دلنوشتهای از خورشید کاظمی، دانشآموز صنف دهم در کابل
هنوز چیزی از جنسیت سرمان نمیشد که چادر پوشیدیم. پوشیدن چادر در میان آن شور و شوق و دنیایی پر از هیجان سختترین کار ممکن بود. هنوز چیزی به نام «حیا» در دایرهالمعارف ما نبود که بر خنده هایمان برچسب «بیحیایی»زدند.
دقیق زمانی بر ما برچسب بیحیایی زدند که دنیای ما صورتی شده بود. از گٌلک موهایمان گرفته تا دامن کشال عروسکهایمان، زمانیکه داشتن لباس سیندریلا بزرگترین رویایمان بود، با یک آهنگ زیبا به اوج احساس میرفتیم، با کوچکترین ناراحتی میگریستیم و با کوچکترین خوشحالی صدای قهقهمان در میان جیغ و داد دیگری محو میشد.
بر ما برچسب بیحیایی زدند؛ زمانیکه ما غرق در رویاهای کوچک کودکی بودیم. داشتن الماری پر از لباسهای رنگارنگ رویای مان بود و کل احساس خود را با بوسهی سفتوسخت بر گونههای مادر ابراز میکردیم. همهی وجود ما پر بود از عشق و مهربانی و همهی هموغم ما شکسته شدن چوریهایمان و پررنگ نشدن خینههای عیدی بود.
آری، آن زمان کوچکی نگرانیهای ما به همان کوچکی آرزوهایمان بود. ولی خیلی زود دنیای صورتی و رنگی ما محبوس ذهنهای محدودی شد که خندههای ما را تفسیر کردند به بیحیایی، راه رفتن ما شد عشوهگری و آزادیطلبی ما شد بیآبرویی.
آری، از وقتی که قد کشیدیم رویاهای ما را محدود کردند. مدام گفتند تو دختری، دختر که بلند نمیخندد، تو دختری مگر دختر هم در جمع حرف میزند؟ و همهی این تو دختریها… بود که گاهی آرزو کردیم پسر باشیم و این دردناکترین آرزو بود. آرزویی که شاید درد مشترک هر دختر سرزمین من باشد. این آرزو قلب ما را به آتش کشید؛ چقدر ازخودبیزاری سخت است! ما دچار ازخودبیزاری شدیم چون کل زندگی ما بر مقیاس جنسیت مان سنجش و قضاوت میشد.
جنسیت و دختر بودن ما را براساس عقیده و سیاست سنجیدند و محکوم کردند. آنها ابزاری به نام دین در اختیار داشتند. به نام دین آزادی را از ما را گرفتند، ما را به نام دین خانهنشین کردند، به نام دین درهای مکتبهای ما را بستند و به نام دین آرزوهای خیلیها را در گوشههای قلبهایشان دفن کردند. در حالیکه خود تمامقد علیه علم و عقل به پا ایستادهاند، گفتند دختر ناقصالعقل است. در حالیکه با فریاد بلند نسل جدید دختران مبارز خیابانی، در قعر و انزوای سیاسی سقوط کردند، بازهم این شگفتی و توانایی زنان را انکار کردند و گفتند دختر است و سروصداهای دیگ و بشقاب، گفتند دختر است و دوختن پارگیهای گوشه کنار پیرهن شوهر.
ولی نه، همه را آنها گفتند، ما که نپذیرفتیم. آنها گفتند و ما تمامقد علیه این تفکر ایستادیم. آری، ما سکوت نکردیم چون از سکوت در برابر این زنستیزی آشکارا کاری ساخته نیست بلکه فضای جولان توحش را راحتتر میسازد و بس. در اوج محدودیت و محرومیت، بازهم در ما امید است و تلاش؛ ما دلخوش به آنیم که روزی فرا خواهد رسید که این عقدهها سر باز کند و هر گلو فریاد آزادی سر دهد.
آری، ما دیگر نخواهیم گذاشت آرزوی دختران این سرزمین همچون خودشان در گوشه کنار خانه و آشپزخانه خاک بخورد. وقتی آن روز فرا رسد دیگر نخواهیم گذاشت فرخندهها را در روی خیابان به آتش بکشند و رخشانهها را سنگسار کنند. دیگر نخواهیم گذاشت دختری به پارگیهای لباس شوهرش فکر کند، ولی هنوز هم جلوی آیینه در کوچه پسکوچههای ذهنش دختری با موهای پریشان، لباس گلگلی و لبخند شاد ساز بزند و برقصد. آن روز ما با همهی توان مان بر خواهیم خاست و حق مان را خواهیم گرفت و به دنیا ثابت خواهیم کرد که نسل جدید دختران این سرزمین ناتوان نیست!
بدون شک، آنگاه مرزی را که به نام جنسیت برای تفکیک آدمها کشیدهاند، از بین خواهد رفت و مقیاس قضاوت جنسیت نخواهد بود، خنده به بیحیایی تفسیر نخواهد شد و دلخوشیهای کودکانه نه فقط رویا، بلکه تجربهی نسل جدید دختربچههای این ملک خواهد بود.
دیدگاهها 1
دختران آفتاب
تک تک عکس ها را از نظر می گذرانم بارها و بارها ؛حس میکنم صدای نفس کشیدن تان می شنوم را از درون عکس های تان ؛زنده اید حتی در عکس های محصور شده، پر از شور و امید، پر از شادی و لبخند .
چطور نمیتوانند این همه زیبایی را ببینند ؟
آری میدانم: ترسو ها
آنهایی که از همه چی می ترسند حتی از تار موهای بر باد رفته زنی بی پناه .