آصفه 34 ساله است؛ یکی از زنان معترض علیه گروه تروریستی طالبان در شهر هرات. او یکی از معلمانی است که برای حق آموزش شاگردانش به خیابان میرود.
تا صنف چهارم مکتب را در دیار مهاجرت تعلیم دیدم، اما وقتی مهاجران از حق تعلیم محروم شدند به ولایت هرات بازگشتیم. امید من برای آموزش صد برابر شد و آرزو داشتم در رشته اقتصاد تحصیل کنم و در آینده یک تاجر موفق شوم.اما زمانیکه دانشآموز صنف پنجم مکتب شدم آموزگار نداشتیم و مکتب ما به آموزگار نیاز داشت. از همان زمان تصمیم گرفتم آموزگار شوم و دلم برای تحقق این رویا پر میزد. با خودم میگفتم وقتی آموزگار مکتب شدم با معاش آن دانشگاه میروم و رشتهی اقتصاد را هم فرا میگیرم.
رویای آموزگار شدن برایم به یک امر ضروری مبدل شده بود. من تا صنف هشتم مکتب، پسته میشکستم و از پول شکستن پسته، قلم و دفترچه و دیگر لوازم ضروری مکتبم را تهیه میکردم تا اینکه یک روز مدیر مکتب به صنف ما آمد و گفت «ما به یک معلم ضرورت داریم تا دانشآموزان صنف سوم را به گونه رضاکارانه تدریس کند.»
این نخستین فرصتی بود که میخواستم از آن استفاده کنم؛ به پدرم گفتم که میخواهم به دانشآموزان صنف سوم مکتب خود تدریس کنم. پدرم استقبال کرد و گفت به تو افتخار میکنم.
زمانیکه خودم دانشآموز صنف هشتم مکتب بودم در سال۱۳۸۶ خورشیدی به تدریس دانشآموزان صنفهای پایین شروع کردم و تا امروز آموزگار باقی ماندم.
در زیر خیمهها، در طویلهها و زیر زمینهای نمناک هرات بین مار و گژدم درس خواندم و به دیگران هم تدریس کردم. بیشتر از یک دهه عمر خود را به تدریس سپری کردم؛ دانشآموز و آموزگار تربیه کردم.
هرات که مشهور به شهر علم و عرفان است، زنان هراتی نیز با پذیرفتن مشقت و دشواریهای زیاد از حق تعلیم و تحصیل برخوردار شدند. اما طالبان با آمدن شان به یکبارگی ما را به خاک سیاه نشاندند.
قبل از سقوط حکومت به دست طالبان، اوضاع زندگی من خوب بود. کنار وظیفه آموزگاری که داشتم مسئولیت یک خانوادهی ۷ نفره را نیز عهدهدار بودم اما اکنون طالبان شغلم را از من گرفتند و دانشآموزانم را خانهنشین کردند.
بسیار غمانگیز است. باید خود را به جای من بگذارید تا این شدت عقده و خشم را احساس کنید. زمانیکه مادر یا پدرت مریض باشد نه پول درمان داشته باشی و نه راه درآمد، آنجاست که شرمندهی خانوادهات میشوی و بدون شک برای گرفتن حق خود از خیابان اعتراض سر درمیآوری.
بخاطر بیماری دیسک کمر پدرم مسئولیت مخارج خانوادهام به دوش من افتاد و آرزوی تحصیل در رشتهی اقتصاد به سرم مثل یک رویای مبهم باقی مانده است.
اما با تمام تلاش خود خواهر کوچکم را حمایت کردم و به بهترین دانشگاه خصوصی برای تحصیل فرستادم که در رشتهی مورد علاقهاش درس بخواند اما او نیز اکنون خانهنشین شده است.
وقتی وظیفهام را با یک فرمان از من گرفتند فقط گاهی اوقات با یکی از اقارب خود به مزرعه سبزی، برای سبزیچینی میرفتم و با پول آن حداقل نان خشک میخریدم که با فرا رسیدن زمستان و سرد شدن هوا در مزرعه سبزی نیز کار نیست.
وقتی کار و وظیفه نداشته باشی، نان نداری، فرقی نمیکند از گرسنگی بمیری یا با گلولهی تفنگ طالبان!
من برای مطالبهی نان، کار و حق آموزش زنان این سرزمین به خیابان رفتم. من و خواهرم و گروهی از زنان معترض دست به اعتراض زدیم. ما عضو کدام جنبش زنانه نبودیم و اولین اعتراض ما سوم جدی امسال بود.
وقتی وارد خیابان اعتراض شدیم تمام مردان چنان نگاهی بسوی ما میکردند که گویی کدام جرمی را مرتکب شدیم در حالیکه ما انتظار داشتیم آنها ما را همراهی کنند، اما نکردند. ما نیز بدون توجه به نگاههای تحقیرآمیز آنان، از کنار شان رد شدیم و شعار «تعلیم حق ماست، کار حق ماست» سر دادیم.
متوجه یک ماشین آتشنشانی شدیم که از چهارراهی معارف به سمت ما در حرکت بود. در ذهنم خطور کرد که نکند آتشسوزی رخ داده است. از حوالی چهارراهی مستوفیت هم صدای شلیک گلوله آمد، یک گلوله فیر شد، بعد دو گلوله و سه گلوله و همچنان ادامه پیدا کرد.
اما وقتی موتر آتشنشانی به ما نزدیک شد آب را به سمت ما نشانه گرفت. آب سردی روی سر و بدن ما پاشید. درحالیکه از سرما میلرزیدیم و لباسها و کفشهای مان خیس آب بود، همچنان به شعار دادن ادامه دادیم و با صداهای بلندتری فریاد میزدیم که «تعلیم و تحصیل حق ماست».
خواهرم که زودتر از من به خانه رفته بود به من زنگ زد و گفت زودتر خانه بیا که حال مادر بد است. مادر من از نگرانی اینکه به خیابان اعتراض رفته بودیم فشارش بالا رفته و حالش بد شده بود. وقتی او را نزد داکتر بردیم داکتران از ما خواستهاند که سبب ایجاد استرس در او نشویم که دوباره سکته نکند.
من از دیگر زنان و دختران که در بیرون از افغانستان هستند میخواهم که صدای اعتراض ما را به گوش جهانیان برسانند و به خانوادههای زنان و دختران سرزمینم توصیه میکنم که درس و تعلیم دختران را به خانههای تان ببرید و نگذارید دختران از حق تعلیم و تحصیل محروم شوند.