نیلوفر 29 ساله است. اما او نه سه دهه زندگی، که سه دهه رنج را زیسته است. از خشونتهای خانوادگی تا ازدواج اجباری و طلاق و اکنون خانهنشینی و محرومیت از تحصیل.
دهه اول زندگی
از شش سالگی به بعد را میتوانم به یاد بیاورم، درست از زمانی که بخاطر دختر بودنم و پسردار نشدن مادرم باید همراه پدرم دهقانی میکردم. صاحب زمین هم کس دیگری بود. وقتی پدرم عصبانی میشد سیلیهای محکم او را هم تحمل میکردم. کار کردن من بخاطر کمک با پدرم نبود؛ بلکه پدرم مرا بخاطریکه فرزند اولش بودم و پسر نبودم تنبیه میکرد. یادم میآید که پدرم همیشه میگفت «اگر پسر میبودی نمیگذاشتم دست به سیاه و سفید بزنی، خودم نوکرت میشدم. ولی حیف که دختر استی، حالا هم به جای خودت و هم به جای مادرت که تو را دختر زاییده باید تاوان بدهی!»
سه سال میشود پدرم فوت کرده اما هنوز نتوانستم او را ببخشم. هشت ساله بودم، پدرم من و خواهرم را که دو سال از من کوچکتر بود مجبور کرد در بدل چند سیر گندم در قریه چوپانی کنیم. اول فکر میکردم بخاطریکه مصارف زندگی زیاد است و پدرم تنها نانآور خانه، ما را مجبور به این کار کرده، ولی چند سال بعد متوجه شدم که ما بخاطر دختر بودن و ارزش نداشتن مجبور شده بودیم که چوپانی کنیم.
در پایان همان سال که من و خواهرم چوپان بودیم مادرم بعد از زاییدن سه دختر، پسردار شد و ما به افتخار پسردار شدن مادرم از چوپانی معاف شدیم. ولی کار کردن در کنار پدر بخاطریکه نانخور اضافه نباشیم همیشه باید رعایت میشد.
از برادرم همیشه نفرت داشتم. هر زمانی که برادرم گریه میکرد ما لتوکوب میشدیم که چرا تکپسر خانواده گریه میکند. خوب به یاد دارم من در بدل هر لقمه نانی که در خانه پدرم خوردهام، کار کردم و قیمتش را پرداختهام.
دهه دوم زندگی
ده سالگیام را با لتوکوب شدن مادرم به یاد میآورم. شام بود، شاید برادرم دو سال بیشتر نداشت، از بغل خواهرم که کوچکتر از من بود به زمین افتاد و دستش شکست. وقتی پدرم به خانه آمد بر من و مادرم داد کشید که مواظب یگانه پسر خانواده نیستید. به قدری لتوکوب کرد که من هنوز کبودیهای صورت مادرم را مانند تکههای سیاه ابری به یاد میآورم که در یک روز آفتابی ناگهان بر روی آسمان ظاهر میشود. آن روزها شاید بیشتر از دو سال میشد که دور اول حکومت گروه طالبان سقوط کرده بود.
راستی من دور اول حکومت گروه طالبان را با زنان چادریپوش و سرودهایی که از موترهایشان پخش میشد و من هیچ وقت نفهمیدم مناسبت آن سرودها چه است به یاد میآورم. این تصویر از وقتی که هفت ساله بودم و مادرم مریض بود و ما در بازار کهنه ولسوالی رفته بودیم هنوز در ذهنم باقی مانده است.
تا آن سالها نمیفهمیدم خواندن و نوشتن چیست. معدود دخترانی بودند که در مسجد میرفتند و از ده سالگی به بعد از رفتن به مسجد هم محروم میشدند. همه کوشش میکردند تا ده سالگی قرآن خواندن را یاد بگیرند. اما من تا سیزده سالگی حتا یک روز هم حق نداشتم برای خواندن به مسجد بروم. فقط زمانی به مسجد میرفتم که ماه محرم بود و مادرم مجبورم میکرد بخاطر حسین(امام سوم شیعیان) و آنچه که همه مظلومیت میگفتند گریه کنم. قسمت خوشایند ماه محرم این بود که همیشه سنگ دل بودن پدرم را با حرمله مقایسه میکردم، کسی که در روضه آخوندها علی اصغر، پسربچهی شش ماههی حسین را با تیر کمان میکشد.
شروع 1385 خورشیدی بود. در منطقه ما یکی دو سال میشد دختران به مکتب میرفتند. پدرم مرا بخاطر کمکهایی که از مکتب به شاگردان میداد به مکتب فرستاد. دقیق یادم است؛ پسر همسایهی ما از مکتب کمی شکر و روغن آورده بود، وقتی پدرم خبر شد فردای آن روز من و خواهر کوچکم را به مکتب برد. دستاورد من و خواهرم از آن کمکها فقط یک کیلو شکر و دو قطی روغن بود. ولی برای من بزرگترین و بهترین دستاورد زندگیام شد که توانستم بعد از آن درس بخوانم.
آن روزها جوان شده بودم که از صنف اول شروع کردم و با تمام دشواریها و نادیدهگیری پدرم تلاش کردم درس بخوانم.تا به صنف نهم رسیدم سنم از 20 گذشته بود.
دهه سوم
اواخر سال 1394 بود. من داشتم برای سال بعد و صنف دهم آماده میشدم. در یکی از روزهای زمستان برایم خواستگار آمد. پیش از آن هم چند باری پدرم در مورد مرد پولداری که خواستگارم بود حرف میزد و میگفت «اگر میخواهی درس بخوانی و خوشبخت شوی باید قبول کنی» پدرم فقط با قبول کردن همان خواستگار به من اجازه مکتب رفتن را میداد که میتوانستم صنف دوازدهم را تمام کنم. آن مرد که بعدها خسرم شد حاضر بود در بدل من پول خوبی به پدرم بپردازد.
مجبور شدم قبول کنم و تنها شرطی که داشتم ادامه دادن درسم بود، گفتند تا صنف دوازدهم بخوان دانشگاه را به وقتش حرف میزنیم. فکر میکردم وقتی تا صنف دوازده بخوانم، دانشگاه که چیزی نیست. پسری را که قرار بود شوهرم باشد از قبل نمیشناختم و در تمام آن سالها بیشتر از دو سه بار ندیده بودم.
نامزد شدیم، یک و نیم سال از نامزدی مان گذشت و در تابستان 1396 خورشیدی که صنف یازدهم بودم عروسی کردیم.شوهرم سه سال از من بزرگتر بود. از اول نوجوانی به عربستان رفته بود و در آنجا کار میکرد. با تمام اینها هیچ اختیاری در زندگی خودش نداشت.
صنف دوازدهم را در کنار کارهای خانه و روزمرگیهایم تمام کردم و فکر میکردم بعد از آن میتوانم برای امتحان کانکور آمادگی بگیرم. امتحان صنف دوازده را که تمام کردم به شوهرم گفتم باید آمادگی کانکور بخوانم، جواب مشخص نداد و گفت پدرم باید تصمیم بگیرد. سپس کمکم فهماند که اجازه ندارم درسهایم را ادامه دهم و دانشگاه بروم.
وقتی شوهرم برگشت تصمیم داشت بچهدار شویم، ولی قبول نکردم و پنهانی برای جلوگیری از بارداری تابلیت/قرص استفاده میکردم، وقتی فهمید بارها لتوکوب کرد، نه تنها شوهرم بلکه پدر و مادرش هم مرا لتوکوب میکردند، نزدیک به شش ماه همینگونه زیر شکنجه روانی و فزیکی گذشت.
در همین گیرودار، پدرم که چند ماه میشد مریض شده بود فوت کرد. با تمام ستمهایی که در حقم کرده بود حس کردم تکیهگاه بزرگی را از دست دادم. وقتی برای تدفین پدرم رفتم بعد از آن تصمیم گرفتم دیگر به خانه شوهرم برنگردم. دو ماه گذشت. با برادرم که حالا 21 ساله است حرف زدم تا در گرفتن طلاق کمکم کند. برادرم با گفتن اینکه بخاطر رفتار پدر من مدیون شما(من و سه خواهرم) هستم قبول کرد با من کمک کند.
در این مدت به شوهرم میگفتم طلاق میخواهم، ولی حاضر نمیشد. اواخر تابستان 1398 بود که بخاطر کشاندن شوهرم به کابل و اقدام قانونی از طریق محکمه برای جدایی، همراه برادرم به کابل آمدم. با تمام مشکلات توانستم یک و نیم ماه قبل از نوروز 1399 طلاقم را بگیرم. از همان روز به خواندن آمادگی کانکور شروع کردم. کمی بعدتر شیوع ویروس کرونا دروازههای آموزشگاهها ر ا بست. اما با تمام این چالشها امتحان دادم و به رشته ادبیات دانشگاه بامیان کامیاب شدم. تمام آن سالهای سخت را با کلمههایی که در صنف از استادانم میشنیدم فراموش میکردم. با خواندن هر بیت شعر یک ماه از گذشته دشوارم را به باد نسیان میسپردم.
سقوط به صفر
من تمام راه رفتهام را یکشبه از دست دادم و به قعر تاریکی سقوط کردم. وقتی گروه طالبان به قدرت رسید؛ تازه داشتم برای سمستر سوم دانشگاه آماده میشدم. در اولین شب حضور نظامی طالبان چند برابر سنگینی گذشتهام را بر روی شانههایم حس کردم. بعد از آن با هر دستوری که در برابر زنان صادر میکردند من بیشتر میشکستم. حالا که دانشگاهها هم به دستور این گروه بسته شد، حس میکنم در واقعیت من مردهام. نمیتوانم این یک سال اخیر زندگیام را بنویسم. بدتر از گذشتهام را این روزها تجربه میکنم. برای فهمیدم این روزهایم، همین متن را به تکرار بخوانید، اما با رنج چندبرابر بیشتر؛ من دختر افغانستانیام.
دیدگاهها 4
داستان غم انگیز
فقط یک کلمه باید نوشت که پدرانیکه از تولد دخترشان مایوس میشوند آنها اول فکر کنند که آمدن فرزند بروی قیمت است یا لیاقت آن که خداوند عزوجل لطف میکند
ما فکر کنیم که نعوذ بالله بخداوند قیمت میپردازیم که خداوند بما فرزند دلخواه ( پسر) و یا ( دختر) بدهد
برای خواهر ما صبر و شکیبایی از بارگاه رب العزت استدعا دارم آن شاء الله که روزی به آرزو هایت برسی
با آمدن گروه طالبان افغانستان را برای خانم ها زندان ساخته من به چی سختی ها دانشگاه خواندم به چی مشکلات یک وظیفه دولتی پیدا کردم اما با آمدن گروه طالبان همه چیز به خاک یکسان شد بزرگترین آرزوی زندگیم خواندن ماستری بود اما اون آرزوی زندگیم را هم از مان گرفت کاش افغانستان اصلا وجود نمیداشت اگه داشت هم کاش هیچوقت به افغانستان نمیبودیم
این سرگذشت یک دختر و زن نیرومند و ناشکن را که با ناملایمتی های روزگار صبورانه رزمیده ،از دوجهت نتیجه گیری میکنم ،نخست رنج ،عذاب و ستم بی مثال جامعه مردسالار و عقب مانده افغانستان که در زیر بار دین ،مذهب و سنت های جامعه ،همواره دختران و زنان قربانی و فدای این نابرابری ها و بیعدالتی ها شده !دوم مقاومت و مبارزه دوشیزگان پاکدامن و زنان شجاع کشورم که با ناملایمتی ها رزمیدند و اکنون در برابر تحجرُ سران تاریک اندیش و مدرسه یی طالب میرزمند و مبارزه میکنند ،به امید فردای باورمند بهتر و درخشُش خورشید که بازتاب یابد .🙏🏼🌹🍀❤️🔥گلزار کاوش آلمان
من خودم دوتا دختر دارم مانند چشمم تا روزی زنده ام ازاش پرسداری می کنم اولاد یک تحفه خداوندی است هرکس لیاقت دختر را هم ندارد زیادند کسای که هرچی خدا خدا می کنند حتی صاحب فرزند نمیشه میره فرزند کسی دیگه را به فرزند قبول می کند .