نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • چندرسانه‌یی
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

قسمت اول

«این خواسته‌ی هر مردی است»

  • نیمرخ
  • 8 جدی 1401
فاطمه الطاف

نویسنده: فاطمه الطاف

کتاب‌ها و اسنادم را داخل گونی جابه‌جا کردم و کنار دروازه گذاشتم تا وقتی موتر می‌آید دیر منتظر نماند. از چندین سال زندگی مشترک همین چند جلد کتاب و اسناد فراغتم از مکتب تنها سرمایه‌ی من بود که با خود به خانه‌ی پدرم می‌بردم.

هوا ابری و سرد بود. باد به شدت می‌وزید و باران نم‌نم می‌بارید. پسر دو ماهه‌ام در بغلم بود، پشت دروازه‌ی حویلی منتظر موتر ایستاده بودم. دو پسرم سر راه پله ایستاده بودند و گریه می‌کردند. دست و پا و صورت شان از یخی سرخ شده بود، نزدیک شان رفتم، دستان شان را با آه دهنم گرم کردم، چشمان اشک‌آلود شان را بوسیدم و به آغوش گرفتم. هردو با التماس می‌گفتند: «آیَی مو ره ام بوبر، مو ام خانه بکله خو موری.» برای شان گفتم آشپزخانه بروید، برای هردوی تان بیسکویت خریده‌ام بخورید، من تا شهرک می‌روم و زود پس میایم، باهم کورگه می‌رویم. هردو به آشپزخانه رفتند.

شوهرم که بالای بام بود و تمام مدت در تلفن گپ می‌زد، از زینه چوبی پایین شد و به طرفم آمد. در دلم خداخدا می‌کردم که حالا بگوید نرو، بگوید برگرد، بگوید بمان اما ورق طلاق را به دستم داد و گفت: «تا چند دقیقه بعد موتر میایه، تو را تا سر سرک می‌برم، هردوی ما از یک زبان پیش موتروان و مسافرلن بگوییم که از خاطر عید نوروز، تو با بچه ریزه د موتر کورگه می‌روی و من با دو تا بچه دیگه د موتور میایم .»

کاغذ را گرفتم و به جیب کورتینم انداختم. گفتم: «مواظب بچه‌ها باش، تو را جان هرکه دوست داری بچه‌هایم خوار نشوند.»بلندبلند خندید و گفت: «به فکر بچه‌ها نباش، به فکر خودت باش که وقتی خانه‌ی پدرت بروی کدام پیر مرد هشتاد ساله به خواستگاریت بیاید. اوه راستی سر طویت خبرم می‌کنی یانه؟» دنیا دور سرم چرخید.

گلویم پر از بغض شد و به سختی گفتم: «طوی کدن هوشت‌ ره برده، مه درس می‌خوانم و روز فراغتم از دانشگاه خبرت می‌کنم.» با صدای بلند و به شکل تمسخرگونه خندید و گفت: «مگر به خواب ببین!» به تلفنش زنگ آمد. موتروان بود. گونی کتاب و لباس‌هایم را گرفت و از دروازه‌ی حویلی برآمدیم. به محض باز شدن دروازه حویلی بچه‌هایم از آشپزخانه برآمدند و گریه‌کنان به طرف زینه‌ای دویدند که به سطح حویلی منتهی می‌شد. من با عجله دروازه را بستم و به راهم ادامه دادم. سر و صدا و گریه بچه‌ها حویلی را پر کرده بود و مثل آتش سر تا پایم را می‌سوزاند.

شوهرم سه چهار متر از من فاصله داشت و به سرک نزدیک شده می‌رفتيم. در دلم دعادعا می‌کردم برگردد. برگردد و بگوید نرو؛ بگوید همه‌ی اینها شوخی بود، همه‌ی اینها یک خواب بود، یک خواب وحشتناک و تلخ. برگشت و گفت: «چادرت را پیش‌تر سر کن، سیاهی پشت چشم تو ره کس ننگره.» چادرم را پیش کشیدم. به موتر رسیدیم. گریه‌ی بچه‌ها هنوزهم در گوشم می‌آمد.

جسمم را به سختی داخل موتر کشاندم و روی چوکی لمیدم. موتروان از منطقه‌ی ما بود. تمام سرنشینان موتر زن و مرد از همسایه و اقوامم بودند. به جز احوال‌پرسی مختصر دو کلام بیشتر با کسی حرف زده نتوانستم. موتر حرکت کرد. صورتم را چرخاندم، کسی نبود. طفلک دو ماهه‌ام را به آغوشم فشردم. چشمانم را بستم و پنهان از دیگران، زیر چادرم زارزار گریستم‌.

«این خواسته‌ی هر مردی است»

دلم سر جایش نبود. پشت سرم یک زندگی مانده بود. یک خانه مانده بود‌. توته‌های جگرم مانده بود که نمی‌دانستم بعد از من چگونه آرام شدند؟ آیا پدر شان لت‌وکوب کرد؟ آیا سراغم را گرفتند؟ از من کودکی رفته بود، نوجوانی رفته بود، جوانی رفته بود و اکنون زن مطلقه‌ی 20 ساله بودم که نمی‌دانستم چگونه خانه‌ی پدرم برگردم؟ چگونه وارد جامعه شوم؟ چگونه زیر انگشت قضاوت‌ها و نگاه‌های مردم ادامه بدهم و دوام بیاورم؟ 

حاصلم از هفت یا هشت سال زندگی مشترک روح و روان افسرده، دل شکسته و وجودی پر از درد بود. هرقدر تلاش کردم نتوانستم صبر کنم. گریه‌هایم تبدیل به هق‌هق شد. لرزش بازوانم توجه همه را جلب کرد. زن همسایه که سمت راستم نشسته بود فوری چادرم را پس زد. آماس چشمانم، زخم عمیق نوک چشمم، صورت سیاه و کبودم با همه حرف می‌زد. به همه معرفی‌ام می‌کرد. ناخودآگاه سرم را روی بازوان زن همسایه گذاشتم و فریاد زدم.

همچنان بخوانید

هشت سال در نکاح متجاوز

هشت سال در نکاح متجاوز

23 جدی 1401
طلاقم را از طریق پیام خبر داد

طلاقم را از طریق پیام خبر داد

15 قوس 1401

زن همسایه دستش را دور گردنم حلقه کرد و نوازشم داد. راننده موتر را متوقف کرد. جریان را از من پرسید. نمی‌دانم میان ضجه‌هایم چگونه برای شان توضیح دادم. همگی می‌گریستند. همه سرزنشم می‌کردند که چرا بچه دوماهه‌ی مردم را با خود آورده بودم؟ توانایی حرف زدن نداشتم. زبانم مرا یاری نمی‌کرد. فقط اشک بود که از چشمه‌ی چشمانم جاری می‌شد.

به خانه‌ی پدرم که رسیدیم مادرم سر راهم آمد و تا مرا دید شروع کرد به گریه کردن. ازش دور شدم و گفتم: «آیی خوش باش که دخترت از زندان آزاد شده، خوش باش که دخترت دگر با چاقو و تفنگ و تفنگچه تهدید نمی‌شود و طفلانش پیش چشمش شکنجه نمی شوند.» به خانه آمدیم.

دور همی با پدر و مادر و خواهرم سر دسترخوان غم نشستیم. وارد یک دنیای جدید شده بودم. یک دنیای بی‌رحم و خشن با آدم‌هایی که فقط بلد بودند تماشا کنند. زندگیم شبیه یک پنجره پیش چشمانم بود‌. می‌توانستم ببندم و برای همیشه در تاریکی بمانم. می‌توانستم باز کنم و در جهان به این پهناوری جایی برای خود پیدا کنم.

یک ماه پس از آن اتفاق تلخ، غبار ناامیدی را از چهره‌ام پاک کردم و راهی مکتب شدم. مکتبی که تا صنف ششم شیرین‌ترین خاطره‌ها را از آن داشتم. با آمر مکتب حرف زدم و به حیث معلم قراردادی سر کار شدم. پس از یک سال تدریس برای دومین بار در امتحان کانکور شرکت کردم.

سال قبل در مزار شریف کامیاب شده بودم و این بار در لابلای تمام سختی‌ها توانستم به رشته‌ی دلخواهم که نویسندگی «ادبیات نمایشی» در دانشکده هنر دانشگاه کابل بود، کامیاب شوم. به کمک خواهرم و شوهرش، با کودکم که یک سال و اندی داشت راهی کابل شدیم. به آغوش کابل رسیدم؛ شهر رنگارنگ و با شور و سرور.

سال اول به خاطر اینکه طفلم را به لیلیه دانشگاه راه نمی‌داد نتوانستم وارد لیلیه شوم. راهم دور بود. نابلد بودم. چیزی در دست و بال نداشتم. تازه از اطراف به متن شهر آمده بودم، به آن جایی که دوام آوردن و ادامه دادن پشتکار و تاب و تلاش بیش از حد‌ می‌خواست. خانه‌ی ما در دورترین نقطه‌ی کابل بود. از شهرک مهدیه تا ایستگاه مغازه را از کوچه پس‌کوچه‌ها پیاده طی می‌کردم. از مغازه تا کوته سنگی سوار کاستر می‌شدم و بعد از کوته سنگی تا دانشگاه کابل پیاده می‌رفتم.

نتیجه‌ی این پیاده‌روی‌ها و سختی‌ها را در آخرین روز سال اول دانشگاه گرفتم و اول نمره صنف شدم. اول نمرگی‌ام همان مدالی بود که با افتخار به خانه بردم و به خواهرم که از طفلم مراقبت می‌کرد و به شوهرش که با دست و پای پرآبله و سیاه از دره صوف پول خرج و مخارج دانشگاهم را حواله می‌کرد، نشان دادم. کافی بود.

اندک‌اندک به هدفم نزدیک می‌شدم. همیشه می‌خواستم برای هم‌جنسانم کاری کنم و نویسنده شوم. شور و اشتیاقم دستم را گرفت و مرا در یک روز بزرگ پشت بزرگ‌ترین تریبیون و مجلسی برد که تا آن روز ندیده بودم. آره! خودم بودم. در صفحه‌ی پروجکتور، پیش روی چندصد تماشاچی عکس من بود که نشر می‌شد.

نمایش‌نامه‌ام با عنوان «این خواسته‌ی هرمردی است» در سومین دور جشنواره‌ی ادبیات نمایشی مقام اول را گرفته بود و چک‌چک تشویق می‌شدم. همین نمایش‌نامه که برگرفته از داستان تلخ زندگی خودم بود سال 1398 خورشیدی به نمایش رفت. همه همرایم همدردی کردند، با من گریستند و به من قدرت دادند تا ادامه دهم.

گذشت زمان خستگی تنم را از من گرفت و گذشته را سر جایش گذاشت. درد و اندوهم فروکش کرد. به سمت فارغ تحصیل شدن رفتم. در یک روز زیبا، در بین جمعیت عظیمی از فارغان دوره‌ی لیسانس از دانشگاه کابل، کنار دوستانم فراغتم را جشن گرفتیم. از گذشته دور شده بودم، لیکن بازهم از هر راهی که می‌رفتم به فرزندانم می‌رسیدم.

با وجود آن، همه چه خوب شده بود، کم‌کم به سوی آن پله‌ای می‌رفتم که نامش سر پا ایستاد شدن و خودکفا شدن بود، لیکن سنگینی نگاه جامعه در کشور مردسالار افغانستان مرا نگذاشت بقیه‌ی راه را به تنهایی بپیمایم. باید پشت مردی قایم می‌شدم. برای بار دوم ازدواج کردم و با مردی که سن و سالش کمتر از خودم اما درکش بیشتر از من بود، زندگی ساده اما قشنگی را شروع کردیم.

صبح یک روز که در مکتب داخل صنف درسی بودم تماسی دریافت کردم. پاسخ دادم. صدای مردی بود که سال‌ها قبل با تمسخر همرایم خداحافظی کرده بود. پس از احوال‎‌پرسی گفت: «فراغتت مبارک و از گفته‌های راست و دروغ مردم شنیدم ازدواج کردی، اگه راسته مبارک باشه.» گفتم: «هرچه شنیدی راسته، سلامت باشی.» و قطع کردم.

او که یک ماه پس از جدا شدن مان با دختر خردسالی از منطقه‌ی شان ازدواج کرده بود حالا از زنش چندین فرزند داشت.پسرانم کلان شده بودند و گاه‌ناگاه از تلفن نامادری شان زنگ می‌زدند و احوالم را می‌گرفتند. من صاحب دخترکی شده بودم. پشت سرم که می‌دیدم دیگر نه دلتنگ بودم و نه هم پشیمان، انگار همه چیز سر جای خودش قرار گرفته بود. شوهرم تازه یکی دو ماه می‌شد که کار پیدا کر ه بود و به همان زندگی ایده‌آلی که همیشه آرزویش را داشتیم رسیده بودیم.

این وضعیت اما دیر دوام نیاورد. کابل نیز مثل دیگر ولايات سقوط کرد و طالبان روی کار شد. مکتبی که در آن تدریس می‌کردم بسته شد. بیکاری، بی‌نانی، بی‌سرنوشتی و مهاجرت یخن همه را گرفت. همسرم که از قبل پاسپورت گرفته بود برای ادامه‌ی تحصیل به ایران رفت و خودم با دو دخترم به خانه‌ی پدرم در دایکندی آمدم. از آن روز تا امروز خانه‌نشین هستم.خسته، جورگیر و دل‌گیر اما ادامه دهنده و امیدوار.

ادامه دارد…

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: طلاق
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 4

  1. شکیبا نظری می گوید:
    1 ماه پیش

    با عرض سلام،
    در شرایط فعلی خیلی سخت است که بگوییم همه چیز خوب میشود، اما دنیا به امید قاییم است و شما که خانم خیلی با هدف و سخت کوش هستید انشالله راه برای پیشرفت پیدا میکنید، فعلا فقط خانم ها نه حتی نسل آینده افغانستان در خطر اند، همه مجبور، بی‌روزگار و دلگیر اند دعا میکنم این مشکلات بزودی پایان یابد و متن از موفقیت و شادمانی شما را بخوانم.

    پاسخ
  2. جان محمد حیدری می گوید:
    1 ماه پیش

    قلمت رسا باد خواهرم این غم اندوه که سد راهت بود نشانه پیروزی شما است خواستن توانستن است شما واقعا به ان قله های که میخواهی برسی هیچ شک وجود ندارد شما می توان لیاقتش را هم داری خواهرم تلاش زحمات تان را با چشمانم دیدم

    پاسخ
  3. سید جواد می گوید:
    1 ماه پیش

    این اتفاقات تنها درد مشترک خانم های سرزمین ماست.
    با الطاف در یک جلسه‌ی معرفی شدم چهره‌ای معصومانه‌ی داشت از نوع رفتار ، حرف زدن الطاف معلوم بود که دنیای از تجربه است، بعد از آن گاها نوشته‌هایش را در فیسبوک تعقیب میکردم واقعا قشنگ می‌نویسد.
    برای الطاف و همه بانوان سرزمینم آرزوی موفقیت دارم.

    پاسخ
  4. علی احمد می گوید:
    1 ماه پیش

    درود به شما

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
چندهمسری
هزار و یک شب

چندهمسری؛ پاداش زنی که با پول معلمی خرج دانشگاه شوهرش را داد

16 دلو 1401

مروارید در تمام قریه یگانه دختری بود که بیشترین خواستگار را داشت. او دختر باسواد بود و در امور منزل هم به قول زنان قریه، از هر انگشتش هنر می‌بارید. همه می‌خواستند مروارید عروس‌شان شود.

بیشتر بخوانید
زنی که باربار زندگی می‌سازد
هزار و یک شب

زنی که باربار زندگی می‌سازد

13 دلو 1401

گل‌واری 25 سال پیش به خدادا، پسر همسایه‌اش دل می‌بندد و قصه‌ی دلدادگی‌شان نقل مجلس محله می‌شود. قدرت این دلدادگی هردو را به‌هم می‌رساند. پس از دو سال زندگی مشترک، همراه با شوهر و خانواده‌ی...

بیشتر بخوانید
نجمه
هزار و یک شب

زنی که برای آینده‌ی دخترش خانه را ترک کرد

17 دلو 1401

نجمه را در پانزده سالگی به شوهر دادند. خودش می‌گوید به راستی مرا به شوهر دادند، من چیزی از ازدواج نمی‌دانستم.شانزده ساله بود که دختری به دنیا آورد و اسمش را گلنار گذاشتند.

بیشتر بخوانید
ازدواج مجازی
هزار و یک شب

چهار سال ازدواج در فضای مجازی

11 دلو 1401

زندگی در منطقه‌ی اعیان‌نشین شهر کابل به خوبی پیش می‌رفت. بدون هیچ محدودیتی به مکتب رفتم و درس خواندم و برای خودم رویاهایی بافته بودم.

بیشتر بخوانید
زن چهارم
هزار و یک شب

روزی که زن چهارم پدرم پسر زایید

8 دلو 1401

پدرم پسر می‌خواست. او همیشه آرزو می‌کرد که پسردار شود. برای همین چهار بار ازدواج کرد. هیچ‌کس نمی‌توانست با او مخالفت کند. همین‌که حرفی می‌زدیم به دهان ما محکم می‌کوبید.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل، بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • چندرسانه‌یی
EN