پس از چهار سال تحصیل در دانشگاه کابل در وزارت معارف کشور برای کار استخدام شدم. گرچند در پست مهمی نبودم، اما از زندگی خود راضی بودم. به دلیل علاقهای که به مسلک پزشکی داشتم رشتهی «قابلگی» را در یکی از دانشگاههای خصوصی آغاز کردم. برای پیشرفت خودم برنامههای زیادی چیده بودم اما با تسلط گروه طالبان روی تمام آرزوهایم خط کشیدم.
طالبان در نخستین اقدام من و چهار همکار دیگرم را از وظیفه منفک کردند و در عوض برای ما وعده دادند که زمینهی تدریس در یکی از مکتبهای دولتی شهرکابل را برای ما فراهم میکنند.
مدتی پس از خانهنشینی، در یکی از مکتبهای دولتی کابل مشغول تدریس شدم. بخاطر معاش کم تصمیم گرفتم که به دانشگاه نروم. چون دیگر از عهدهی مخارج دانشگاه بر نمیآمدم. اما روی بعضی مصارف و هزینههای زندگی در خانهی مجردیام به شدت صرفهجویی کردم. سه وعده غذا را به دو وعده نان و چای کاهش دادم تا به تحصیل در دانشگاه ادامه دهم.
اما این فرصت را نیز از من گرفتند و مجبور شدم در چهاردیواری اتاق مجردیام محصور بمانم. درست زمانیکه زنان از رفتن به دانشگاه و محل کار منع شدند، برای پیگیری کارهای معلمیام، سروکارم با ادارههای دولتی افتاد و مجبور بودم در نخستین روز ممنوعیت زنان از کار و تحصیل از خانه بیرون بروم.
روز شنبه، سوم جدی ۱۴۰۱ خورشیدی مکتوبم را به حوزهی تعلیمی معارف شهر کابل بردم. هنگام ورود از درب عمومی حوزه، با برخورد خشن محافظ از آنجا بیرون انداخته شدم.
محافظ آن اداره که مرد میانسال بود با دیدن من از جا پرید و چشم در چشم من دوخت و برای ممانعت از ورود من با لحن خشن گفت، همشیره کجا؟ درجوابش گفتم در حوزه کار دارم، مکتوب آوردهام. لبخند تلخی به من زد و گفت، مگر نشنیدی که گفتند طبقه اناث دیگر حق ندارد به ادارههای دولتی رفتوآمد کنند؟ بازهم از خانه بیرون میشوید؟
طوری به من توضیح میداد که در جریان هیچ امری نباشم و دوباره ادامه داد: «همشیره به ما گفتند که تا امر ثانی ادارات دولتی به روی زنان بند است. برو با یک نفر محرم خود بیا، اینجا هم ایستاده نشو که طالبان ببینند بد میشود.»
من انتظار این را نداشتم که حتا یک محافظ هم به خود اجازه بدهد چونکه مرد است با رویهی تند و خشن محرومیت من از حق کار و تحصیل را به من یادآوری کند.
در حالیکه گلویم را بغض در خود میفشرد آنجا را ترک کردم. در راه بازگشت به خانه وسط راه ایستادم و به یاد یکی از همکاران سابقم افتادم که آنجا بود. با او تماس گرفتم و گفتم در حوزه تعلیمی کار ضروری دارم، اما اجازهی ورود ندارم.او گفت که به حوزه بیا و وقتی رسیدی بگو به دیدن فلانی میروم، من به محافظ میگویم اجازهی ورود بدهد.
دوباره برگشتم و همان مردی که میخواست با یک نفر مرد محرم خود به آنجا بروم اینبار به من اجازهی ورود داد، اما همچنان کارم به فردا موکول شد و قدمزنان راهی خانه شدم.
کوچهها و پسکوچههای خلوت و بدون زن شهر کابل را به دقت پیمودم. احساس میکردم در شهر بیگانهای باشم. بدون زنان و دختران سیمای شهر غریبه مینمود.
فردای آن روز، ساعت هشتونیم صبح دوباره راهی حوزه تعلیمی وزارت معارف شدم. اول صبح، شهر کامل نظامی بود.چهار طرف جنگجویان طالبان با وسایط نظامی شان در حالت آماده باش قرار داشتند. در منطقه «کوته سنگی» که رسیدم آنجا نیز کراچیداران بساط شان را از حوالی پل هوایی کوته سنگی برچیده بودند و فقط پلاستیکها و کثافت را جا گذاشته بودند.
به سمت پل سرخ رفتم. در چهارراهی پل سرخ که رسیدم با دیدن یک دختر حس خوشحالی عجیبی پیدا کردم. او نیز به سمت من دوید و پس از احوالپرسی گفت که تا یک مسیر باهم برویم، من خیلی میترسم، چرا شهر اینقدر خالی است و چهار طرف هم جنگجویان طالبان استند.
پس از اندکی پیادهروی ازهم جدا شدیم. تمام آن مسیرها را تنهایی قدم زدم و هیچ زنی نمیدیدم. در نزدیکی ساختمان ریاست پاسپورت که رسیدم دو زن را دیدم که آنجا ایستاده و با جنگجویان طالبان در جدال بودند.
با دیدن یک زن یا دو دختر در سطح شهر نمیدانم چرا متعجب میشدم. چه کسی تصورش را میکرد که ما روزی در شهر کابل هیچ زنی نبینیم و با دیدن یکی دو نفر از همجنسان خود احساس خوشحالی کنیم؟
خلاصه دوباره به حوزه رفتم و مکتوبم را گرفته برای طی مراحل به پشت دروازه اداره دیگری رفتم. شماری از معلمان زن دیگر را نیز دیدم که پشت دروازهی اداره، از سوی زنان طالبانی مورد توهین و تحقیر قرار میگرفتند..
زنان با لباس بلند سیاه که برای تلاشی در آنجا استخدام شده بودند سعی داشتند زنان مراجعهکننده را متقاعد کنند که روزها برای ورود مراجعان زن و مرد مشخص شده است و فردا نوبت مراجعه زنان است. اما با کلنجارهای زیاد توانستیم داخل محوطه شویم و تأکید کردیم که امروز باید کارهای مان را تمام کنیم.
من و یک گروه دیگری از زنان برای طی مراحل کارهای معلمی مان آنجا بودیم که شش هزار افغانی معاش دارد. اما امروز دروازه مکتبها و دانشگاهها را بستند و در فصل زمستان که مکتبها تعطیل اند معاش زمستانی آموزگاران نیز پرداخت نمیشود. در بهار آینده اگر مکتبها باز نشود آموزگارانی چون من و امثال من در سیاه چال دیگری سقوط میکنیم که اسمش قحطی و گرسنگی است. البته اگر سختیهای زمستان را بتوانیم بگذرانیم و به بهار برسیم.
پشت دروازههای ادارههای طالبان طعنههای تلخ و زنندهای را متحمل شدیم؛ به نحوی هر مردی که پشت میز نشسته بود هنگام امضای ورقهای مان، سرزنش مان میکردند و میگفتند که در این شرایط در خانه باشید بهتر است.
به ما یادآوری میکردند که در سیاست ما زن به جز خانه، جایگاهی ندارد. تا جایی که به یاد دارم با روان افسرده از آنجا بیرون میشدم.
پس از صدور هر فرمان ضد زن از سوی گروه طالبان چند روزی فضای شهر برای ما زنان و دختران مسموم میشود و آنها نیز به نبودن مان در کوچه و خیابان عادت میکنند.