیرد و در تو پخش میشود. و این لحظاتی است که آدمی دچار میشود. دچار ملال جانکاه. ملال دلخراش و سنگین، و بعد زمان میشود دشمنترین دشمن. تیکتیک زمان میخراشاند روح را و نمیشود نادیده گرفت پوزخند بغض خاکستری را در انتهای گلو. دلت میخواهد کورسوی تنفسی پنجرهای شود رو به روشنایی امید، اما شب سیلی میزند نگاهت را. به روبرویم که نگریستم صندلی خالی بود. زن گویی رفته بود. به فنجان قهوه خالی روی میز نگریسته بودم و جامانده سرخی محسوس لب زن که لرزیده بود.
خودم را دوباره به خیابان رساندم و قدمهایم را سپردم به مسیری که باید به مکان بودوباشم میرسید و مرا میبرد تا پنهان شوم در میان چهار دیواری که دورم میکرد از هرچه هیاهو. با خودم گویی چای سیاه لاهیجان نوشیده بودم، با خودم گویی فنجانی قهوه ترک نوشیده بودم. با خودم گویی حرف زده بودم هرچند کوتاه. با خودم گویی بغض کرده بودم و به خودم گویی خیره نگریسته بودم، زمانی که لبم لرزیده بود از اندوه. که خودم را هزار بار تکثیر کرده بودم در زنان بسیاری و تجربه کردهام زیستن اندوه را. بلند بلند حرف زدهام ملال را و تکیه زدهام به دیوارهای سرد شهرهایی که در خیابانهایش تنهایی گامهایم خاطرههای سردتری را به یاد دارند. تکیدگیهایم را چهار زانو زدهام و چشمانم میزبان بغضهای تلخ بسیاری بوده است.
در آن شب، درخیابان جردن، من با ملال زنی همراه شدم که یکی از هزارن زن تکثیر شدهای از خودم بود. و آن لحظه را زیستم. لحظهای از تمام لحظاتی که هر بار زیستهام و از آن عبور کردهام و در من زن دیگری متولد شده است. زنی که همیشه در ملالانگیزترین دوران زیستنهایش توانسته است عبور کند اندوه را، بغض را، و تکیدنها را و دوباره برخیزد.
دیدگاهها 19
داستان خیلی عالی و گیرا من یکی از پور طرفدار ترین رومان خوانی استم و این دومان را که از یک دختر افغان است به شوق خواندم به امید موفقیت بیشتر تان
بسیار زیبا و خوش نوشتید
کاش بیشتر میبود و میفهمیدم که اون خانم چه مشکل داشت و آیا حل شدنی بود یا نه
خیلی عالی، سپاس
واقعا متن زیبای بود انگار محو آن میشد خیلی خواندنی بود تحسین به قلم تان
بسیار عالی و زیباست ، قلم تان نویسا باد مهربانو
توفیق روزافزون برای شما آرزومندم…
مدتي بود كه از ايران به كشورى كه مدت شصت سال درش زندگى كردم برگشتم، اينجاه استرالياست مملكتى كه جوانيم را براش گذاشتم. در ايران كه بودم تونستم چنتا كتاب فارسى از كتاب فروشان كنار خيابان بخرم و بخونم. اما اين تكه نوشته يا خاطره منو برد به دوران كودكيم كه در سن پنج سالگى مادرم را بخاطر مرض كليه از دست دادم كه برام سخت بود ولى نه به اندازه از ست دادن پدر در سن سيزده سالگى اينبار دردش طافت فرسا تر بود چون قوه درك من تا اون زمان بيشتر شده بود اينبار ديگه پنج سالم نبود تا زود بدست فراموشى سپرده بشه. ما سه تا برادر بوديم بدونه خواهر در شهر طهران بدونه سرپرست بدونه اينده اى نا معلوم و هزاران سوال بى جواب.
چه بسا روزها و شبها سر بروى زانوهايم گذاشتم و گريستم ولى كو صداى مهربان و دلسوز ، كجا بود دست مهربان مادر ؟
هيچ نبود بجز زجر و تنهاعى، بله مردم با سرعت از كنارت ميگذرند كوعى مرض علاج نا پذيرى دارى كه مبادا انهارا هم مبتلاع كنى.
سالها از ان روزهاى كه فكر ميكردم ديگر قادر به زندگى نيستم گذشته خودم يك پسر و دو دختر دارم كه انها در خارج به دنيا امدنند و شرح زندگيه من برايشان مثل يك قصه ميماند.
ما در اين راه دراز زندگى هميشه با مشگلات زيادى رو به رو ميشويم ولى اميد به فردا و مثبت زندگى كردن راه حل ادامه ميباشد.
CB
بسیار عالی بود.
و
من باید در این فکر غوطهور بمانم که آن بانو چه در سینه داشت و آیا گوشه ای از آن را برایت گفت یا اینکه تو هم آن را از ما پنهان کردی.
آه چی داستانی غم انگیزی بود
من هم داستان های زیادی میخوانم
وهمین طور کماکان مینویسم
از احساس هم شهری وفیلم سازم قدر دان هستم .
درد همه جا یکی است خصوصا درد زنان افغانستان وایران که زیاد تفاوت انچنانی ندارد.
خیلی عالی بود!
Ali we jazab engagiert ghsmati ya tajrobhi az zndgie har zane irani ya Afghanistan rah yadawar shodid.merci.
عالی و زیبا,قلم تان رسا
اه چی داستان غم انگیزی شبیه زندگی من اشک خود را کنترول کرده نتانستم😢😢😢
خیلی قشنگ بود، بی نهایت زیبا! این جنس نوشته ها را دوست دارم از دل بر میخیزد و لاجرم بر دل مینشیند
این متن سرشار از تکبر است
قلم تان نویسا باد مهربانو
توفیق روزافزون تان را آرزومندم
گاه درد فقط غم نان نیست، یا از دست دادن عزیزی، گاهی آدمی یکجای زندگی میرسد که گویی تمام هستیاش پر از درد میشود، درد جانکاه از زیستن در دنیایی که برای بسیاری از سوالها پاسخ قانع کننده یافت نمیشود. دردی سرچشمه گرفته از پوچی که به یکباره تو را بی آنکه بخواهی در آغوش میگیرد و در تو پخش میشود
چقدر دقیق و با همه تفضیلات لحظات مختلف را از ابعا مختلف توضیح دادید. شمارا دوست داریم، منتظر نوشته های بعدی هستم.
هزاران درود نثارت صحرای نازنین و مهربان
یک نوشته عالی و خواندنی بود