نویسنده: معصومه جعفری
فصل بهار است. دوباره روح در کالبد خشک زمین دمیده و آن را زنده کرده است. فصلی که به زیباترین شکل ممکن، طبیعت را با گل و شکوفه میآراید تا جماعتی از این زیبایی انگشت به دهان بمانند. شکفتن لالههای سرخ و آتشین در دامن سبز طبیعت، آدمی را محسور میکند و به خود میکشاند. برفی که بر فراز کوههای پر غرور کابل نشسته بود کمکم با تشعشع انوار طلایی، فرمانروای گرمی جهان به آبی گوارا تبدیل شده است؛ رقصیده و پیچیده از چشمهها سرازیر میشود. با صدای شرشر حیات را به انسان میبخشد.
در کوچه-پسکوچههای شهر کابل عطر شکوفهها پیچیده است. رایحه دلپذیر آن فضا را عطرآگین ساخته است. زنی آبستن با سه دخترش در یک محلهی فقیرنشین شهر کابل روزگار را سپری میکند. اگرچه فقیرانه با روزهای سخت دست و پنجه نرم میکند، اما بهار زندگیاش را به امید داشتن نوزاد پسر میگذراند.
رحیمه زنی است که در سن پانزده سالگی بنا به مشکل خانوادگی و سنت دینی خلاف خواستهاش با مردی که تفاوت سنی زیادی دارد تن به ازدواج میدهد. هرچند رحیمه اولین دختری نیست که چنین زیر تازیانههای روزگار خم میشود، دختران مانند او در این شهر بسیار اند.
دختران رحیمه یکی پس از دیگری به دنیا میآمدند. داشتن فرزند دختر برای رحیمه بهای سنگینی دارد. خویشاوندانش به او «دخترزا» میگویند. بارها به گوش خود شنیده است که زنان فامیل میگویند: «اگر چهارمین فرزندش هم دختر باشد، روزگارش سیاه است. باید سرش امباق بیاورند، تا کی دختر زاییده برود. شاید زن جدید برای شوهرش پسری به دنیا بیاورد و نام پدرش زنده بماند.»
فکر کردن به این لحظهها برای رحیمه دردناک است. او از آیندهی گنگ و مبهم میترسد. تمام شب سر در گریبان فرو میبرد و با خود واگویه میکند، آرزو دارد فرزند چهارمش پسر باشد تا ترس او از آینده و طرد شدن هم از بین برود. زمان به لحظه موعود نزدیکتر میشود. رحیمه هر روز احساس میکند سنگینتر شده و فعالیت و حرکت کردن برایش سخت و طاقت فرسا شده است.
در یک پگاه بهاری که پروانهها با بالهای زرد و صورتی بر گلهای سرخ در پرواز بودند، بر گلبرگهایی مینشستند که از شب قبل شبنمی بر آن محمل گزیده بود. پروانهها شاخکهایشان را در دل گل سرخ فرو میبردند و شیرهی جان گل را مینوشیدند.
رحیمه در گوشهای از باغچه ایستاده است و این صحنهی زیبا و دلپذیر را نظاره میکند. ناگهان درد شدیدی را احساس میکند. با قامت خمیده و تکیه بر دیوار خود را به خانه میرساند. در خانه به جز رحیمه و دخترانش کسی نیست. مرد خانه صبح زود برای امرار معاش سر فلکه رفته بود و هنوز برنگشته است. رحیمه از درد به خودش میپیچید و نالههای سوزناک سر میدهد. دخترانش معصومانه مادر را تماشا میکنند؛ بدون اینکه دلیل نالههای مادر را بفهمند. رحیمه بریدهبریده به دختر کلانش میگوید: «نزد مادر زینت برو و بگو خانه ما بیا که وقتش رسیده…»
پس از ده دقیقه مادر زینت میرسد و دختران رحیمه را از اتاق بیرون میکند. او قابلهی سنتی و در کارش ماهر است؛ رحیمه را کمک میکند تا فرزندش را به دنیا بیاورد. تا نوزاد چشم به جهان میگشاید صدای گریهاش در فضای خانه میپیچد.
رحیمه نگاهی ملتمسانه به مادر زینت انداخته میپرسد: پسر است یا دختر؟ مادر زینت با ناامیدی پاسخ میدهد: «باز هم دختر است.» جهان پیش چشمان رحیمه تیره و تار میشود. قطرههای اشک مجالش نمیدهد و یکی پس از دیگری گونههای رنگ پریدهاش را میشوید.
رحیمه تکرار میکند: «باز هم دختر است، این چهارمین دختر میشود، این همه دختر را چه کنم؟ اولاد سیاسر! جواب پدر اولادها را چه بدهم. این خدا هم چقدر نامهربان است.»
مادر زینت رحیمه را دلداری میدهد که «جوان استی باز هم میتوانی فرزند بیاوری، در هرکاری یک خیری نهفته شده، ناامید نباش.» نوزاد را قنداق کرد و در کنار رحیمه گذاشت تا او را شیر بدهد.
خستگی درد زایمان از یکسو و به دنیا آمدن نوزاد دختر از سوی دیگر، نای زنده ماندن را از او گرفته و تاروپود وجودش خشکیده است. رحیمه میگوید: «من منتظر پسر بودم، روزگارم بعد از این سیاه است.» مادر زینت دلداری میدهد که دخترم! ناشکری نکن. همین اولاد سالم را کی به تو میدهد؟ شکر بکش چهار بند وجودش سالم است.
ترس عجیبی در بندهای وجود رحیمه خانه کرده است. دلش نمیخواهد زمان سپری شود و شب فرا رسد، اما چنین شد.شوهر رحیمه به خانه برمیگردد و از دیدن وضعیت رحیمه و نوزاد متعجب میشود. میپرسد: «طفل به دنیا آمده، چه است؟» یکی از دخترانش پاسخ میدهد: «مادرم یک دخترک به دنیا آورده…»
شوهر رحیمه از خشم و عصبانیت رنگش سرخ شده، گهگاه نیمنگاهی به کودک و رحیمه میاندازد و با صدای بلند میگوید: «از این همه دختر خسته نشدی، باز هم دختر زاییدی؟ باید چاره تو را کرد. این بار اگر سرت امباق نگیرم مه مرد نیستم.»
رحیمه سکوت کرده است و چیزی نمیگوید. دخترانش به چشمهای اشکآلود او و به دختر نوزاد نگاه میکنند. رحیمه هیچ به شوهرش نگاه نمیکند، فقط به نوزادی چشم دوخته است که گویا کسی از تولدش خوشحال نیست. حرفهایی را که میشنود جسم و روانش را یکجا تکهتکه میکند.
رحیمه خواب از چشمانش پریده است و از کلکین به آسمان میبیند. شب میگذرد، اما او فقط برای چند لحظهای قبل از طلوع خورشید چشمهایش را میبندد. ساعت بالای تاقچه، شش صبح را نشان میدهد و رحیمه از خواب برمیخیزد. هنوز درد دارد، سرش اندکی گیج است و به نوزاد نگاه میکند. حال و هوای اتاق برای او بسیار دلگیر است. به دوروبرش نگاه میکند؛ شوهرش نیست، صبح زود از خانه بیرون رفته است. دختران در یک گوشهی خانه آرام کنار هم خوابیدهاند.
رحیمه در بستر کنار نوزادش دراز کشیده است که صدای تکتک دروازه را میشنود. صدا آشناست. مادر زینت داخل اتاق میشود. از رحیمه میپرسد: «دیشب طفل آرام بود، راحت خوابیدی؟» اشکی از چشمان رحیمه بر روی گونههایش میلغزد و میگوید: «تیر شد.»
مادر زینت میپرسد نام دخترک را چه ماندی؟ رحیمه میگوید هنوز به نامش فکر نکردهام، اما نامش را «دختربس»میمانم.
مادر زینت سرش را به نشانه تأیید تکان میدهد: «امیدوار باش شاید بعدی پسر باشد، نام خوبی برایش انتخاب کردی.»با خودش تکرار کرد دختربس.
روزهای ملالآور همچنان در گذر است. شوهر رحیمه خیلی تغییر کرده است؛ میل و رغبتی به زندگی نشان نمیدهد. شبها دیر به خانه میآید. هیچ توجهی به رحیمه و دخترانش ندارد. درست مثل اینکه رحیمه و دخترانش را از زندگیاش حذف کرده باشد.
دختربس هنوز یکماهه نشده است. یک روز بهاری است، اما انگار آن تازگیهای یک ماه گذشته را ندارد و دیگر پروانهها و گلهای سرخ به چشم رحیمه نمیآید. رحیمه در حال جارو کردن حویلی است که در باز میشود. شوهرش با لبخند وارد میشود، تنها نیست، یک زن همراه او وارد خانه میشود.
آوازهی امباق رحیمه به حقیقت پیوست. رحیمه هر روز تماشاگر خنده و خوشیهای شوهر و امباقش است. شوهر رحیمه برای تأمین معیشت و نیازهای همسر دومش سخت تقلا میکند. کمکم رحیمه متوجه میشود که امباقش باردار است. توجه شوهرش هر روز به او بیشتر میشود. روزها پی هم در حال گذر است. فصلها یکی پس از دیگری رنگ و رخ جدید به خود میگیرند. نه ماه بارداری امباق رحیمه هم به پایان رسیده است. تا امباق رحیمه احساس درد میکند شوهرش او را به زایشگاه میبرد. نوزادش به دنیا آمده، اما روزگار دستهای سرد رحیمه را به گرمی فشار داده است. نوزاد او هم دختر است.