نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

کودک‌همسری در دره صوف سمنگان

  • آفاق
  • 20 جدی 1401
کودک‌همسری

سفر به «دره ‌صوف ‌پایان» ولایت سمنگان در شمال افغانستان باعث شد تا به جنبه‌های کور زندگی زنان پی ببرم که تا امروز از دید همگان پنهان مانده است.

ولسوالی دره ‌صوف پایان مکانی‌ بود با طبیعت‌ زیبا، کوه‌های بزرگ و آب و هوای پاک. در اولین روزهای سفرم به این ولسوالی که یک مأموریت رسمی بود، فکر می‌کردم از طبیعت این مناطق روستایی کشور لذت خواهم برد. اما به ‌مرور زمان که بنابر مأموریتم با زنان مصاحبه می‌کردم به جنبه‌های وحشتناکی از زندگی زنان و دختران روستاهای این ولسوالی پی بردم. تفکر‌ مردمش به ‌زیبایی طبیعتش نیست. مردم دره‌ صوف به شدت سنتی‌ بودند که دیدگاه‌های‌شان نسبت به ‌زنان زننده و ناپسند است.

من آن‌جا با دختران زیادی ملاقات کردم، وضعیت زندگی‌‌شان را از نزدیک مشاهده کردم. اما در تمام آن ‌مدت نتوانستم حتا یک دختر 17 و یا 18 ‌ساله‌ای را پیدا کنم‌ که طفل به‌ دنیا نیاورده باشد، و نتوانستم مکتبی را پیدا کنم که‌ در آن‌جا دختران برای آموزش بروند.

همه‌ وقت با دختران 15 و یا 16 ساله‌ای روبرو می‌شدم که همه‌ی آن‌‌ها یا بادار بودند، یا طفل در بغل داشتند.

زنان روستاهای دره صوف حتا تذکره/شناس‌نامه نداشتند‌. در صحبت‌های شان به وفور می‌شنیدم که می‌گفتند زنان به ‌جز مادر شدن، بارداری و خانه‌داری دیگر هیچ هویتی ندارند و نمی‌توانند چیزی بیش‌تر از خوراک و پوشاک و سرپناه بخواهند‌.

روز سوم و چهارم سفرم در قریه‌ی «امام علی» می‌خواستم از زنان برای توزیع کمک بشردوستانه مصاحبه بگیرم و اگر لازم بود به نیازمندان کمک کنیم.

دختری ‌که بیشتر از پانزده سال سن نداشت در گوشه‌ای نشسته‌بود، و از من خواهش می‌کرد که او را نیز در لیست نیازمندان کمک بگیرم. زاری‌کنان برایم می‌گفت: «خاله جان! به مام کمک بتین خیر است.»

من که از قضیه‌اش باخبر نبودم برایش گفتم: «جان خاله این کمک‌ها برای خانم‌های متأهل و بالاتر از هژده ‌سال است، به اطفال و مجرد‌ها نمی‌دهیم.»

تا این حرفم را شنید رویش را به ‌سوی دیوار چرخاند. آهسته گوشه‌ی چادری‌اش را به صورتش کشید و سکوت کرد. از گوشه‌ی نم‌ناک چادری‌اش متوجه شدم که دارد گریه می‌کند. نزدیکش رفتم و پرسیدم چرا گریه می‌کنی گل‌دختر؟ گریه ‌نکن نامت را به لیست نیازمندان کمک می‌نویسم.

ولی او بدون این‌که جوابم را بدهد هم‌چنان داشت گریه می‌کرد. زنانی که در اطراف‌مان نشسته بودند برایم گفتند که «او به ‌خاطر کمک گریه نمی‌‌کنه انجنیر صاحب. شوهرش یادش آمده، به خاطر او گریه می‌کنه.»

همچنان بخوانید

کودک همسری

قربانیانی که هدیه و تحفه ‌می‌گیرند

1 دلو 1401
هشت سال در نکاح متجاوز

هشت سال در نکاح متجاوز

23 جدی 1401

با صدای بریده‌بریده پرسیدم: چرا… چرا، شوهرش ره چی‌شده؟ خانم‌ها گفتند: «شما به مجردها کمک نمیتین. ولی ای دختر مجرد نیست کاش مجرد می‌بود، بیوه است. چهل ‌روز قبل شوهرش کشته شد. همو یادش آمده و گریه داره…»

نمی‌دانستم چه بگویم. بی‌‌آن‌که حرفی بزنم به‌ آن‌دختر چشم دوختم. باورم نمی‌شد. آن دختر فقط پانزده ‌سالش بود و خیلی کوچک‌تر از آن‌که عروسی کند و بیوه شود. دره ‌صوف پر از زنانی بود که سواد خواندن و نوشتن نداشتند. زنانی که به‌ جز خانه‌داری و مال‌داری دغدغه‌ای دیگری نیز نداشتند.

کودک‌همسری در دره صوف سمنگان

در ششمین روز سفرم، در دو قریه باید برای مصاحبه می‌رفتم. صبح زود بود. وارد خانه‌ای شدیم که زنان محل آن‌‌جا جمع شده بودند. زمانی‌که داخل حویلی شدم، دیدم کنار پنجره خانمی نشسته‌‌ بود که داشت گهواره‌ی دخترش را تاب می‌داد.نزدیکش شدم و کنارش نشستم. شروع کردم به‌حرف زدن.

در جریان مصاحبه از وضعیت زندگی زنان برایم گفت؛ از این‌که دختران را کوچک‌تر از آن‌که فکرش را بتوانم به شوهر می‌دهند. در حالی‌که داشت دخترش را در گهواره آرام می‌کرد برایم گفت: «ای دخترم است. پنجاه روزه‌ شده‌، ثریا نام داره، همی هفته‌ پیش به شوهرش دادیم. پدرش خیلی خوش‌حال است.»

چه؟ خشکم زده‌بود. تعجب کرده ‌بودم. از تعجب زیاد حلقم خشک شده ‌بود. پرسیدم پنجاه روزه؟ ای‌ طفل ره به شوهر دادین!؟

خندید و گفت: «ها، همی ره به شوهر دادیم. ما همی‌قسم هستیم. خرد به شوهر میتیم چون دخترای ما ده تا بیست لک قلین داره. تا شوهرش طویانه ره پوره می‌کنه، ای دختر 13 یا 14 ساله‌ می‌شه. باز طوی کده می‌برند.»

مات و مبهوت مانده بودم. حس می‌کردم خون در رگ‌هایم خشک شده‌ است. به ‌سوی آن ‌دختر خیره‌ ماندم که در گهواره‌اش خوابیده بود، بی‌ آن‌که خبر باشد چی بلایی را سرش آورده‌اند. حس می‌کردم رنگم‌ پریده ‌بود. داغ آمده بودم.آب دهانم را قورت دادم و پرسیدم: پس شوهرش چه، او چند سالش است؟ گفت یازده، امسال یازده ساله شد.

دیگر نمی‌دانستم چه ‌بگویم یا چه ‌کار کنم. فقط دلم می‌خواست حرف بزنم، برای آن ‌دخترک معصوم کمک کنم. آهسته و آرام گفتم «خواهر جان چرا ای‌قسم می‌کنین، چرا ای ظلم ره در حق دختر‌تان روا می‌دارین؟ چرا ای‌قدر خرد به شوهر میتین؟ اگر بزرگ شوه چی مشکل داره؟»

از نگاه‌های زننده‌اش فهمیدم که خشم‌گین شده ا‌‌ست. در حالی‌که از قهر رنگ صورتش سرخ شده بود با‌ صدای بلند جوابم را داد: «چرا به ‌شوهر نتیم؟ دختر اگر خرد شوی نکنه خانه مانده میشه. دختر هرقدر خرد شوی کنه، باعث سربلندی فامیلش است‌. اینجه دختری‌که از شانزده ساله بالا شوه کسی نمی‌گیره‌، بد نام می‌‌شه. مردم او دختر ره خانه مانده صدا می‌کنه. دختری‌که بالای شانزده ساله باشه به پیرمرد‌ها داده می‌شه، سر امباق داده می‌شه. بچه ‌جوان خانه مانده ره نمی‌گیره، بد است که دختر خانه‌مانده شوه.»

روز بعدی در جریان مصاحبه از پیرزنی که خودش را پنجاه ‌ساله می‌گفت پرسیدم: خاله‌ جان اسم شوهر‌تان چیست؟ از سوالم متعحب شد. به‌سویم نگاهی کرد، بعد به خانم همسایه‌اش نگاهی کرد و با لهجه‌ی خودش از او پرسید: «او خاتو نام امی شوی مه چیه؟» زن همسایه می‌گفت: حکمت‌الله! حکمت‌الله. پیش از آن‌که زن‌ همسایه‌ حرفش را تمام کند من دخالت کردم و گفتم: صبر کنین! یعنی چی؟ 

پرسیدم خاله جان مگر چند سال می‌شود که عروسی کردین؟ گفت 30 ‌سال. گفتم یعنی در این 30 ‌سال هیچ‌وقت از شوهرتان نپرسیدید نامش چیست؟ یا نخواستید بفهمید نامش چیست؟ 

گفت: «نه! نپرسیدم. بد است. شرم است که آدم نام شوی خوده پرسان کنه. رسم منطقه ما همی است. نام زن و شوهر ره فامیدن ننگ است.»

دره‌صوف برایم نهان‌ها را آشکار ساخت. تمام راه‌ی برگشت را داشتم به این اتفاق‌ها فکر می‌کردم. دلم برای آن‌ دخترک گهواره‌ای، آن بیوه‌ی پانزده ساله خون شده ‌بود. درک این‌که زنان دره صوف طی دهه‌های گذشته چه کشیده‌اند برایم سخت بود، اما از وسعت و خطر دوام این وضعیت بر زنان روستاهای آن ولسوالی می‌ترسم، هنوزهم نگران آینده‌ی آن دخترانی هستم که قرار است که همگی در کودکی به ازدواج ناخواسته تن دهند و مادر شوند.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: کودک همسری
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
ازدواج اجباری در بدل قرض پدر
گزارش

پدرم مرا در بدل قرضش به شوهر داد

25 حوت 1401

پدرم بی‌کار بود، مدت‌ها می‌شد که کار نمی‌کرد و درآمدی نداشت. نه نفر در خانه نان‌خور بودیم و فقط پدرم نان‌آور بود. ما چهار خواهر و چهار برادر بودیم که با پدر و مادرم یک‌جا ده نفر...

بیشتر بخوانید
تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد
هزار و یک شب

تقلای زندگی؛ زنی که کار کرد و آسوده نشد

6 حمل 1402

یاسمن ۳۵ ساله است. زن قد کوتاه و لاغر اندام، با چشمان بادامی و رنگ گندمی که از فرط کار و فشار زندگی در دیار غربت دور چشمانش چین و چروک برداشته و قدش خمیده است.

بیشتر بخوانید
 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد
هزار و یک شب

 خاله‌ام از ساده‌لوحی‌ من سواستفاده کرد

27 حوت 1401

خاله‌ی صدیقه زمانی‌که متوجه شد میان صدیقه و شریف تفاوت‌های فکری وجود دارد و شریف اندکی از صدیقه ناراضی است، از این فرصت استفاده‌ کرد تا آن‌ها را از هم دور بسازد و این پیوند...

بیشتر بخوانید
نامادری
هزار و یک شب

نامادری

2 حوت 1401

مادرم که فوت شد، پدرم ازدواج مجدد کرد. زندگی ما از این رو به آن رو شد. نامادری‌ام تا که اولاد‌دار نشده بود با ما خوب رویه می‌کرد. اولاددار که شد رویه‌اش تغییر کرد.

بیشتر بخوانید
عید زنان
هزار و یک شب

مردان عید دارند و زنان پاک‌کاری

5 حمل 1402

روز اول نوروز است. لباس و شال آبی‌رنگ و خامک‌دوزی را پوشیده‌ برای مبارک‌گویی سال نو راهی خانه‌ی اقوام و دوستانم شده‌ام. از دروازه که خارج می‌شوم، وارد جاده‌ی عمومی می‌شوم. نرم نرم باران می‌بارد. 

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
EN

-
00:00
00:00

لیست پخش

Update Required Flash plugin
-
00:00
00:00