مریم محمدی، در سال 1378 خورشیدی در روستای «کوتهنقشی» ولسوالی جلریز ولایت میدان وردک متولد شد. او از زبان مادرش(سلیمه) در باره تولدش نقل میگوید: «مادرم میگفت تو در خزان پیدا شدی. هوا سرد شده بود و برگهای درختان داشت میریخت و اکثر مردم کچالوهای شان را کَنده بودند. به گفته مادرم، روزی که من پیدا شده بودم پدرم برای زمستان هیزوم جمع میکرد، مادرم تا دو ساعت قبل از تولد من مصروف کارهای خانه بوده که کمکم درد احساس میکند و بعد من متولد میشوم.»
پلههای پرنشیب زندگی مریم
مریم در شش سالگی پدرش را از دست میدهد. این اتفاق تازه شروع رنج در زندگی دختری میشود که یک خواهر از خود بزرگتر داشته و یک خواهر و یک برادر کوچکتر. چالش بزرگ در برابر یک خانواده کوچک پنج نفری در درون یک جامعه مردسالار.
مریم از رفتارهای مردم و جامعه در برابر خود و خانوادهاش، به نام «بزرگترین چالش» در زندگیاش یاد میکند و میگوید: «از آغاز مکتب با مشکلات فراوان روبهرو بودم، در روزگار و جغرافیایی که خواندن و نوشتن یک موضوع ناشناخته و جدید به حساب میآمد و در جامعهای که حرف اول و آخر را مردان جامعه میزدند، درس خواندن یک دختر بسان گناهی دانسته میشد که مجازاتش حرفها و قضاوتهای نادرست بود.»
مادر مریم تنها کسی بوده که با وجود تمام مشکلات از دخترانش حمایت میکرده است. به گفته مریم، مادرش هیچگاه نگذاشته بود که دخترانش زیر بار مشکلات زندگی کم بیاورد. زنی که با تحمل مشکلات همچنان نیرومند و جسورانه برای ادامه زندگی تلاش کرده بود و دلخوش به اینکه دخترانش درس میخوانند و به آرزوهایشان میرسند.
من و خواهر برزگم امالبنین نصف روز به مکتب میرفتیم و بعد از ظهرها در کنار مادرم بالای زمینها کار میکردیم و مشغول کشت و زرع بودیم. مادرم بعد از مرگ پدرم برای ما سرپناه و تکیهگاه محکمی بود، با وجودیکه باسواد نبود، ولی فهمیده و اجتماعی بود.
سلیمه، مادر مریم بعد از مرگ شوهرش با استعدادی که در خامکدوزی و بافندگی داشته بود، لباس و چیزهای تزئینی خامکدوزی میکرده تا بتواند با فروش آن هزینه زندگی دخترانش را تأمین کند.
مریم میگوید آنها روی زمین دیگران هم کار میکردند: «ما در کنار کاریهای دیگر برای مخارج زندگی، زمینهای مادرکلانم که با کاکاهایم شریکی بود را کشت و زرع میکردیم و مالداری یکی از راههایی بود که در آن سالها ما را در فرار از مشکلات کمک میکرد و با فروش گوسفند و بز میشد اندکی از هزینههای زندگی را به دست آورد.»
با آنکه کار کردن بالای زمین و کشت و زراعت کار دشواری بود، ولی سلیمه و دخترانش با بیل زدن و باغبانی کردن تمام تلاششان را به خرج میدادند تا مردم به آنها حرف بیجا نزنند و ترحم نکنند.
اینهمه برای من و خواهرم که ده و دوازده ساله بودیم دشوار بود، اما سختی کار جایی بود که ما از هر مردی که کمک میخواستیم مردم در باره مادرم حرفهای بیربط میگفتند و هرکسی که همرای ما رفتوآمد میکرد مردم هزاران حرف و حدیث بیجا برای گفتن داشت. به همین خاطر مادرم از کسی کمک نمیخواست.

مریم از روزهایی حرف میزند که حتا کاکاهایش هم به آنها کمک نمیکردند و مثل تمام مردم برای تحقیر کردن خانواده برادرشان از هیچ تلاش دریغ نمیکردند: «کاکاهایم هم دوست داشتند که ما سختی بکشیم و آنها تماشا کنند.»
فرار از خانه پدری و مرگ مادر
سلیمه، مادر مریم با سپری کردن تمام مشکلات در آن سالها، تصمیم میگیرد بخاطر آیندهی بهتر دخترانش به کابل بیاید و از قضاوتهای مردم فرار کند. «صنف هشت بودم که مادرم تصمیم گرفت به کابل بیاییم، از یک طرف مردم با رفتار شان ما را اذیت میکردند، از سوی دیگر مادرم مریض بود و نمیتوانست کارهای طاقتفرسای زمینداری را انجام دهد.»
مریم و خواهرش با آمدن به کابل و با وجود تمام چالشها، آرزوهای بزرگتر را برایش خلق میکنند و برای رسیدن به آن تلاش میکنند.
وقتی به کابل آمدیم، در کنار درسهای مکتب به آموزشگاه کمیپوتر، کلاس زبان انگلیسی و کلاسهای تقویتی میرفتیم.
مریم زمانی که کلاس دوازدهم بود و در آمدآمد امتحان کانکور مادرش را از دست میدهد؛ کسی که تا آن روز در کنار مادری کردن جای خالی پدر را هم برای دخترانش پر کرده بود.
نمیدانم حال آن روزهایم را چگونه توصیف کنم، دنیا برایم به آخر رسیده بود و زندگی هرچه بلا داشت را بالای ما نازل میکرد. از زندگی ناامید شده بودم و نمیفهمیدم که چطور بدون پدر و مادر زندگی کنیم. ولی ایستادگی را از مادرم یاد گرفته بودم و همیشه میدیدم چگونه با مشکلات میجنگد، من هم دوام آوردم و کوشش کردم برای سپری کردن امتحان کانکور آماده باشم.
مریم با حالت روانی نهچندان خوب، امتحان کانکور را میگذراند و در دانشکده علوم طبیعی دیپارتمنت فزیک دانشگاه کابل راه مییابد. او در میان تردید رفتن به دانشگاه و ترک آن بخاطر مشکلات اقتصادی بود. یکی از دوستانش که کارمند یک موسسه صحی بوده است برایش زنگ میزند و میگوید ما در ولایت دایکندی به کارمند نیاز داریم و از مریم میخواهد در آن سمت امتحان بدهد.
من بخاطر هزینه زندگی دو خواهر و برادرم نمیتوانستم این فرصت را از دست دهم. بعد از سپری کردن امتحان توانستم در آن بست کامیاب شوم. از دانشگاه تعجیل گرفتم و در سال 1396 به عنوان کارمند تبلیغاتی صحی شروع به کار کردم، همزمان با آن در یک مکتب هم به گونه نیمهوقت به عنوان معلم استخدام شدم.
از اینجا مریم دوباره شروع میکند، اما در نبود مادرش که آرزو داشت روزی دخترانش را در جایی ببیند که روی پاهای خودشان ایستادهاند. مریم بعد از بهتر شدن شرایط مالیشان در سال 1397 در رشته قابلگی به گونه غیابی در یکی از دانشگاههای خصوصی ثبت نام میکند و فقط در وقت امتحانها به کابل میآمد. برای مریم یک سال همینگونه میگذرد و در 1398دوباره به کابل میآید.
«همیشه کوشش میکردم کار نیمهوقت پیدا کنم تا بتوانم در کنار آن به برنامههای آموزشی و کارهای دیگر هم رسیدگی کنم. وقتی به کابل آمدم با درس خواندن خودم در یک آموزشگاه، زبان پشتو را هم تدریس میکردم و برنامههای ورزشی هم برای خودم گرفته بودم. بعد از مدتی به عنوان مشاور تغذی در یک مرکز صحی شروع به کار کردم.»
همسنگر قوی
در میان حرفهایش از امالبنین حرف میزند. «امالبنین خواهر بزرگم است. او که در این سالها در کنار مادرم از هیچ تلاشی برای راحتی خانواده دریغ نکرد. امالبنین در کنار خواهر بودن همیشه برایم همراز و راهنمای خوب بوده است.»

امالبنین از سال ۲۰۱۳ به بعد با کمتر شدن مشکلات شان توانسته بود به دنبال آرزوهایش گام بردارد. «او درکنار درس مکتب، کلاس زبان و کمپیوتر میرفت. یک سال بعد از فراغت مکتب، دانشگاه را به خواست مادرم در رشته حقوق آغاز کرد. وقتی مادرم فوت کرد امالبنین ترم دوم دانشگاه بود، گرچه حال همه ما خوب نبود اما امالبنین بازهم قویتر از قبل درخشید و تا ختم تحصیلش دانشجوی ممتاز بود.»
امالبنین از همان اول که به کابل میآیند به ورزش روی میآورد و با حضور در لیگ برتر فوتبال بانوان به عنوان بازیکن و کسب عنوان قهرمانی همراه با تیم شان برای رسیدن به آرزوهایش تلاش میکند. «بنین همزمان با بازی کردن در کلاسهای داوری فوتبال هم اشتراک کرده بود. در مارچ ۲۰۲۱ کلاسهای مربیگری فوتبال دایر شد که هردو باهم در کلاس مربیگری اشتراک کردیم و تمرینات مربیگری را هر دو باهم انجام میدادیم. امالبنین در کنار دانشگاه به عنوان مربی فوتبال تیم بانوان لیسه عالی آصف مایل را تمرین میداد.»
امالبنین بعد از تمام کردن دانشگاه، در سال ۲۰۲۰ در یک موسسه به عنوان کارمند استخدام میشود و همزمان با آن به ورزش هم ادامه میدهد. «من و بنین کار میکردیم، خواهر و برادر خردم مکتب میرفتند، همه کوشش میکردیم مواظب هم باشیم تا جای خالی پدر و مادر را کمتر حس کنیم.»
تغییر سرنوشت
مریم بعد از آنکه از دایکندی به کابل بر میگردد درسش در رشته فیزیک دانشگاه کابل را تا ترم سوم ادامه میدهد و بخاطر مصروفیت زیاد مجبور به ترک دانشگاه دولتی میشود و فقط میتواند رشته قابلگی را در زمان درسی شبانه ادامه بدهد. بعد از قدرت گرفتن گروه طالبان مجبور میشود درسهایش در دانشگاه خصوصی را هم ترک کند.
«در مسیر برگشت از دانشگاه شب میشد و از طرف افراد گروه طالبان بازجویی میشدیم. موتر حامل دانشجوها که همه دخترها بودیم هرشب توقف داده میشد، با آن شرایط نتوانستیم ادامه بدهیم و همراه با من شش دانشجوی دختر دیگر ترک تحصیل کردند.»
مریم تمام دستاوردها و حاصل سالها تلاشش را با آمدن گروه طالبان از دست میدهد و یگانه آرزوی مادرش که خوشبختی و درس خواندن دخترانش بود هم نابود میشود.
همه مصروفیتهایم را از دست دادم، اگرنه تا قبل از دستور منع کار زنان از سوی گروه طالبان به کارم در موسسه و کلاس زبان مصروف بودم.
اندکی بعد از آمدن گروه طالبان، این گروه دستور میدهد که کارمندان خانم که در ولسوالی وظیفه اجرا میکنند بدون محرم اجازه کار را ندارند. «با این دستور گروه طالبان یک مدت مجبور شدم به پسر عمهام یک مقدار پول پرداخت کنم تا به عنوان محرم همراهم برود. برادرم درسهای مکتبش بود نمیتوانست همراهم برود.»
با این همه بازهم خیلی طول نمیکشد که گروه طالبان دستور منع کار زنان را در موسسهها اعلام کرد. «با آنکه ما در بخش صحی کار میکردیم، ولی مسئول موسسه گفت نمیتوانند امنیت کارمندان زن را تأمین کنند و از ما خواست دیگر به وظیفه نرویم.»
در شرایط اکنون که مریم تنها نانآور خانوادهاش بود با فرمان جدید گروه طالبان شغلش را هم از دست داده است. به گفته امالبنین خواهر مریم، «این امر ثانی مثل همان دوران پنج ساله سیاه و وحشتناک دور اول گروه طالبان خواهد بود که هیچ زنی اجازه نداشت از خانه بیرون برود.»
امالبنین در ادامه حرفهایش میگوید: «من دختر روستایی بودم که آرزوهای بزرگ داشت و برای رسیدن به آن به شهر آمده بود، گروه طالبان شهر رویاهایم را زیر چکمههای شان له کرد، حالا حس میکنم یک خلأ در میان انبوه تاریکی هستم.»