نویسنده: تمنا عارف
۲۳ سال پیش از امروز، در یکی از پاییزیترین روزهای سال، در روستای جبلالسراج استان پروان از مادر-پدر دارای اصالت روستایی و نسلهای راوی پیشینگی و کُهنزیستگی کیمیای وجود را مایه گرفتم و چشم به جهان پر ماجرای آدمیزادان گشودم. این روایت نخستین گامی بود از عدمم به هستی. در خانوادهای آمیخته با اعتقاد دینی-مذهبی، پایبند به اصالت روستا و در میان مردمانی که به طبع انسان بودن هم میتوانستند خالق شر باشند و هم توانسته بودند زمینهساز خیر و خوبیهای بسیاری باشند. زندگی را آغاز کردم؛ دیندار شدم، به مکتب رفتم، با روستا بلد شدم، با دختران و پسران همسن و سالم مسیر مکتب و درب و دیوار مسجد و مدرسه را تکیهگاهی برگزیدیم که از الف ایستادن تا یای یگانه جنگیدن را در آنجا بیاموزیم.
طبیعی است، در جامعهای که اسیر قید و بند رسم و رواجهای میمون و نامیمون باشد، در جامعهای که داوری کردن و اخلال در زندگی دیگری بیتکلیفتر از ممانعت مگس از نشستن روی سفرهی غذا باشد، در جامعهای که هنجارهایش بسیاری موارد به امر مقدس و قابل پرستش مبدل شده باشد؛ سنگاندازیهای بیشماری در پیش پای دختران انجام خواهد شد. این تجربهی اصیل من از روستازادگی و رویابافی برای فردایی است که آغاز مسیرش از همان روستا رقم میخورد.
اما قضاوتها، سنگها و ستمهای هنجاری، هیچکدام مانع آن نشد که در نهادن بنای سنگین رویاهایم برای رسیدن به فردای درخشان، سهلانگاری و کوتاهی بکنم. تصمیم گرفته بودم، برای تغییر شرایط دست از عمل نکشم. دورهی مکتب با همین شرح به سر رسید. من از پس کار زندگی با مشتی رویای خام قاطعانه برای پیمودن قلهی بلندتری مصممتر به ادامه دادن پرداختم.
گامی بلندتر گذاشتم، با رهیدن از هنجارهای دستوپاگیر اولیه، وارد مرحلهی دیگری از یگانه جنگیدن شدم. دانشگاه، کار، سرپرستی از خانواده در کنار پدر، مسئولیتپذیری و پذیرش راهی که کمهزینه و رایگان نبود. بهرغم تمام پیچوخمهای این راه، آنچه تا قبل از سقوط افغانستان برایش جنگیدیم را میتوانم یک بخشی از روایت یکپارچه قلمداد کنم. اینجاست که به پیوست پارچه دومی روایت میپردازم که پس از سقوط افغانستان به کام طالبان و تحول غمانگیز روزگار ما رقم میخورد.
پس از پانزدهم اگست 2021 میلادی برگ دیگری از ماجرای تلخ ما ورق خورد. من بارها از ادامه گفتهام؛ ادامهای که هزینههای سنگینی بر آدمی اعمال میکند و در دل بحران توکل به ایستادن میبندد. هرچه فشار، تحقیر، تهدید، ستمگری و اعمال سلطه بهویژه بر زنان و دختران بیشتر شد؛ من و ماهایی که در یک حلقهی محدود از رفیقان همدل قرار داشتیم با سختسری بیشتر به ادامه پرداختیم. انسان، برای رویاهایش میجنگد و رویاهاست که انسان را در هیأت جنبنده بودن هویت و معنا میبخشد. آنچه را از روستا نیت کردیم و یک عمر برای تحقق آن جنگیدیم و تپیدیم. رویای خبرنگار شدن، رویای علوم سیاسی خواندن، رویای زندگی در جهانی که باید خودت حامی و تکیهگاهت باشی، رویای دختر بودن، زن بودن، خود بودن و خود زیستن.
با سقوط وطن، زمین زندگی مبدل به سنگلاخی شد که راه رفتن در آن ممکن نبود، اما چه باید میکردیم؟ ما که راهی جز مبارزه را بلد نبودیم. نباید تسلیم شرایط پیشآمده میشدیم و نشدیم. من، عهد سپرده بودم که باید برای این نسل، نسلی که روح شان همه روزه در مسلخگاه تهدید، تحقیر و ستم قربانی میشود؛ نیرویی باشم، الهام و خودی باشم که برای این رویاها بتپد.
اندکی نگذشته بود که فرمانی از غیبتالله به نشانی زنان صادر شد. در آن گفته شده «تا امر ثانی» اجازه رفتن به مکتب را ندارید. فرمان دیگر حق کارکردن در اجتماع را از زنان گرفت. فرمان دیگر دروازههای دانشگاهها را بست و فرمان دیگر کار کردن در ادارههای غیردولتی را نیز بر زنان ممنوع اعلام کرد و تا امر ثانی نامعلوم و فرمان نامعلوم دیگری به تعویق درآورد که شاید بگوید «زنان حق ندارند نفس بکشند» و آنگاه باید نفسهای مان در سینه حبس و چشمهای مان بر روی فردا تاریک بماند.
آنچه از ما خواسته میشد چنین بود. در فرمان نخست خواهرانم از آموختن الف ایستادن تا یای یگانه جنگیدن محروم شدند. در فرمان دوم خواهران و همجنسانم از سرپرستی و نانآوری برای فرزندان شان محروم شدند. در فرمانهای پسین حضور ما از جامعه ممنوع شد، کار برای ما حرام شمرده شد و دانشگاه و آموزشگاه پشت سر هم در برابر مان قفل خوردند. زنجیر های سفت هلاکت و سرشکستگی بر دست و پای مان زدند. اما چه باید کرد؟
هنوز باید از پا ننشینیم؛ من شامل قربانیان فرمانهای کور و غیبی هستم که یکسره در خلوت زندگی زنانهام فرود میآید و دست و پایم را به زنجیر میکشد. من به آن سر نمیسپارم؛ تسلیم نشدهام. ما همچون جماعت پرندگانی که در دام تصمیمهای مردانهی این جماعت شر گیر ماندهایم، هنوز به ارادهی پرواز و رسیدن به آن رویاهای ناتمامی که ختم شان در پایان زندگی فزیکی مان نهفته است پر میزنیم به رویای آزادی، برای آن روزهای خوب، برای کمهزینه زیستن و دست توانمندی شدن برای رهایی از شر مطلق روزگار. از روستا تا رویا و از رویا تا روزها و روزها و روزها… ادامه میدهیم.
دیدگاهها 2
دختر قهرمان وطنم قلم ات همیشه در گردش و آرزوی هایت بلند ات متحقق باد .
با وجود همچین شرایط هر دختر خانمی رخ به نا امیدی میکشند ولی باز هم اشخاصی همانند شما میتواند برایشان روحیه ایجاد کند تا باشد که دست از تلاش و کوشش نکشند و به پیش بروند میشه گفت انرژی مثبت بیشتر میشود .