نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • چندرسانه‌یی
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

در شهر مردانه‌ی ترینکوت

  • گلچهره
  • 15 جدی 1401

از ترک کابل و آمدنم به دایکندی یکی دو ماه گذشت. در تمام این مدت در تلاش یافتن وظیفه بودم. نمی‌شد دست روی دست بگذارم و بنشینم. پیش چشمانم می‌دیدم که چند خانواده در یک خانه هستیم و نان‌آوری هم نداریم؛ خزان در حال گذر بود و زمستان نزدیک.

 دل به دریا زدم و دخترک دو و نیم ساله‌ام را پیش مادرم ماندم. با دختر شش ماهه‌ام راهی نیلی شدم. در امتحان معلمی شرکت کردم. نگران این بودم که آیا طالبان اجازه خواهد داد تا با دخترم وارد صحنه‌ی امتحان شوم؟ از یک مولوی که صلاحیت‌دار معلوم می‌شد پرسیدم که می‌توانم با طفلم روی چوکی امتحان بنشینم، گفت نه، طفلت را به یکی بده که بگیرد. گفتم از راه دوری آمده‌ام و کسی از خودی همرایم نیست؛ حرفی نزد. برگشتم که از پشت سرم صدا کرد مشکلی نیست می‌توانی امتحان بدهی.

سوال‌های امتحان را چنان با عجله حل کردم که خودم هم نفهمیدم چطور بود و چه شد. نخستین نفری بودم که ورق امتحان را تسلیم کردم و برآمدم. مرا امیدی نبود که بتوانم کامیاب شوم. اما پس از یک ماه نتیجه اعلان شد و در کمال ناباوری کامیاب شدم. وقتی شماره شناسه‌ام را وارد کردم نامم نوشته بود، سپس کندیر- پاتو.

اولین باری نبود که نام کندیر را می‌شنیدم، در گیرودارهای سال پار، نام کندیر و فراری شدن مردمش را بسیار شنیده بودم. وقتی ساحه‌ی کاری‌ام مشخص شد همگی با من مخالفت کردند که نباید بروم. شوهرم، مادرم و کل فامیل. کوتاه نیامدم، به جست‌وجو و پیدا کردن معلومات در مورد آن منطقه و مردمش ادامه دادم؛ از هرکه می‌پرسیدم تعریف و توصیف می‌کردند و تشویقم می‌کردند که نباید دلهره داشته باشم، باید سر درس و مکتب بروم و ادامه بدهم.

تأکید و تلاشم در مورد این شغل، رضایت خانواده‌ام را جلب کرد و بازهم دختر دو و نیم ساله‌ام را پیش مادرم گذاشتم و با طفل شش ماهه‌ام راهی نیلی شدم. روزی که کارهای تقرری‌ام را دنبال می‌کردم و تلاشم این بود تا خودم را از پاتو به یک مکتب‌ در همین نزدیکی‌ها تبدیل کنم به من گفته شد که ولسوالی پاتو دیگر مربوط دایکندی نیست، بلکه مربوط ارزگان شده است و ما نمی‌توانیم معلمی را که هنوز مقرر هم نشده از یک ولایت به ولایت دیگر تبدیل کنیم.

کاری نمی‌توانستم بکنم، با دختران و پسرانی که در ساحه‌ی پاتو کامیاب شده بودند در ارتباط شدم. همگی موتری کرایه کردیم و برای طی مراحل کار تقرری مان راهی ترینکوت شدیم.

از کوتل‌ها و دره‌های دشوارگذر و ترسناک عبور کردیم، برای اولین بار در ساحه‌ی پشتون‌نشین توقف کردیم و در هتل‌شان نان خوردیم. برای مردان اتاقی بود با قالین و تشک و بالش، اما برای زنان یک چهار دیواری بود بدون در و پنجره؛ از مکانی که  مردها می‌نشست می‌گذشتیم، وارد حویلی می‌شدیم، از خانه‌ی هتل‌دار هم می‌گذشتیم و وارد حویلی بعدی می‌شدیم، در کنج حویلی وارد اتاقی می‌شدیم که به اندازه‌ی دو متر حصیر در وسط اتاق فرش بود و بقیه اتاق بدون فرش با گرد و خاک و آشغال کنار اتاق هم دستشویی و یک عالم کثافت. زنان باید در آن‌جا می‌نشستند و غذا می‌خوردند.

اولین بار بود با نانی سر می‌خوردم که نازک و گرد بود و کامل سفید و خام. با آن فضا و با آن نوع نان و غذا بیگانه بودم. نتوانستم لقمه‌ای به دهن ببرم تا اینکه به ترینکوت رسیدیم. در هتلی که از هزاره‌ها بود جای‌گزین شدیم و از صبح آن روز پیگیر کار مان شدیم.

 چادرهای کلان مان را پوشیدیم و با همراهان مان طرف ریاست معارف ارزگان حرکت کردیم. همین که از دروازه هتل برآمدیم عالم و آدم به طرف ما می‌دیدند. وحشت کرده بودم و نمی‌دانستم چه باید بکنم؟ چادر مان را تا نصف پیشانی کشیدیم و ماسک زدیم بازهم تأثیری نکرد.

همچنان بخوانید

زنان به چه قیمتی پاکبانی می‌کنند؟

زنان به چه قیمتی پاکبانی می‌کنند؟

18 دلو 1401
از پلاستیک فروشی تا دانشگاه

از پلاستیک فروشی تا دانشگاه

11 دلو 1401

 در طول راه تا ریاست معارف با هیچ زنی سر نخوردیم. انگار شهر مردانه بود و زن‌ها همه کوچیده و رفته بودند. داخل محوطه‌ی ریاست معارف شدیم و به طرف اداره رفتيم. اما اجازه رفتن به داخل ندادند. ناچار روی سبزه منتظر نشستیم.

 همکاران مرد کارهای ما را  پیش می‌بردند و اگر امضا و شصت لازم می‌شد برگه‌ها را می‌آوردند و ما امضا و یا شصت می‌کردیم. در برگشت داخل کوچه‌ها با کودکانی سر خوردیم که از پشتِ سر ما سنگ می‌انداختند و «هزاره‌گَی»  و «پارسی وان» می‌گفتند. از پشت سر ما می‌دویدند و با بوتلی پر از خاکی که در دست داشتند بالای ما خاک می‌انداختند.

مجبور شدیم برقع بخریم

 حالم بد شده بود. در وطنم، در کشور خودم، حس غربت داشتم. حس مسافرت و مهاجرت، حس یتیمی و آوارگی؛ این برخورد دوگانه و بیگانه چنان بر من تأثیر کرده بود که می‌خواستم فریاد بزنم، می‌خواستم برگردم و خیال کنم یک کابوس وحشتناک بود و تمام شد اما دیگر جز دوام و تحمل چاره نبود.

بعد از آن دیگر از هتل بیرون نشدیم. همکاران مرد با کارهای خودشان کار تقرری ما را هم پیش می‌بردند. کم‌کم با زنان و دخترانی که در هتل رفت‌وآمد می‌کردند هم‌صحبت شدیم. آن‌ها از اینکه بدون برقع بیرون رفته بودیم تعجب کرده بودند و تمام توصیه‌ی‌شان این بود که باید برقع بخریم و بار دوم بدون برقع از دروازه بیرون نشویم. همین طور شد، برقع خریدیم و بیرون برآمدیم.

کارهای تقرری در بخش جنایی و مستوفیت رسیده بود. داخل ساختمان جنایی شدیم. من روی چوکی نشستم و همکارم برگه‌ها را داخل برد. در حویلی  پیرمردی که گاه این‌طرف می‌رفت و گاه آن‌طرف، انگار می‌خواست چیزی بگوید اما سراسیمه داخل رفت و اندکی بعد همراه مرد قد بلند و لاغر اندام برآمد. مرد بالا نگاه کرد و به طرف دروازه نگاه کرد. اول خیال کردم مریض است و حتمی منتظر راننده است تا بیاید و موتر را روشن کند. بعد دیدم که به طرف من آمد و گفت: همشیره عزیز! کاکا رویش نشده که شما را گپ بزند، آمد و مرا گفت، هرچه زودتر از این‌جا برو و پشت در بیرونی منتظر بمان، اگر مولوی صاحبا خبر شود لت‌وکوب می‌کند.

بدون اینکه صدایم را بکشم فوری برآمدم. برایم عجیب بود، آخر من برقع هم داشتم و داخل اداره هم نرفته بودم پس در حویلی نشستن دیگر چه ایرادی داشت؟ پشت دروازه نشستم و گریه کردم. کم‌کم از وطنم، از زادگاهم، از دایکندی‌ام، حتا از کابل زیبایم دل‌سرد می‌شدم. کم‌کم حس می‌کردم ما مهمانیم و بقیه صاحب خانه و مهمان یک روز دو روز است نه یک عمر.

25 روز را به این منوال گذراندیم. در این مدت روزی نبود که گریه نکنم، که نا امید نشوم، که از آمدنم پشیمان نشوم. کارهای تقرری ما انجام شد و روز آخری بود که در ترینکوت می‌ماندیم.

در خانه‌ی خان

از این‌که دیگر پولی برای پرداخت کرایه‌ی اتاق و غذا نداشتیم چند روزی می‌شد که خانه‌ی یک خان بودیم. خان در یک بخش حویلی‌اش رشقه کاشته بود. ما با دختران خان وسط رشقه رفته بودیم و عکس می‌گرفتیم که سنگی از بیخ گوش دخترم گذشت و به دست همکارم اصابت کرد.

 او چیغ زد و ایستاد شد. او هم مثل من بیشتر از اینکه درد را احساس کند ترسیده بود. همه وارخطا دور و برمان را نگاه کردیم که چند دختر و پسر کوچک روی بام خانه‌ی شان است و طرف ما می‌بینند، شکلک در می‌آورند و می‌خندند.

 دختر خان سر شان سر و صدا کرد که سنگ دومی و سومی را نیز به طرف ما پرت کردند. ما مجبور شدیم از چمن‌زار دور شویم. تا آن روز فحش به زبان پشتو برایم مثل یک فکاهی بود که وقتی یکی می‌گفت می‌خندیدم و خیال می‌کردم یک چیزهایی را سر هم کرده و می‌گوید تا بخندیم، تا اینکه آن روز آن بچه‌ها و دخترها از پشت سر ما صدا کردند: «هزارَگَی ستا مور وغیوم» اولین باری بود که خنده نکردم و از ته قلب ناراحت شدم.

همه متوجه ناراحتی‌ام شدند و گفتند این برخورد  و حرف خیلی عادی آن‌هاست، نیستی که ببینی چه‌ها می‌کنند و چه‌ها می‌گویند؟ بعد از ظهر آن روز ترینکوت را به قصد کندیر ترک کردیم. اندک‌اندک به دره‌ی طویل و وهمناک رسیدیم.

راننده توضیح می‌داد که این‌جا سنگر طالب بود، آن‌جا سنگر نیروهای دولتی. این‌جا طیاره بم انداخت و چندین طالب از بین رفت، آن‌جا چند فرمانده و سرباز کشته شد. این‎جا مین منفجر شد و چند مسافر از بین رفت، آن‌جا فلانه مریض در اثر تیراندازی دو طرف و بسته بودن راه به داکتر نرسید و مٌرد.

 به مردمانی فکر می‌کردم که در این حوالی و در حول و حوش این جنگ‌ها زندگی کرده‌ و دوام آورده‌اند. به کودکان شان فکر می‌کردم، به ویژه دختران شان. نمی‌دانستم که باید دلم برای‌شان بسوزد و یا به شهامت و شجاعت و قهرمانی‌شان افتخار کنم‌.

بعد ساعت‌های طولانی و گذر از دریا در چندین جای توسط قایق که برایم خیلی تازگی داشت خسته و ذله به کندیر رسیدیم.

کندیر؛ آخر دنیا

 آن‌جا با مردم خوش برخورد، صمیمی و مهمان‌نواز سر خوردیم. با مردم جلسه گرفتیم و قرار شد برای چند روزی دختران و پسران‌شان را به مکتب روان کنند تا صنف‌بندی کنیم و سر و سور حاضری و تعداد شاگردان را معلوم کنیم. مکتب ساختمان نداشت و باید کلاس‌ها در داخل تکیه‌خانه/حسینیه‌ای برگزار می‌شد که نه پنجره داشت و نه فرش.

وقتی در مورد فرش و کتاب و اسناد اداری مکتب پرسیدیم، گفتند وقتی ما مهاجر شدیم بعد از ما همه از بین رفته و مقدار کمی باقی مانده است. با ورود طالبان به خانه‌ها، مردم فقط توانسته بودند جان شان را بکشند. ضمن تمام دارایی مردم، کتاب‌ها، برگه‌های شقه و نتایج، کتاب‌های حاضری معلمان و شاگردان، دفترهای اساس و وارده و صادره همگی از صندوق‌ها و الماری‌ها کشیده شده و داخل دریا و یا خانه‌های بدون سقف انداخته شده بودند.

 مردم که پنج ماه سخت و طاقت‌فرسای خزان و زمستان را در پشت خانه‌های باشندگان دیگر مناطق با سختی و بدبختی سپری کرده بودند، پس از این‌که دوباره به خانه‌های‌شان بازگشته بودند با خروارهای خار و خاشاک و اشغال و کثافت مواجه شده بودند. من با دیدن این وضعیت شوکه شده بودم.

نمی‌دانستم مکتبی را که سه سال بسته بوده و کتاب‌های اساس و بنیادش با چنین وضعیتی دچار شده است، چگونه باید سر پا ایستاد کرد و استوار نگه داشت؟ آن‌هم در  جایی که در مقایسه با سایر روستاها و ولسوالی‌ها ابتدایی‌ترین توجه و کاری در آن نشده بود.

هرآن‌چه که دیده می‌شد دریا بود و زمین‌های هموار و درختان سبز و مثمر کنار دریا. هرآن‌چه که دیده می‌شد کار و پیکار در زمین‌ها بود و مردم صادق و پر تلاش.

هوا سرد شده می‌رفت و مردم هم‌چنان بیرون بودند. داخل حویلی، روی بام خانه‌ها و روی چپرکت‌ها می‌خوابیدند. کسی به اتاق‌های بدون در و پنجره و کنده و پاره توجهی نمی‌کرد و هیچ شیمه و علاقه  به ساخت‌وساز مجدد خانه‌های شان نداشتند؛ بیشتر درگیر راهی برای تأمین نان بودند.

زمین‌ها از ماست به شما می‌فروشیم

 طالبان چند هفته بعد، دو سه موتر نفر در قریه می‌آمدند، مردم گاو و گوسفند می‌کشتند و خدمت‌شان را می‌کردند. طالبان چند تن از ساکنان منطقه را متهم کرده بود که سال‌ها قبل یک کوچی را کشته‌اند. هربار از آنان چند هزار کلدار می‌گرفتند و می‌رفتند و چند هفته بعد باز هم می‌آمدند.

 به گفته مردم محل طالبان می‌گفتند: «زمین کندیر از ماست و ما زمین‌ها را به شما می‌فروشیم.» مردم اما توانایی پرداخت مقدار پولی را که طالبان تعیین کرده بودند، نداشتند. دو هفته بیشتر گذشت و بیش از ده دختر شاگرد در مکتب جمع نشد؛ به ما از آمریت گیزاب احوال دادند که مکتب کندیر در نزد ما غیرفعال است، به خانه‌های تان بروید تا سال بعد ببینیم چه می‌شود.

 ناراحتی و خوشحالی این دو حس نامأنوس مرا در بر گرفته بود. ناراحت از این بود که با چه شوقی آمده بودم. آمده بودم تا تدریس کنم، آمده بودم تا نهال بکارم، آمده بودم تا خدمت کنم، آمده بودم تا عمرم را برای آموزش دخترانی صرف کنم که ناامنی و علم‌ستیزی سال‌ها فرصت آموزش را از آنان گرفته بود. اما با چه واقعیتی برخوردم؟ دخترانی که به مکتب نمی‌آمدند، دخترانی که از ده سال به بالا مکتب رفتن را ننگ و عیب می‌دانستند، دخترانی که از ده سال به بالای شان همه نامزاد بودند و برای شان جهاز عروسی درست می‌کردند و آمادگی تشکیل خانه و زندگی نو را می‌گرفتند.

از سوی دیگر خوشحال بودم که بعد چندین ماه دوری سرانجام کنار دخترم می‌روم، دخترم که بعد از من چندین بار مریض شده بود و روزهای سختی را پشت سر گذاشته بود.

برای بازگشت به نیلی اما موتری یافت نمی‌شد. هیچ ایستگاه و یا جای مشخصی نبود که آن‌جا برویم تا ما را به نیلی برساند. باید گیزاب می‌رفتيم تا موتری از قندهار برابر می‌شد و سرانجام ما را به نیلی می‌رساند. این‌طرف و آن‌طرف پرس‌وجو کردیم تا این‌که مردم محل گفتند موتر داکتران سیار آمده است، مجبورید دو سه هفته معطل کنید تا کار آن‌ها در قریه تمام شود و همراه شان بروید، در غیر آن به راحتی موتر پیدا نمی‌توانید.

 همینطور شد. دو سه ساعت پیاده‌روی کردیم و خودمان را به داکترهای سیار رساندیم. موتروان قبول کرد که ما را تا نیلی می‌رساند. یکی دو هفته ساحه به ساحه همراه آن‌ها گشتیم تا به نیلی و سرانجام به خانه رسیدم.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: ارزگانپوشش اجباریحق کار زنان
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 6

  1. جمال می گوید:
    1 ماه پیش

    عالی بود

    پاسخ
    • خداداد می گوید:
      1 ماه پیش

      نمروخ عزیز از داستانهای واقعي شما که همه از واقعیت یک جامعه ۱۰۰ سال به عقب برگشته است خلی خوشم میاید که بخوام و بدانم که در ان وطنی عزیز چه میگزرد جای خلی خلی افسوس است
      باز هم تشکر از نوشتهای شما

      پاسخ
      • atef javadi می گوید:
        1 ماه پیش

        عالی بود با خواندن این داستان اشک در چشمانم جمع شد و حس غریبی داشتم

        پاسخ
    • Wasi Ghfoora می گوید:
      4 هفته پیش

      بسیار عالی وداستان های دلخراش الله ج سردردم وکشور ما رحم کن

      پاسخ
    • حسنجان الطاف می گوید:
      4 هفته پیش

      نیمرخ که واقعیت ها را بیان میکند، من هم درد دارم برای شما میفرستم لطفا آن همگانی نمایید

      پاسخ
  2. rohollah mahdavi می گوید:
    1 ماه پیش

    متاسفانه همین طوره

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
چندهمسری
هزار و یک شب

چندهمسری؛ پاداش زنی که با پول معلمی خرج دانشگاه شوهرش را داد

16 دلو 1401

مروارید در تمام قریه یگانه دختری بود که بیشترین خواستگار را داشت. او دختر باسواد بود و در امور منزل هم به قول زنان قریه، از هر انگشتش هنر می‌بارید. همه می‌خواستند مروارید عروس‌شان شود.

بیشتر بخوانید
زنی که باربار زندگی می‌سازد
هزار و یک شب

زنی که باربار زندگی می‌سازد

13 دلو 1401

گل‌واری 25 سال پیش به خدادا، پسر همسایه‌اش دل می‌بندد و قصه‌ی دلدادگی‌شان نقل مجلس محله می‌شود. قدرت این دلدادگی هردو را به‌هم می‌رساند. پس از دو سال زندگی مشترک، همراه با شوهر و خانواده‌ی...

بیشتر بخوانید
نجمه
هزار و یک شب

زنی که برای آینده‌ی دخترش خانه را ترک کرد

17 دلو 1401

نجمه را در پانزده سالگی به شوهر دادند. خودش می‌گوید به راستی مرا به شوهر دادند، من چیزی از ازدواج نمی‌دانستم.شانزده ساله بود که دختری به دنیا آورد و اسمش را گلنار گذاشتند.

بیشتر بخوانید
ازدواج مجازی
هزار و یک شب

چهار سال ازدواج در فضای مجازی

11 دلو 1401

زندگی در منطقه‌ی اعیان‌نشین شهر کابل به خوبی پیش می‌رفت. بدون هیچ محدودیتی به مکتب رفتم و درس خواندم و برای خودم رویاهایی بافته بودم.

بیشتر بخوانید
زن چهارم
هزار و یک شب

روزی که زن چهارم پدرم پسر زایید

8 دلو 1401

پدرم پسر می‌خواست. او همیشه آرزو می‌کرد که پسردار شود. برای همین چهار بار ازدواج کرد. هیچ‌کس نمی‌توانست با او مخالفت کند. همین‌که حرفی می‌زدیم به دهان ما محکم می‌کوبید.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل، بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • چندرسانه‌یی
EN