نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

صنوبر از ازدواج اجباری تا مرگ اجباری

  • گلچهره
  • 19 جدی 1401
آرامگاه صنوبر

صنوبر پس از اینکه خانه‌ را جارو زد، بشکه‌های زردرنگ را گرفت و کنار جوی رفت. دست و صورتش را شست و بشکه‌ها را پر از آب کرد. لحظه‌ای ایستاد و به دور دست‌ها دید. تا چشمش کار می‌کرد گل‌های سرخ و سفید تریاک بود که تازه سر از غنچه درآورده بود. کمی آن‌طرف‌تر پسری را دید که رمه گوسفندانش در دامنه‌ی کوه مصروف چریدن است و خودش گاه سر یک قله می‌نشیند و دو بیتی می‌خواند و گاه سر قله‌ی دیگری.

برگشت، چشمش به زنی افتاد که پشتاره‌ی هیزم در پشتش از کنار دریا به سمت دهکده می‌آید و دختران خردسالی که پشت سر خانه‌های گلی ایران-تهران و لخه بازی و آغا بازی می‌کنند. دلش می‌خواست به کودکی برگردد و یک دل سیر بازی کند. دلش می‌خواست به کودکی برگردد و به کندی کلان شود.

دسته‌ی بشکه‌ها را جوره‌جوره با پارچه‌ی محکمی گره زد و روی بازوانش انداخت. شمرده‌شمرده به طرف خانه رفت. دید که خمیرش سر آمده است. خاکستر تنور را کشید و آتش روشن کرد. در سوسوی زبانه‌ی آتش چهره‌ی زرد و قدم‌های لرزان مادرش را دید که نزدیک می‌شود. وارخطا به طرفش رفت و پس از رد و بدل چند کلام هردو روی سکو نشستند. بازوهای صنوبر شروع به لرزیدن کرد. مادر و دختر آنقدر گریستند که آتش تنور خاموش شد.

پدر صنوبر با چشمانی که از فرط عصبانیت سرخ شده بود داخل آمد. صنوبر با اینکه ترسیده بود، با اینکه می‌دانست چه به سرش می‌آید سر راه پدر رفت. مادر صنوبر از وارخطایی و ترس با عجله کنار تنور رفت، گوگردی به بته زد و آتش تنور را روشن کرد؛ آتش دل مادر صنوبر شعله ورتر شد، سرش را به ستون آشپزخانه تکیه داد و برای ناتوانی‌هایش گریست.

صنوبر نرسیده به پدر، تخته سنگی به سرش خورد و با چهره‌ی خون‌آلود به طرف اتاق دوید. او که تمام آرزوهایش در یک لحظه پیش چشمانش نابود شده بود، به سر و صورتش کوبید. در آیینه‌ی سرنوشت مادرش، آینده‌ی خودش را می‌دید. خوب می‌فهمید حرف پدرش یک حرف است و دو نمی‌شود؛ همانگونه که دو خواهرش یک هفته‌ی تمام گریستند و لب به غذا نزدند تا بلکه دل سنگ پدر نرم شود و از تصمیمش برگردد، اما کارساز واقع نشد.

صنوبر نیز امیدی به قانع ساختن پدر نداشت. با آنکه پیش خود بارها فکر کرده بود که آخرین دختر خانه و نازدانه‌ی خانواده است و پدرش شاید خلاف تمام پدران دهکده او را در انتخاب همسر آزاد بگذارد، اما این‌گونه نشد.

دلش طاقت نکرد، با وجود تمام ناامیدی‌هایش با دست و صورت خونین دوباره پیش پای پدرش افتاد، دامنش را گرفت و عذر کرد تا بلکه از تصمیمش برگردد و او را به کسی ندهد که هیچ نامش را نشنیده است چه برسد که با خاصیت و اخلاق و قوم و منطقه‌اش آشنا باشد. اما پدر صنوبر با چندین مشت و لگد و فحش و دشنام او را داخل طویله‌خانه انداخت و گفت: «امشب مهمانا میایه اگه یک بار قیل و قالت به گوشم بیایه با دستان خودم تو ره می‌کشم.»

صنوبر شب نامزادی‌اش در کنج‌کنج طویله‌خانه می‌گشت و مادرش در آشپزخانه با خشم و عقده غذا می‌پخت ولی نمی‌توانست مقابل تصمیم شوهرش بایستد. شوهرش یک عمر به چشم یک خدمتکار و فرمان‌بردار به او دیده بود و حق کوچک‌ترین تصمیم‌گیری و صلاحیت به او نداده بود.

صنوبر چشمانش را به امید دوباره باز نشدن بست و آرزو کرد شب که صبح شد پدر با جسم سرد و بی‌روحش روبرو شود.اما تا چشم باز کرد دید نفس می‌کشد و دلش هنوز در قفسه‌ی سینه‌اش می‌تپد. صنوبر روزها و شب‌ها مثل خواهرانش لب به آب و نان نزد و دگر کلمه‌ای روی زبان جاری نکرد تا اینکه روز عروسی‌اش دختران هم‌سن‌وسال و زنان دیار او را شبیه یک آدمک برفی سفیدپوش کردند.

صنوبر خود را کنار مردی دید که چندین سال از او بزرگتر بود و طرز نگاهش به شکارچی می‌ماند که با دیدن شکار خود حس غرور و افتخار داشته باشد. وقتی پدرش دست او را در دست سرد و لاغر مرد داد، آخرین امید صنوبر هم از بین رفت.

همچنان بخوانید

قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود

قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود

9 حمل 1402
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

ترس، ناامیدی و جبر در این رابطه، دلش را از زندگی سیاه کرده بود. طوری‌ که با گذشت سال‌ها زندگی مشترک و داشتن سه فرزند، صنوبر دیگر توانایی استوار ماندن و دوام آوردن نداشت. بعد از چندین سال زندگی مشترک آن‌هم دور از دیار و آشنا در شهر هزار فرقه‌ی قندهار، برای اولین بار دلش به همسرش که در شفاخانه بستری بود، سوخت.

همسر صنوبر از روزی که ازدواج کرده بودند روز به روز ضعیف و لاغر شده می‌رفت. صنوبر متوجه بود که پس از عروسی همیشه سر و کار همسرش با شفاخانه بود و دیگر پولی برای دوا و درمان هم نداشت.

صنوبر برای چهارمین بار باردار شده بود و دوگانگی‌اش را در شکم داشت. با وجودی که هنوز هفت ماهش بود از درد به خود می‌پیچید. تا اینکه از شدت درد و خون‌ریزی بیهوش شد و روی زمین افتاد. دختر کلان صنوبر به پدرش خبر داد. پدرش تا به خانه رسید و صنوبر را به شفاخانه رساند خیلی دیر شده بود.

داکتران صنوبر را به عملیات‌خانه بردند، دوگانگی‌اش را از شکمش کشیدند و داخل شیشه انداختند. صنوبر برای دوام آوردن به خون فراوان ضرورت داشت. شوهرش اما در شهر قندهار نه آشنا و قومی داشت که خون بدهد و نه پولی که خون خریداری کند.

داکتران از شوهر صنوبر خون گرفتند و به صنوبر تزریق کردند. بعد یک هفته شوهر صنوبر بر اثر مریضی سرطان فوت کرد و جنازه‌اش را به منطقه‌ی خودشان برگرداندند. پدر و مادر صنوبر پس از تدفین شوهر صنوبر به شفاخانه نزد صنوبر رفتند و دخترشان را در حالی یافتند که یک مشت استخوان شده بود و هیچ نشانه‌ای از حیات در وی باقی نمانده بود.

پس از چندی دوگانگی صنوبر هم از بین رفت و بعد از سه هفته تطبیق دیالیز، داکتران صنوبر را از شفاخانه رخصت کردند. پدر و مادر صنوبر جسم نحیف او را با دو دختر و یک پسر و وسایل خانه‌اش به خانه‌ی خودشان بردند.

در آخرین روزهای زندگی صنوبر پدر هرقدر منتظر نشست تا دخترش حرفی بزند، گلایه‌ای بکند و از دردهای پنهانش بگوید، اما صنوبر دیگر حرفی نزد و مستقیم به چشمان کسی ندید. پدر صنوبر با دستانش؛ با همان دستانی که به سر دخترش تخته سنگی زده بود، با همان دستانی که دخترش را به طویله‌خانه انداخته بود، با همان دستانی که دست دخترش را به دست شوهرش داده بود، به دهن صنوبر قطره‌قطره آب چکاند و جان دادن دخترش را تماشا کرد.

دیگر هرقدر داد و بیداد کرد و هرقدر به سر و سینه زد صنوبر چشم باز نکرد. پدر با دستانش صنوبر را داخل قبر گذاشت و با دستانش روی جسم نحیف و آرمان‌های پوره ناشده‌ی صنوبرش خاک انداخت. دلیل فوت دخترش را خوب می‌دانست اما این را هم می‌فهمید که دستش به یخن داکتران نمی‌رسد و نمی‌تواند جرم‌شان را ثابت کند. با کوله‌باری از درد و پشیمانی به خانه برگشت و با دخترک دو نیم ساله‌ی صنوبر سر خورد. او را در آغوش گرفت و آن‌قدر فریاد زد تا عقده‌های دلش خالی شود. اما عقده‌های دلش خالی نشد که هیچ، بلکه بار وجدانش سنگین‌تر شد و پس از آن هرجا که می‌رود آن عذاب وجدان و آن بار سنگین رهایش نمی‌کند.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: ازدواج اجباری
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 3

  1. محمد امین محمدی says:
    3 ماه پیش

    واقعا که خیلی درد ناک است همچون آدما پیدا میشه که هیچ دل رحم نداره

    پاسخ
  2. Mobarak says:
    3 ماه پیش

    ازدواج اجباری را در افغانستان میتوان یک اصل گفت. یک اصل ناپسند، اصل که که هیچ بنای انسانیت در آن نه نهفته است ما را بیزار است از اسلام بودن ما را فقط انسانیت کار است.

    پاسخ
  3. Sabera Rezai says:
    3 ماه پیش

    این قصه سر نوشت خیلی از خانم های سر زمین ماست متاسفانه…

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
مادرم مرا فروخت
هزار و یک شب

مادرم مرا فروخت

10 حمل 1402

وقتی سیزده ساله شدم یک پیرمرد 72 ساله به خواستگاری‌ام آمد. مردم محل می‌گفتند که مرد پولداری است. مادرم چون شیفته‌ی پول و ثروت بود، با آنکه زندگی مان رو به بهبود شده بود، بازهم...

بیشتر بخوانید
تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد
هزار و یک شب

تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد

6 حمل 1402

یاسمن ۳۵ ساله است. زن قد کوتاه و لاغر اندام، با چشمان بادامی و رنگ گندمی که از فرط کار و فشار زندگی در دیار غربت دور چشمانش چین و چروک برداشته و قدش خمیده است.

بیشتر بخوانید
قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود
گزارش

قربانی بد دادن؛ احساس می‌کنم سال‌هاست بر من تجاوز می‌شود

9 حمل 1402

لیلا همانطور که روی سکو نشسته است و پشم‌ می‌ریسد، به غروب طلایی‌رنگ آفتاب تماشا می‌کند و آه بلندی می‌کشد. نخ پشم را دور سنگ‌ می‌پیچاند و چادرش را پیش‌ می‌کشد.

بیشتر بخوانید
عید زنان
هزار و یک شب

مردان عید دارند و زنان پاک‌کاری

5 حمل 1402

روز اول نوروز است. لباس و شال آبی‌رنگ و خامک‌دوزی را پوشیده‌ برای مبارک‌گویی سال نو راهی خانه‌ی اقوام و دوستانم شده‌ام. از دروازه که خارج می‌شوم، وارد جاده‌ی عمومی می‌شوم. نرم نرم باران می‌بارد. 

بیشتر بخوانید
فاطمه نیوشا - مهاجرت
هزار و یک شب

رویای معلمی و کابوس آوارگی

8 حمل 1402

پس از مدتی امتحان آزاد دادم و در بست معلمی کامیاب شدم. شغل معلمی یکی از آرزوهای دایمی‌ام بود. قبلا هر وقتی که معلم داخل صنف ما می‌آمد و تدریس می‌کرد، با خود می‌گفتم ایکاش روزی برسد...

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00