نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • چندرسانه‌یی
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

دست معشوق تان را محکم بگیرید

  • سایه
  • 15 جدی 1401
دست معشوق

خالده ۲۲ ساله، دختر جوانیست که در بامیان متولد شد، از قتل عام یکاولنگ جان به سلامت برد، در کابل عاشق شد و دانشگاه رفت، سال گذشته پس از آمدن طالبان معشوقش را در میدان هوایی از دست داد و اکنون در فضای خوف و خشونت همه‌چیزش را از دست داده است، چنانکه تنها همرازش لوحه‌ سنگی‌ست که بر سر قبر معشوقش نشانده‌اند.

من در روزگاری متولد شدم که مادرم برای نابودی دور اول گروه طالبان تمام دار و ندارش که چند متر تکه بوده را به گفته خودش نذر امام حسین کرده بود. زمانی که گروه طالبان در ولسوالی یکاولنگ ولایت بامیان صدها نفر را در یک روز به گلوله بسته و قتل عام کرده بود، من دقیق یک هفته بعد از آن روز(۲۷ جدی ۱۳۷۹ خورشیدی) چشمم را در جغرافیای جنگ و جنون باز کردم.

مادرم از دوره‌ی کودکی‌ام قصه‌های تلخ و شیرین بسیار برایم گفته است. وقتی که چند ماه بیشتر نداشتم، گروه طالبان پدرم را چندین بار به خاطر شنیدن موسیقی شلاق زده بودند ولی پدرم هرگز از موسیقی جدا نشد و تا همین دو سال پیش که ویروس کرونا جانش را گرفت صدای داود سرخوش و ساربان برایش حکم گوش دادن قرآن برای یک آخوند را داشت.

پدرم کارمند وزارت دفاع ملی بود که قبل از آن چندین سال در قطعه خاص کار کرده بود. او همیشه می‌گفت: من این همه سال برای باورهایم در برابر طالبان جنگیده‌ام، به خاطر شنیدن آهنگ داود سرخوش بدون این‌که از کسی بترسم مبادا شلاقم بزند. او همیشه آهنگ «صفورا» از داود سرخوش را بلند زمزمه می‌کرد.

از دوره اول سیاه گروه طالبان در خانواده ما چند یادگار تلخ و وحشتناک به جا مانده است و تا امروز که آن سیاهی برای بار دوم سایه گسترانده آن خاطرات تلخ را به همراه خودشان کشانده‌اند، به جز پدرم که قبل از بازگشت طالبان ویروس بهتر از این گروه جانش را گرفت.

اولین تلخی آن را مادرم چشیده، زمانی که می‌خواستند پدرم را به جرم شنیدن موسیقی برای مجازات ببرند، مادرم مانع می‌شود و یکی از افراد گروه طالبان با شلاق که در دستش بوده به صورت مادرم می‌زند، لکه جامانده از آن شلاق گوشه لب مادرم را به لاله‌ی گوش سمت راستش وصل کرده است.

من هم اولین زمین خوردنم را همان روز تجربه کرده بودم، هنگامی که مادرم برای نجات دادن پدرم با افراد طالبان درگیر می‌شود، مرا که در داخل یک تکه در پشتش بسته بوده به زمین می‌افتم و اولین ضربه را از گروه طالبان در دو نیم ماهه‌گی خورده بودم.

حالا ۲۲ سال بعد از آن روز برای بار دوم زمین خوردنم را به دست افراد گروه طالبان تجربه کردم. چند روز قبل هنگامی که می‌خواستم برای خرید به بیرون بروم طبق معمول رنگ چادرم را با رنگ بوت‌هایم هماهنگ کردم و هر دو را به رنگ صورتی پوشیدم.

هنوز نتوانستم پوشش اجباری گروه طالبان را قبول کنم و یا لباس سیاه بپوشم، مادرم از من بخاطر نپوشیدن لباس سیاه و رعایت نکردن پوشش اجباری ناراحت است و می‌گوید: «من هنوز داغ درافتادن با گروه وحشی طالبان را با خودم حمل می‌کنم، لطفا تو خودت را به چنگال این وحشی‌ها نیانداز و آن داغ را تازه نکن…» که همان‌طور هم شد و من به دست این گروه افتادم.

می‌دانید رنگ صورتی را بخاطری دوست دارم که این رنگ یادگار دوران عشق و دیوانگی من در کابل است. روزگاری که کافه‌های پل‌سرخ پر بود از دختران زیبا با لباس‌های رنگارنگ و من برای محمد، پسری که تمام زندگی من بود چادر و کفش صورتی رنگ می‌پوشیدم.

نمی‌دانم از محمد چگونه بگویم. محمد یک هفته بعد از سقوط کابل به دست گروه طالبان در انفجار میدان هوایی کابل کشته شد، می‌خواست از افغانستان بیرون شود تا آینده هر دوی ما را تغییر بدهد. قرار بود یکجا به میدان هوایی برویم، او از سفارت آلمان برای خروج نامه دریافت کرده بود و قرار بود خودش را به دروازه میدان هوایی برساند. من بخاطر فشار روانی که آن روز‌ها تجربه می‌کردم خون‌ریزی شدید داشتم و در شفاخانه بستری بودم و نتوانستم همراهش به میدان هوایی بروم.

همچنان بخوانید

ابی گیت

گنداب «ابی گیت» سرخ بود

29 جدی 1401
عادله زمانی

دخترانی که می‌شناختم

16 جدی 1401

آخرین چیزی که از محمد به یاد دارم، هنگام خداحافظی بود که مادرم از ما عکس گرفت و آن عکس هم در تلفن محمد بود که همراه خودش نابود شد. جنازه‌اش را از حلقه نامزدی که برایش گرفته بودم شناختم، ما هفت ماه پیش از سقوط نامزد شده بودیم و داشتیم برای عروسی آماده می‌شدیم.

دیروز هم به یاد محمد چادر و کفش صورتی پوشیدم و می‌خواستم بیرون بروم و ساعتی را که محمد در اولین دیدار برایم تحفه داده بود تعمیر کنم.خانه ما از جاده اصلی حدود سه دقیقه فاصله دارد، وسط کوچه رسیده بودم که صدای مردی از پشت سرم بلند شد که می‌گفت: «او بی‌حیا ایستاد شو، تو را میگم او فاحشه.» به روی خودم نیاوردم و به راه رفتنم ادامه دادم، وقتی صدا بلندتر و نزدیک‌تر شد ایستادم و به عقب نگاه کردم. دیدم که یکی از همسایه‌های ما بود، مردی که تا دیروز در وزارت امور مهاجرین کارمند بود و همیشه با کت‌و‌شلوار به وظیفه می‌رفت ولی حالا ریش دراز و نامنظم دارد و هر از گاهی همراهش اسلحه حمل می‌کند.

وقتی نزدیکم رسید از چشمانش عقده و نفرت می‌بارید، بدون این‌که حرفی بزنم با لگد به ساق پایم زد و من به زمین افتادم. نمی‌دانستم گریه کنم یا از کسی کمک بخواهم. راستش کمک خواستنم بیهوده‌ترین کاری بود که می‌توانستم انجام بدهم، از مردانی کمک می‌خواستم که هرکدام شان به اندازه سال‌های زندگی شان در برابر زنان عقده دارند و در این روزها هرکدام به گونه‌ی مختلف بروز می‌دهند.

بلند شدم و به سویش رفتم تا جوابش را با سیلی بدهم، اما این‌بار با مشت محکمی به شکمم زد. حس کردم کسی آب جوش به رویم انداخت و دیگر نفهمیدم چه اتفاق افتاد. زمانی که به هوش آمدم مادرم روی صندلی کنار تختم در شفاخانه نشسته بود و داشت گریه می‌کرد.

پنج سال پیش اولین بار محمد را در دانشگاه کابل دیدم، روزگاری که دانشگاه کابل نفس می‌کشید و من دختری بودم شوخ که رویای وزیر شدن را داشت. آن‌روزها دانشجوی ترم چهارم دانشکده‌ی حقوق بودم. محمد یک سال از من جلوتر بود و ترم ششم دانشکده‌ی اداره و پالیسی عامه بود. پسر آرام و گوشه‌گیر که آرزو داشت ماستری‌اش را در رشته مدیریت آموزش بخواند.

حالا من هر زمانی که دلتنگش می‌شوم، بر سر قبرش می‌روم و در باره آرزوهای مشترک مان همراهش قصه می‌کنم. او طبق معمول ساکت است. تا که زنده بود حرف نمی‌زد ولی صدای نفس کشیدنش را می‌توانستم بشنوم، اما حالا… حالا ساعت از سه نصف شب گذشته و من دختری‌ام که تمام چیزش را از دست داده است؛ معشوقش را، کارش را، آزادی‌اش را، حق انتخاب رنگ لباسش را و آینده‌اش را، یکجا پاک باخته است.

من حالا غرق در تاریکی هستم، می‌شود چراغی روشن کنید؟! می‌خواهم به عکس معشوقم نگاه کنم. آینده‌ام را از من گرفته‌اند، دیوار‌های این خانه‌ی تاریک بلند است، نمی‌توانم خودم را بیرون بکشم. از سر لطف، دست معشوقه‌های تان را محکم‌تر بگیرید، این‌جا قبرستان دخترهای زنده به‌گور شده است.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: مهاجرت
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 1

  1. عباس می گوید:
    4 هفته پیش

    بسیاراندوهگین شدم ازاین همه نامردی وتلخی که روزگار به سرشما اورده درهمه جای دنیا ظلم هست وبیداد میکند نمیدانم این ظلم تا کی ادامه پیدا میکند

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
چندهمسری
هزار و یک شب

چندهمسری؛ پاداش زنی که با پول معلمی خرج دانشگاه شوهرش را داد

16 دلو 1401

مروارید در تمام قریه یگانه دختری بود که بیشترین خواستگار را داشت. او دختر باسواد بود و در امور منزل هم به قول زنان قریه، از هر انگشتش هنر می‌بارید. همه می‌خواستند مروارید عروس‌شان شود.

بیشتر بخوانید
زنی که باربار زندگی می‌سازد
هزار و یک شب

زنی که باربار زندگی می‌سازد

13 دلو 1401

گل‌واری 25 سال پیش به خدادا، پسر همسایه‌اش دل می‌بندد و قصه‌ی دلدادگی‌شان نقل مجلس محله می‌شود. قدرت این دلدادگی هردو را به‌هم می‌رساند. پس از دو سال زندگی مشترک، همراه با شوهر و خانواده‌ی...

بیشتر بخوانید
نجمه
هزار و یک شب

زنی که برای آینده‌ی دخترش خانه را ترک کرد

17 دلو 1401

نجمه را در پانزده سالگی به شوهر دادند. خودش می‌گوید به راستی مرا به شوهر دادند، من چیزی از ازدواج نمی‌دانستم.شانزده ساله بود که دختری به دنیا آورد و اسمش را گلنار گذاشتند.

بیشتر بخوانید
ازدواج مجازی
هزار و یک شب

چهار سال ازدواج در فضای مجازی

11 دلو 1401

زندگی در منطقه‌ی اعیان‌نشین شهر کابل به خوبی پیش می‌رفت. بدون هیچ محدودیتی به مکتب رفتم و درس خواندم و برای خودم رویاهایی بافته بودم.

بیشتر بخوانید
زن چهارم
هزار و یک شب

روزی که زن چهارم پدرم پسر زایید

8 دلو 1401

پدرم پسر می‌خواست. او همیشه آرزو می‌کرد که پسردار شود. برای همین چهار بار ازدواج کرد. هیچ‌کس نمی‌توانست با او مخالفت کند. همین‌که حرفی می‌زدیم به دهان ما محکم می‌کوبید.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل، بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • چندرسانه‌یی
EN