نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

‏دختری که می‌خواست آوازخوان شود

  • نیمرخ
  • 21 جدی 1401
Afghan-Girls

دلنوشته‌ای از عادله اخلاقی

من ‏‎در یک دهکده‌ی دوردست یکی از ولایت‌های افغانستان زندگی می‌کردم. ‏‎زمانی که هفت ساله شدم، در روستای ما رفتن دختران به مکتب به یک امر معمول تبدیل شده بود و شامل مکتب شدم.

هر روز با شوق و علاقه‌ی زیاد به مکتب می‌رفتم و در صنف مکتب بود که برای خودم رویا بافتم و رسیدن به جهان ایده‌آل خودم را تصور می‌کردم. در آن سال‌ها رویایی داشتم؛ می‌خواستم آوازخوان شوم.

در دهکده‌ی ما امکانات درست زندگی مدرن وجود نداشت. از ابزار نو و تکنولوژی در خانه، ما فقط رادیو را داشتیم. پای رادیو می‌نشستم و به موسیقی که از رادیو پخش می‌شد گوش می‌دادم. وقتی رادیو روشن بود با تقلید از ریتم صدای آوازخوان با او همخوانی می‌کردم. زمانی که قطعه‌ شعری از آن آهنگ‌ها را یاد می‌گرفتم تمام روز، در مسیر بین خانه و مکتب با صدای بلند می‌خواندم.

ما، همه دختران روستا، تنها به مکتب نمی‌رفتیم؛ هرکدام در خانه نیز مسئولیت‌هایی داشتیم. من نصف روز به مکتب می‌رفتم و بعد از ظهر گوسفندان را به چراگاه می‌بردم. در همان‌جا هم قطعه‌هایی را که از رادیو یاد گرفته بودم با خود می‌خواندم. بعدها که در تلویزیون دیدم آوازخوانان پشت مایک می‌ایستند، عصای چوپانی‌ام را مایک فرض کرده، قطعه‌های موسیقی را یکسره تکرار می‌کردم.

زندگی من با رویای آوازخوان شدن عجین شده بود. ‏‎اما هیچ تصور واضحی نداشتم که چگونه آواز بخوانم تا دیگران صدای مرا از رادیو بشنوند یا تصویرم را در تلویزیون ببینند.

دیری نگذشت که فامیلم تصمیم گرفتند از روستا به کابل کوچ کنند. وقتی از این تصمیم باخبر شدم داشتم بال می‌کشیدم. کابل در ذهن من، شهری بود که در آن آوازخوان شدن کار راحتی بود. فکر می‌کردم وقتی‌ که کابل آمدیم، حتمی آوازخوان می‌شوم. چون می‌شنیدم که اکثریت خوانندگان در کابل هستند.

در روستا که بودیم، در راه مکتب، داخل خانه، هنگام نوشتن کارخانگی، پشت رمه گوسفندان، همه‌جا قطعه‌هایی از موسیقی را زمزمه می‌کردم و اشتیاق موسیقی، عجیب کل زندگی مرا پر کرده بود. همیشه با مادرم قصه می‌کردم که می‌خواهم آوازخوان شوم.

مادرم شخصیت آرامی داشت و زندگی او بر محور یک نظم ثابت زندگی روستایی می‌چرخید کل تلاشش این بود که فکرش به تمام امور خانه باشد و هیچ جهان متفاوتی را تصور نمی‌کرد. مادرم با من هم به آرامی می‌گفت که هنوز شاگرد مکتب استی و باید خوب درس بخوانی، از مکتب که فارغ شدی بعد رفته موسیقی را یاد بگیر.

وقتی به کابل آمدیم، اینجا دیگر تنها رادیو نبود که موسیقی پخش کند، در همه جای شهر می‌شد صدای موسیقی را شنید و روزانه هزاران نفر حتا کودکان را می‌دیدم که در داخل شهر هنگام راه رفتن شعر یا قطعه‌هایی از آهنگ مورد علاقه‌شان را زمزمه می‌کنند.

همچنان بخوانید

نتایج کانکور ۱۴۰۲

اعلام نتایج کانکور کشور؛ باز هم هیچ اسمی از دختران نیست

13 سنبله 1402
مکاتب ابتدایی

ستیز طالبان با آموزش زنان؛ آیا مکاتب دخترانه‌ی دوره ابتدائیه نیز مسدود می‌شوند؟

15 اسد 1402

من هنوز دست از رویای شیرین کودکی برنداشته بودم بلکه بر آن اصرار ورزیدم. مادرم همیشه تشویق می‌کرد، من هم شب و روز به بزرگ شدن، فراغت از مکتب و آوازخوان شدن فکر می‌کردم. اینجا دیگر کوره راهی برای خودم یافته بودم. برنامه ریختم که پس از فراغت از مکتب در امتحان کانکور رشته‌ی هنرهای زیبا را انتخاب می‌کنم و موسیقی می‌خوانم.

زمستان‌های سرد کابل را به تعقیب برنامه‌ی هنری ستاره افغان از تلویزیون طلوع دلگرم بودم. چشمانم را می‌بستم و خودم را در استیج ستاره‌ها تصور می‎‌کردم و آهنگ مورد علاقه‌ام را می‌خواندم.

این رویای من هر روز شیرین‌تر و جهان موسیقی برای من جذاب‌تر می‌شد، چون فامیلم از من حمایت و تشویقم می‌کرد. سال‌ها زود گذشت، اما من هنوز کلان نشده بودم، از مکتب هم فارغ نشده بودم و از امتحان کانکور هم خبری نبود که گروه طالبان سر رسید.

پارسال، اوایل آمدن طالبان، به این فکر می‌کردم که درست است رژیم تغییر کرده، اما همه‌‌ چیز درست خواهد شد. چند روزی سکوت همه‌ جا را فرا گرفته بود. دیری نگذشت که سریال صدور فرمان‌های طالبان شروع شد. فرمان پشت فرمان، زنان را مرحله به مرحله از تمامی عرصه‌های زندگی حذف کردند. اما نخستین فرمان سرنوشت مرا نشانه رفته بود؛ دیگر حق نداشتم به مکتب بروم و فارغ شوم.

پس از فرمان ممنوعیت رفتن دختران به مکتب، چندین روز بی‌سرنوشت و با وحشت و ترس در خانه بودیم. شب‌ها پدرم را خواب نمی‌برد.این‌طرف و آن‌طرف قدم می‌زد و من یکسره می‌پرسیدم که چه خواهد شد؟ آن‌قدر می‌پرسیدم که اتاق را بدون جواب دادن به سوال‌های من ترک می‌کرد.

پدرم یک روز گفت این‌طوری درست نیست، اگر مکتب بسته است، این خالیگاه را با آموزش زبان و هنر پر کنید.

من و خواهرم به کورس زبان انگلیسی رفتیم و برای آرامش روانی به هنر خطاطی نیز روی آوردم. ‏‎زبان انگلیسی را به عنوان آخرین سنگر برای آموزش محکم گرفتیم و پس از چند ماه، همزمان با آموزش، به تدریس زبان پرداختم.

هنر و زبان آخرین تقلای ما بود، اما گروه طالبان ‏‎بازهم چهره‌ی ضد زن و ضد دانش خود را نشان داد؛ دانشگاه‌ها و تمام مراکز آموزشی را به روی زنان بستند. طالبان رویاهای مرا نابود کردند. این‌روزها رفتن پسران به کورس و مکتب را از پشت پنجره تماشا می‌کنم و با گلوی بغض‌کرده به خود می‌گویم کاش پسر بودم.

این روزها که در خانه محصور مان کرده‌اند با آرزوهایم بگومگو دارم و برای اینکه از آرزوها و رویاهایم دست نکشم، آن‌ها را با  خطوط زرین روی ورقی می‌نویسم و گاهی در خواب می‌بینم که یک آوازخوان شده‌ام.

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: حق آموزش زنان
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 1

  1. حمید هزاره says:
    9 ماه پیش

    واقعا عالی نوشتی
    تا زمان که در یک حویلی بودم فک نمی‌کردم که اینقدر رویا ها داری
    اینقدر فک نمی‌کردم شوق و اشتیاق به موسیقی و درس دار داشته باشی
    واقعا فهمیدم که چیقدر آدمی کوشا استی
    موفق باشی

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
کودک همسری
گوناگون

خاطرات عروس ۱۱ ساله

5 حوت 1401

قسمت دوم | بعد از «شب زفاف» تا هفت ماه با شوهرم همبستر نشدم. چون ترسیده بودم و شب زفاف برایم شبیه یک کابوس شده بود.تا آنجا که می‌توانم بگویم بدترین قسمت زندگیم آن شب بود.

بیشتر بخوانید
کودک همسری
هزار و یک شب

خاطرات عروس 11 ساله

5 حوت 1401

قسمت اول‌ |‌ روزی که عروس شدم هنوز به بلوغ نرسیده بودم. پوشیدن پیراهن «خال سفید» و چادر سبز گلدار مرا از بقیه متفاوت نشان می‌داد، به همین خاطر حس غرور داشتم و خود را از همه برتر...

بیشتر بخوانید
هبوط در تاریکی
هزار و یک شب

هبوط در تاریکی؛ روایت دردناکِ مینه از کودکی تا بزرگ‌سالی

30 سنبله 1402

مینه (مستعار) دختری ۲۸ساله است که خاطرات زنده‌گی‌اش از کودکی تا بزرگ‌سالی، چیزی جز پژواکِ درد و مظلومیت نیست. او از کودکی، مورد سوءاستفادۀ جنسی شوهرعمه‌اش قرار می‌گیرد و این اتفاق، سرآغازی برای سقوط ممتدِ...

بیشتر بخوانید
تراژدی چهار‌بُعدی؛ 25 سال اسارت یک زنِ افغانستانی به‌دست برادرش
مقالات

تراژدی چهار‌بُعدی؛ 25 سال اسارت یک زنِ افغانستانی به‌دست برادرش

2 میزان 1402

«نیک‌بخت، یک زن افغانستانی که 25 سال پیش توسط برادرش در دخمه‌یی تاریک زندانی شده بود، بالاخره توسط مأمورانِ طالبان آزاد می‌شود و درحالی‌که در بدترین وضعیت صحی قرار دارد، برای برادرش مجازات نمی‌خواهد.» 

بیشتر بخوانید
طوق تلخِ نازایی بر گردنِ شیرین
گزارش

طوق تلخِ نازایی بر گردنِ شیرین

28 سنبله 1402

شیرین نام دارد اما در تمام دوران‌ زنده‌گی‌اش طعم شیرینی را نچشیده و همیشه با اتفاقات تلخِ زنده‌گی همدم بوده است.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره نیمرخ
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • پادکست
  • ستون‌ها
    • زنان و مهاجرت
    • نخستین‌ها
EN