آن دخترک کوچک، آن بیوهای چهاردهسالهای که بر قبر شوهرش آب میپاشید. صبرش مبهوتم ساخته بود. آفتابهاش را با دنیایی از حسرت بالا گرفته بود، لرزان و آهسته گور خشک شوهرش را آبپاشی میکرد. آنقدر ناراحت بود که حس میکردم بر آن قبر خون جگر میپاشد نه آب.
ماهگل را در چهلمین روز درگذشت پدربزرگم دیدم. وقتی با مادرم رفته بودیم تا بر سر قبرش گل بمانیم. بعد از زیارت قبر پدربزرگ، مادرم خواست از نل که در گوشهی قبرستان بود مقداری آب بیاورم تا بر قبر پدربزرگ بریزیم. همانجا کنار نل آب ماهگل را دیدم.
در حالیکه دو آفتابه در دستش بود، از آنسو آهستهآهسته به من نزدیک میشد. درست زمانیکه آب را گرفته بودم و میخواستم بروم. کنارم رسید و ایستاد. بی مقدمه از من پرسید: از شما کی اینجه دفن است؟ من نیز بدون هیچ حرف اضافهای جواب دادم، بابه جانم است. اینبار من پرسیدم که از تو کیست؟ ماهگل آه عمیق کشید و گفت، شوهرم! شوهرم دفن است، او در راه وطن کشته شد، پولیس بود.
بعد آفتابههایش را به زمین گذاشت و سرش را روی زانوهایش ماند. اشک از چشمانش مرواریدوار میبارید. خیلی دلم برایش سوخت و جگرم به حالش خون شد. من نیز کنارش نشستم تا کمی بیشتر حرف بزنیم. برایش گفتم، ببخشی دختر خوب اگر با سوالهایم ناراحتت میکنم. ولی تو که خیلی خرد هستی، چطور که شوهر کردی؟ مگر چند سالت است؟
شانههایش را جمع کرد و جواب داد: «من تازه چهارده ساله شدهام، شوهرم بیست ساله بود. حدود دو سال پیش باهم عروسی کردیم. پارسال وقتی طالبان در چمتال بلخ حمله کردند شوهرم کشته شد. وقتیکه او به جنگ میرفت، چهار ماهه حامله بودم. فقط پنچ ماه باهم بودیم. روزی که میخواست به میدان برود، برایش خیلی عذر کردم که نرود. به جز او کسی را نداشتم. گفتم نرو، اگر تو را چیزی شود من چه خاکی بر سرم بپاشم؟ ولی او قبول نکرد و گفت، وطنم است، تا پای جان ایستاد میشوم.»
شوهر ماهگل به عنوان آخرین سخن به او گفته بود: «مواظب خودت باش!»
حس کردم ماهگل از بیان دردهایش آرام میشود. با دقت به او گوش میدادم. لحظهای آرام ماند و دوباره ادامه داد.
اگرچه پدرم مرا وقتی به شوهر داد کمتر از سیزده ساله بودم، ولی از شوهرم راضی بودم، از زندگی معمولی خود راضی بودم، با تمام بیچارگیهایم خوشحال بودم.
وقتی شوهرم به جنگ رفت، سه ماه از او هیچ خبری نداشتم. سه ماه ندیده بودم. بعد از سه ماه احوالش آمد که کشته شده؛ وقتی که شکمم بزرگ شده بود. دم دم ماه نهم بود. جنازه را که به حویلی آوردند، میخواستم نزدیکش شوم و ببینم ولی پدر و مادر شوهرم به خاطریکه یگانه نشان بچهشان سالم به دنیا بیاید هرگز اجازه ندادند جنازهی شوهرم را ببینم. میگفتند میترسی، میگفتند طالبان سه شبانهروز او را آب و نان ندادند و سپس یک شاجور مرمی را بر بدنش خالی کردهاند.
مادرم میگفت دخترم جنازه شوهرت را سیل نکن، تو هنوز خرد هستی و جنازه شوهرت قابل دیدن نیست، ببینی زهرهترک میشوی.
یکونیم سال از آن روز گذشته است. همان روزهایی که ماهگل سیزده ساله انتظار تولد فرزندش را میکشید اما طالبان شوهرش را با قساوت تمام کشتند، سنگر او و تمام چمتال بلخ را تصرف کردند و چندی بعد بر سرنوشت کل افغانستان مسلط شدند.
حالا یک سال و شش ماه از مرگ شوهرم میگذرد، دو طفل دارم. آری، دوگانهای حامله بودم، دو پسر. ایورهایم/برادران شوهرم میخواهند مرا به خودشان نکاح کنند. برادر کلان شوهرم میگوید مه میگیرم، کوچکش میگوید مه، بر سر نکاح کردن با من میان شان جنگ دارند؛ مثل گرسنههاییکه بر سر تکهنانی میجنگند. حالا حیرانم که چه کنم و به کجا پناه ببرم.
وقتی این جملهها را با لهجهی محلیاش ادا کرد، دیگر ساکت شد. به جز هقهق گریهاش دیگر هیچ صدایی آنجا نبود. من مات و مبهوت مانده بودم. هردو سکوت کردیم. سکوت همهی گورستان را فرا گرفته بود. از رنجهایی که ماهگل کشیده بود خجل شدم، شرمیده بودم. با خود گفتم دختری که فقط چهارده سال سن دارد، مادر دو فرزند است و شوهرش را در جنگ از دست داده است. توان قلب یک کودک کجا و رنج یک بیوه زن و مادر بودن کجا!
اندکی بعد، اشکهایش را با گوشهی چادرش پاک کرد و از من پرسید، راستی خواهرجان تو درس میخوانی؟ گفتم آری، جان خواهر میخوانم.
منمنکنان گفت چقدر خوب! شاید اگر من هم بیوه نمیشدم، حالا معلم میبودم. میخواستم درس بخوانم و معلم شوم، استاد دخترها، اما نشد، خیرش.
تا خواستم تسلایش دهم از جایش ایستاد و گفت، باید بروم دیر شد، بچههایم را در خانه تنها ماندم.
با من خداحافظی کرد، آفتابههای آبش را در دست گرفت و رفت. من که غمهای ماهگل دلم را خون کرده بود، همانجا ماندم، کناری نل آب. به ماهگل چشم دوختم. دیدم نزدیک قبر شوهرش که رسید، شروع کرد به ریختن آب بر خاک شوهرش، در حالیکه داشت با گوشهای از آستینش اشکهایش را پاک میکرد و آه میکشید، زیر دهان داشت با خودش چیزی میگفت.
آه آن آب! بیشتر از آب به خون جگر میماند. بعد کنار سنگ قبر شوهرش نشست و به غروب آفتاب چشم دوخت. هنوز داشت با خودش چیزی میگفت. نمیدانم چی گفت، ایکاش میدانستم چی میگفت. شاید از بچههایش میگفت، شاید هم از براداران شوهرش به شوهرش شکایت میکرد و شاید هم مختهی زندگی برباد رفتهاش را میخواند.
دیدگاهها 10
بله زندگی ماه گل حکایت زندگی صدها بوه زنهای است که از ظلم این جنایت گاران با سختیها و بدبختیهای روزگار دست و پنجه نرم میکند
همه ما دختران و زنان زیادی را می شناسیم با سرنوشت های غم انگیز و دردناک متفاوت اما دلایل مشترک که ریشه در مردسالاری و زن ستیزی مذهبی دارد که در طول قرنها بمرور در آداب و فرهنگ و تمدن کشورهایی باستانی چون ایران و افغانستان جا خوش کرد!
زمانی که کشورهای ما تا پیش از اسلام طبق منشور کورش و اسناد تاریخی مهد دمکراتی و حقوق بشر بود، با حمله اعراب قوانین بدوی تازیان بیابانگرد دوران توحش، با ایجاد ارعاب و وحشت، کشتاری بیرحمانه که نمونه آن در حال حاضر در افغانستان حکمفرماست، ملت را به فقر و فلاکت، جهل و خرافات، تبعیض جنسی، قومی و عقیدتی، محکوم کرده و کشور را به ویرانی و تباهی کشاندند، آنهم با نام خدا و پیامبرش! تنها راه رهایی کسب دانش ، آگاهی و یافتن راههایی برای رهایی و آزادی است، راه هایی که عقل پوسیده جاهلان کوردل مذهبی بدان آشنا نیست!
برای همین است که دخترکان خردسال را با شوهر دادن خانه نشین و بنوعی زنده بگور کرده و حق کسب دانش را نیز از آنان می گیرند، زیرا طالبان طبق قوانین اسلامی، زنان را بردگان خود دانسته و آنان را بعنوان «انسان» به رسمیت نمی شناسد!
به امید دمیدن آفتاب مهر از افق آزادی💫✌️
بلی، پروژه ای جهاد همانطور که خيلی هارا بی چاره کرد ، همانطور براي بعضی ها سود فراوان داشت، از خانه وزمین وپول گرفته تا تصرف بيوه ودختران جوان از برکت جهاد بود که نصیب جهاد گران شدند اما در پروژه ای جهاد عسکری هم بود که برای دفاع از سرزمین اش رزمید وشهید شد، آدم های وطندوست هم بودند که تمام دارو ندار شان را فدای وطن ومردم شان کردند وخود شان زیر خروارها خاک خوابیدند به امید اينکه وجدانی هست، احساس انسانییت هست وبعد از آنها جامعه به بازماندگان آنها بدیده ای قدر خواهد نگریست اما بی خبر از اينکه آدم ها بی رحم تر از کفتار اند وبرادر به برادر رحم نمی کند، اکنون صدها ماه گل از برکت پروژه ای جهاد بی سرنوشت اند واستفاده جویان برای تمتّع از انها به کمین نشسته اند!
واقعا جگرم خون شد
به امید روزی که دیگر کسی کشته نشود
کسی یتیم نشود
کسی بوه نشود
این درد خیلی از هم وطنان ماست
واقعا چیزی ندارم بنویسم
این درد خیلی از هم وطنان ماست
واقعا چیزی ندارم بنویسم
دردآور است، جهاد ، جنگ های پروژه ای کمر هموطنان را خم ساخته. به امید روزی که از کشته شدن تمام شویم
همه مسلمانان به نسبت تعصب خود به اسلام سختی های بیشتری میبینند.چگونه میشود دختری را خلاف خواسته خود شوهر داد اما متاسفانه در اسلام مونث انسانی درجه دوم حساب میشود که مذکرها مافوق آنها هستند و باید فرمانبردار باشند .در این دنیای مردن باز کشورهای مسلمان هنوز درگیر تعصبات جاهلانه خود هستند و من هرگز این تعصب را درک نمیکنم اما میدانم که به شدت در افغانها وجود دارند.به امید روزی که زنان را با مردان برابر ببینند .
از اول داستان تا آخرش فاجعه بود در بخشی از زنده کیش خانواده اش نقشی ندارد ولی در بعضی جا هایش برای خانواده اش متاسفم.
واقعا درد آور است