نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • چندرسانه‌یی
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

روایت یک روز عادی زنان در فضای مسموم طالبانی

  • صنوبر
  • 9 جدی 1401

سه روز از صدور فرمان ممنوعیت حضور زنان و دختران در دانشگاه‌ها، آموزشگاه‌ها و اداره‌های دولتی و خصوصی و مراکز تولیدی و صنعتی می‌گذشت. در این سه روز کنجکاو بودم که سیمای شهر بدون حضور زنان چه شکلی به خود می‌گیرد؟

تا اینکه کاری پیش‌آمد و من مجبور بودم برای دیدن یکی از دوستان قدیمی‌ام، از خانه بیرون بروم. با تأکید خانواده برای امنیت و مصئونیت خودم، یک مانتوی مشکلی بلند را پوشیدم که برای روز مبادا خریده بودم و با عینک‌های آفتابی از خانه بیرون شدم.

کوچه‌ای که به خانه‌ی ما منتهی می‌شد در گذشته کوچه‌ای پر جنب‌وجوشی بود. در انتهای کوچه و نزدیکی خانه‌ی ما یک مرکز آموزشی بود که پسران و دختران زیادی برای یادگیری زبان انگلیسی و هنر نقاشی به آنجا می‌رفتند، اما اکنون به کوچه‌ی خلوتی مبدل شده که احساس می‌کردم این سکوت من را در خود می‌بلعد.

کمی آنسوتر وقتی به جاده‌ی عمومی رسیدم رفت‌وآمد موترهای شهری نیز کمتر بود. شاید نیم ساعتی منتظر ماندم تا یک موتر مسافربری شهری پیدا شد. تکسی‌های شهری کنار من ایستاد نمی‌شد و اگر‌ توقف می‌کرد هم راننده اول می‌پرسید «خاله تنها هستی؟» وقتی می‌گفتم آری، بدون هیچ‌حرفی حرکت کرده و می‌رفتند.

طالبان به رانندگان تکسی‌ها و دیگر موترهای مسافربری دستور داده‌اند که زنان بدون همراه مرد و بدون پوشش مطلوب طالبانی را سوار موترهای شان نکنند.

سرانجام در کنار دو زن دیگر سوار یکی از تونس‌های مسافربری شهری شدم به سمت دارالامان می‌رفت. سکوت حاکم بود. هیچ سرنشینی حرف نمی‌زد. انگار در موتر همه کالبد خالص بودند و حضور ذهن نداشتند. همه ‌به بیرون نگاه می‌کردیم، به شهر خالی از زنان، به مغازه‌های خلوت و کوچه‌هایی که تا اخیر از زن و دختر خالی بود. همه‌جای شهر کابل برای زنان به مکان‌های ممنوعه مبدل شده است.

وقتی در ایستگاه دارالامان رسیدیم از موتر پیاده شدیم و باید سوار موترهای لینی ایستگاه سینمای پامیر می‌شدم. هنگام سوار شدن صدای لهجه‌دار و بلندی را متوجه شدم که از دور‌ می‌گفت «همشیره یک لحظه ایستاد شو، کجا میری؟» سرم را چرخاندم، یک جنگجوی طالبان با لباس شخصی و تفنگ ام-فور امریکایی بر دوشش از دور به سمت من می‌آمد. وقتی به من رسید سلام دادم. بدون اهمیت دادن به سلام من با لحن آمرانه‌ تکرار کرد «همشیره کجا میری؟»

در آن لحظه هیچ‌ دروغ ممکن به ذهنم نرسید. فقط گفتم «خانه می‌روم، چیزی شده؟» پرسید «همرای تو ‌کیست؟» گفتم تنها هستم. او همچنان ادامه داد «مکتب و پوهنتون رخصت است، دیگر چی بهانه برای بیرون شدن از خانه داری؟ دیگر نبینم ای‌ طرفا تنها بیایی!» این را گفت و رفت به سمت یک زن دیگری که می‌خواست سوار یکی از موترهای مسافربری شود.

در آن لحظه سراسیمه بودم و صحنه‌ها در پیش چشمانم سریع ردوبدل می‌شدند. این روزها روبرو شدن با یک‌ جنگجوی طالب که تمام افکار او زدن و کشتن آدم‌هاست و هم‌کلام شدن با او بدون اینکه حرفت را بفهمد بدترین پدیده‌ی زندگی هر زن افغانستانی شده است.

کاش می‌شد وقتی از آن حرف‌های مسخره مثل «همرای تو کیست و کجا میری؟» می‌زنند با یک غرش چشم از کنار شان رد شد. اما در برابر نوک تفنگ و یک کله‌ی پر از نفرت ایستاده‌ایم و تنها راه گریز هم جواب دادن به سوال‎‌های آمرانه‌ای است که کرامت انسانی و حریم خصوصی آدم را نقض می‌کند.

همچنان بخوانید

زنانی که خواستار سرنگونی طالبان هستند

زنانی که خواستار سرنگونی طالبان هستند

6 دلو 1401
جایزه سیمون دوبووار

ستایش از یک انقلاب؛ جایزه سیمون دوبووار به زنان ایران اهدا شد

20 جدی 1401

در صندلی اول موتر شهری نشستم و در طول جاده دارالامان با سمی که با پرسیدن آن جملات به من تزریق شده بود کلنجار می‌رفتم و نمی‌توانستم هضم کنم. تصور کنید در قرن ۲۱ در پایتخت یک کشور وقتی از خانه بیرون می‌شوی مورد پرسش قرار بگیری، برای اینکه کجا می‌روی و برای انجام چه کاری می‌روی باید به یک جنگجوی خشن جواب پس بدهی.

ایستگاه‌ها و مغازه‌های اطراف جاده‌ی دارالامان همچنان خالی از زنان بود. شهر خودم را نمی‌‌شناختم. سیمای کابل بسیار خشن و بیگانه شده بود. به فکر جمله‌ای افتادم که در نخستین روزهای تسلط طالبان بر افغانستان، توسط زنان در خیابان‌های کابل فریاد زده می‌شد که «شهر تک‌‌جنسیتی بوی تعفن دارد!» آن روز بود یکی از روزهایی بود که تعفن را در وجب وجب این شهر رویاهای خودم استشمام کردم.

هیچ زنی دیگری سوار موتر نشد و من با همان افکار پریشانم کلنجار می‌رفتم. در صندلی کنار راننده یک جنگجوی طالب نشسته بود. درحالیکه تفنگش را در بغل گرفته بود، کنار دستش یک مرد جوان‌تری نشست که ابرکوت ماشی‎‌رنگ و کلاه پکول پنجشیری سرش بود. به ترکیب این دوچهره حیران بودم. طالبان که خانه‌های پنجشیری‌ها را در کابل گاه ناگاه زیر و رو می‌کنند و هر وقت هوس خونریزی کردند در ولسوالی‌های پنجشیر بر محل سکونت مردم می‌روند و تعدادی را برای شکنجه باخود به زندانها می‌برند.

شاید آن پسر هم عضو طالبان بود اما اقتدار پکول و ابرکوت ماشی‌رنگ که در اذهان ما یک چهره‌ی ضد طالب را تداعی می‌کند در کنار دستار سیاه چملک و تفنگ طالب، ترکیب عجیبی به نظر می‌‌آمد.

در نزدیکی دهمزنگ رسیده بودیم که موتر توقف کرد و راننده رو به من کرد و گفت «همشیره می‌بخشی دیگه سواری سیاسروالا نیست، خودت پایین شو که ما‌ سواری‌های مردانه بالا کنیم، اگه نی تا ایستگاه آخر صندلی خالی می‌رود.»

از کلماتی که می‌شنیدم مطمئن نبودم. گفتم «نفهمیدم یعنی من به شما کرایه دادم و حالا پیاده بروم؟» او بدون اینکه حرفی دیگری بزند سرش را خم گرفت و به یک پسر حدود ده ساله‌ای که دستیارش بود گفت «پول همشیره را پس بده.»

در آن لحظه احساس کردم یک سم دیگری هم به من تزریق شد. پولم را نگرفتم و کرایه سه نفر دیگر که باید در کنارم می‌نشست را روی صندلی گذاشتم و از موتر پایین شدم.

جوانی که بغل دست راننده کنار یک جنگجوی طالب نشسته بود، فقط او بود که اعتراض کرد و به راننده گفت «شرم بخورید برای چند افغانی یک زن را پیاده می‌کنید» او نیز از موتر پایین شد و دروازه را محکم کوبید.

پسرک همکار راننده موتر که به آن «کلینر» می‌گوییم پول‌های روی صندلی را گرفت و به سمت من دوید، اما آن جوان پنجشیری(البته من بخاطر پوشش ظاهری‌‌اش اینطوری قضاوت کردم) جلویش را گرفت و یک مقدار پول خورد دیگری را هم به سرش پاشید. من از آنجا دور شدم تا دیگر آن چهره‌های سمی را نبینم.

دو صندلی دیگری آن موتر مسافربری که پر از مردان بود هیچ کسی صدای اعتراض خود را بلند نکرد که چرا یک انسان بخاطر زن بودنش از موتر پیاده شود؟

آنها فقط به علامت تأسف سرهای شان را تکان می‌دادند. تأسف برای این‌که اگر یک زن به تنهایی از خانه بیرون شود چه بلایی به سرش می‌آید. شاید در دل‌های شان می‌گفتند وقتی به خانه رفتند به زن‌های شان تذکر دهند که امروز راننده یک زن تنها را وسط خیابان رها کرد، هوش کنید شما از خانه بیرون نشوید.

من خود را با پای پیاده به محل قرار رساندم. آنجا بود که تنهایی زنان در برابر مردان زن‌ستیز و طالبان تروریست و تزریق افکار سمی بر زنان را به خوبی درک کردم. این روزها مردان کمتری در کنار ما زنان هستند. طی یک و نیم سال گذشته، وقتی زنان معترض در خیابان برای آزادی و حقوق شان گلو پاره می‌کردند و طالبان با باطوم و شلاق و اسلحه به جان آنها می‌افتادند هیچ‌ مردی جسارت دفاع از زنان را نداشت و فقط به زنان می‌خندیدند که چگونه زیر مشت و لگد طالبان له می‌شوند.

در یک سال گذشته زنان افغانستان تنهاترین و بی‌پناه ترین زنان جهان بودند که برای اساسی‌ترین حقوق شان با دست خالی در برابر توپ و تفنگ طالبان به کف خیابان رفتند، مگر سکوت مردم افغانستان و جامعه جهانی کار را به جایی رساند که امروز نه تنها طالبان به زنان اجازه‌ی کار و تحصیل نمی‌دهند که تک‌تک مردان جامعه در درون شهر به قدر توان زنان را توهین و تحقیر می‌کنند و آزار می‌دهند.

مگر زندگی با این نظم طالبانی و بدون زنان ممکن است؟

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: پوشش اجباریتبعیض جنسیتیخشونت طالبان با زنانکابل
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
چندهمسری
هزار و یک شب

چندهمسری؛ پاداش زنی که با پول معلمی خرج دانشگاه شوهرش را داد

16 دلو 1401

مروارید در تمام قریه یگانه دختری بود که بیشترین خواستگار را داشت. او دختر باسواد بود و در امور منزل هم به قول زنان قریه، از هر انگشتش هنر می‌بارید. همه می‌خواستند مروارید عروس‌شان شود.

بیشتر بخوانید
زنی که باربار زندگی می‌سازد
هزار و یک شب

زنی که باربار زندگی می‌سازد

13 دلو 1401

گل‌واری 25 سال پیش به خدادا، پسر همسایه‌اش دل می‌بندد و قصه‌ی دلدادگی‌شان نقل مجلس محله می‌شود. قدرت این دلدادگی هردو را به‌هم می‌رساند. پس از دو سال زندگی مشترک، همراه با شوهر و خانواده‌ی...

بیشتر بخوانید
نجمه
هزار و یک شب

زنی که برای آینده‌ی دخترش خانه را ترک کرد

17 دلو 1401

نجمه را در پانزده سالگی به شوهر دادند. خودش می‌گوید به راستی مرا به شوهر دادند، من چیزی از ازدواج نمی‌دانستم.شانزده ساله بود که دختری به دنیا آورد و اسمش را گلنار گذاشتند.

بیشتر بخوانید
ازدواج مجازی
هزار و یک شب

چهار سال ازدواج در فضای مجازی

11 دلو 1401

زندگی در منطقه‌ی اعیان‌نشین شهر کابل به خوبی پیش می‌رفت. بدون هیچ محدودیتی به مکتب رفتم و درس خواندم و برای خودم رویاهایی بافته بودم.

بیشتر بخوانید
زن چهارم
هزار و یک شب

روزی که زن چهارم پدرم پسر زایید

8 دلو 1401

پدرم پسر می‌خواست. او همیشه آرزو می‌کرد که پسردار شود. برای همین چهار بار ازدواج کرد. هیچ‌کس نمی‌توانست با او مخالفت کند. همین‌که حرفی می‌زدیم به دهان ما محکم می‌کوبید.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل، بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • چندرسانه‌یی
EN