صنوبر پس از اینکه خانه را جارو زد، بشکههای زردرنگ را گرفت و کنار جوی رفت. دست و صورتش را شست و بشکهها را پر از آب کرد. لحظهای ایستاد و به دور دستها دید. تا چشمش کار میکرد گلهای سرخ و سفید تریاک بود که تازه سر از غنچه درآورده بود. کمی آنطرفتر پسری را دید که رمه گوسفندانش در دامنهی کوه مصروف چریدن است و خودش گاه سر یک قله مینشیند و دو بیتی میخواند و گاه سر قلهی دیگری.
برگشت، چشمش به زنی افتاد که پشتارهی هیزم در پشتش از کنار دریا به سمت دهکده میآید و دختران خردسالی که پشت سر خانههای گلی ایران-تهران و لخه بازی و آغا بازی میکنند. دلش میخواست به کودکی برگردد و یک دل سیر بازی کند. دلش میخواست به کودکی برگردد و به کندی کلان شود.
دستهی بشکهها را جورهجوره با پارچهی محکمی گره زد و روی بازوانش انداخت. شمردهشمرده به طرف خانه رفت. دید که خمیرش سر آمده است. خاکستر تنور را کشید و آتش روشن کرد. در سوسوی زبانهی آتش چهرهی زرد و قدمهای لرزان مادرش را دید که نزدیک میشود. وارخطا به طرفش رفت و پس از رد و بدل چند کلام هردو روی سکو نشستند. بازوهای صنوبر شروع به لرزیدن کرد. مادر و دختر آنقدر گریستند که آتش تنور خاموش شد.
پدر صنوبر با چشمانی که از فرط عصبانیت سرخ شده بود داخل آمد. صنوبر با اینکه ترسیده بود، با اینکه میدانست چه به سرش میآید سر راه پدر رفت. مادر صنوبر از وارخطایی و ترس با عجله کنار تنور رفت، گوگردی به بته زد و آتش تنور را روشن کرد؛ آتش دل مادر صنوبر شعله ورتر شد، سرش را به ستون آشپزخانه تکیه داد و برای ناتوانیهایش گریست.
صنوبر نرسیده به پدر، تخته سنگی به سرش خورد و با چهرهی خونآلود به طرف اتاق دوید. او که تمام آرزوهایش در یک لحظه پیش چشمانش نابود شده بود، به سر و صورتش کوبید. در آیینهی سرنوشت مادرش، آیندهی خودش را میدید. خوب میفهمید حرف پدرش یک حرف است و دو نمیشود؛ همانگونه که دو خواهرش یک هفتهی تمام گریستند و لب به غذا نزدند تا بلکه دل سنگ پدر نرم شود و از تصمیمش برگردد، اما کارساز واقع نشد.
صنوبر نیز امیدی به قانع ساختن پدر نداشت. با آنکه پیش خود بارها فکر کرده بود که آخرین دختر خانه و نازدانهی خانواده است و پدرش شاید خلاف تمام پدران دهکده او را در انتخاب همسر آزاد بگذارد، اما اینگونه نشد.
دلش طاقت نکرد، با وجود تمام ناامیدیهایش با دست و صورت خونین دوباره پیش پای پدرش افتاد، دامنش را گرفت و عذر کرد تا بلکه از تصمیمش برگردد و او را به کسی ندهد که هیچ نامش را نشنیده است چه برسد که با خاصیت و اخلاق و قوم و منطقهاش آشنا باشد. اما پدر صنوبر با چندین مشت و لگد و فحش و دشنام او را داخل طویلهخانه انداخت و گفت: «امشب مهمانا میایه اگه یک بار قیل و قالت به گوشم بیایه با دستان خودم تو ره میکشم.»
صنوبر شب نامزادیاش در کنجکنج طویلهخانه میگشت و مادرش در آشپزخانه با خشم و عقده غذا میپخت ولی نمیتوانست مقابل تصمیم شوهرش بایستد. شوهرش یک عمر به چشم یک خدمتکار و فرمانبردار به او دیده بود و حق کوچکترین تصمیمگیری و صلاحیت به او نداده بود.
صنوبر چشمانش را به امید دوباره باز نشدن بست و آرزو کرد شب که صبح شد پدر با جسم سرد و بیروحش روبرو شود.اما تا چشم باز کرد دید نفس میکشد و دلش هنوز در قفسهی سینهاش میتپد. صنوبر روزها و شبها مثل خواهرانش لب به آب و نان نزد و دگر کلمهای روی زبان جاری نکرد تا اینکه روز عروسیاش دختران همسنوسال و زنان دیار او را شبیه یک آدمک برفی سفیدپوش کردند.
صنوبر خود را کنار مردی دید که چندین سال از او بزرگتر بود و طرز نگاهش به شکارچی میماند که با دیدن شکار خود حس غرور و افتخار داشته باشد. وقتی پدرش دست او را در دست سرد و لاغر مرد داد، آخرین امید صنوبر هم از بین رفت.
ترس، ناامیدی و جبر در این رابطه، دلش را از زندگی سیاه کرده بود. طوری که با گذشت سالها زندگی مشترک و داشتن سه فرزند، صنوبر دیگر توانایی استوار ماندن و دوام آوردن نداشت. بعد از چندین سال زندگی مشترک آنهم دور از دیار و آشنا در شهر هزار فرقهی قندهار، برای اولین بار دلش به همسرش که در شفاخانه بستری بود، سوخت.
همسر صنوبر از روزی که ازدواج کرده بودند روز به روز ضعیف و لاغر شده میرفت. صنوبر متوجه بود که پس از عروسی همیشه سر و کار همسرش با شفاخانه بود و دیگر پولی برای دوا و درمان هم نداشت.
صنوبر برای چهارمین بار باردار شده بود و دوگانگیاش را در شکم داشت. با وجودی که هنوز هفت ماهش بود از درد به خود میپیچید. تا اینکه از شدت درد و خونریزی بیهوش شد و روی زمین افتاد. دختر کلان صنوبر به پدرش خبر داد. پدرش تا به خانه رسید و صنوبر را به شفاخانه رساند خیلی دیر شده بود.
داکتران صنوبر را به عملیاتخانه بردند، دوگانگیاش را از شکمش کشیدند و داخل شیشه انداختند. صنوبر برای دوام آوردن به خون فراوان ضرورت داشت. شوهرش اما در شهر قندهار نه آشنا و قومی داشت که خون بدهد و نه پولی که خون خریداری کند.
داکتران از شوهر صنوبر خون گرفتند و به صنوبر تزریق کردند. بعد یک هفته شوهر صنوبر بر اثر مریضی سرطان فوت کرد و جنازهاش را به منطقهی خودشان برگرداندند. پدر و مادر صنوبر پس از تدفین شوهر صنوبر به شفاخانه نزد صنوبر رفتند و دخترشان را در حالی یافتند که یک مشت استخوان شده بود و هیچ نشانهای از حیات در وی باقی نمانده بود.
پس از چندی دوگانگی صنوبر هم از بین رفت و بعد از سه هفته تطبیق دیالیز، داکتران صنوبر را از شفاخانه رخصت کردند. پدر و مادر صنوبر جسم نحیف او را با دو دختر و یک پسر و وسایل خانهاش به خانهی خودشان بردند.
در آخرین روزهای زندگی صنوبر پدر هرقدر منتظر نشست تا دخترش حرفی بزند، گلایهای بکند و از دردهای پنهانش بگوید، اما صنوبر دیگر حرفی نزد و مستقیم به چشمان کسی ندید. پدر صنوبر با دستانش؛ با همان دستانی که به سر دخترش تخته سنگی زده بود، با همان دستانی که دخترش را به طویلهخانه انداخته بود، با همان دستانی که دست دخترش را به دست شوهرش داده بود، به دهن صنوبر قطرهقطره آب چکاند و جان دادن دخترش را تماشا کرد.
دیگر هرقدر داد و بیداد کرد و هرقدر به سر و سینه زد صنوبر چشم باز نکرد. پدر با دستانش صنوبر را داخل قبر گذاشت و با دستانش روی جسم نحیف و آرمانهای پوره ناشدهی صنوبرش خاک انداخت. دلیل فوت دخترش را خوب میدانست اما این را هم میفهمید که دستش به یخن داکتران نمیرسد و نمیتواند جرمشان را ثابت کند. با کولهباری از درد و پشیمانی به خانه برگشت و با دخترک دو نیم سالهی صنوبر سر خورد. او را در آغوش گرفت و آنقدر فریاد زد تا عقدههای دلش خالی شود. اما عقدههای دلش خالی نشد که هیچ، بلکه بار وجدانش سنگینتر شد و پس از آن هرجا که میرود آن عذاب وجدان و آن بار سنگین رهایش نمیکند.
دیدگاهها 3
واقعا که خیلی درد ناک است همچون آدما پیدا میشه که هیچ دل رحم نداره
ازدواج اجباری را در افغانستان میتوان یک اصل گفت. یک اصل ناپسند، اصل که که هیچ بنای انسانیت در آن نه نهفته است ما را بیزار است از اسلام بودن ما را فقط انسانیت کار است.
این قصه سر نوشت خیلی از خانم های سر زمین ماست متاسفانه…