دلنوشتهای از عادله اخلاقی
من در یک دهکدهی دوردست یکی از ولایتهای افغانستان زندگی میکردم. زمانی که هفت ساله شدم، در روستای ما رفتن دختران به مکتب به یک امر معمول تبدیل شده بود و شامل مکتب شدم.
هر روز با شوق و علاقهی زیاد به مکتب میرفتم و در صنف مکتب بود که برای خودم رویا بافتم و رسیدن به جهان ایدهآل خودم را تصور میکردم. در آن سالها رویایی داشتم؛ میخواستم آوازخوان شوم.
در دهکدهی ما امکانات درست زندگی مدرن وجود نداشت. از ابزار نو و تکنولوژی در خانه، ما فقط رادیو را داشتیم. پای رادیو مینشستم و به موسیقی که از رادیو پخش میشد گوش میدادم. وقتی رادیو روشن بود با تقلید از ریتم صدای آوازخوان با او همخوانی میکردم. زمانی که قطعه شعری از آن آهنگها را یاد میگرفتم تمام روز، در مسیر بین خانه و مکتب با صدای بلند میخواندم.
ما، همه دختران روستا، تنها به مکتب نمیرفتیم؛ هرکدام در خانه نیز مسئولیتهایی داشتیم. من نصف روز به مکتب میرفتم و بعد از ظهر گوسفندان را به چراگاه میبردم. در همانجا هم قطعههایی را که از رادیو یاد گرفته بودم با خود میخواندم. بعدها که در تلویزیون دیدم آوازخوانان پشت مایک میایستند، عصای چوپانیام را مایک فرض کرده، قطعههای موسیقی را یکسره تکرار میکردم.
زندگی من با رویای آوازخوان شدن عجین شده بود. اما هیچ تصور واضحی نداشتم که چگونه آواز بخوانم تا دیگران صدای مرا از رادیو بشنوند یا تصویرم را در تلویزیون ببینند.
دیری نگذشت که فامیلم تصمیم گرفتند از روستا به کابل کوچ کنند. وقتی از این تصمیم باخبر شدم داشتم بال میکشیدم. کابل در ذهن من، شهری بود که در آن آوازخوان شدن کار راحتی بود. فکر میکردم وقتی که کابل آمدیم، حتمی آوازخوان میشوم. چون میشنیدم که اکثریت خوانندگان در کابل هستند.
در روستا که بودیم، در راه مکتب، داخل خانه، هنگام نوشتن کارخانگی، پشت رمه گوسفندان، همهجا قطعههایی از موسیقی را زمزمه میکردم و اشتیاق موسیقی، عجیب کل زندگی مرا پر کرده بود. همیشه با مادرم قصه میکردم که میخواهم آوازخوان شوم.
مادرم شخصیت آرامی داشت و زندگی او بر محور یک نظم ثابت زندگی روستایی میچرخید کل تلاشش این بود که فکرش به تمام امور خانه باشد و هیچ جهان متفاوتی را تصور نمیکرد. مادرم با من هم به آرامی میگفت که هنوز شاگرد مکتب استی و باید خوب درس بخوانی، از مکتب که فارغ شدی بعد رفته موسیقی را یاد بگیر.
وقتی به کابل آمدیم، اینجا دیگر تنها رادیو نبود که موسیقی پخش کند، در همه جای شهر میشد صدای موسیقی را شنید و روزانه هزاران نفر حتا کودکان را میدیدم که در داخل شهر هنگام راه رفتن شعر یا قطعههایی از آهنگ مورد علاقهشان را زمزمه میکنند.
من هنوز دست از رویای شیرین کودکی برنداشته بودم بلکه بر آن اصرار ورزیدم. مادرم همیشه تشویق میکرد، من هم شب و روز به بزرگ شدن، فراغت از مکتب و آوازخوان شدن فکر میکردم. اینجا دیگر کوره راهی برای خودم یافته بودم. برنامه ریختم که پس از فراغت از مکتب در امتحان کانکور رشتهی هنرهای زیبا را انتخاب میکنم و موسیقی میخوانم.
زمستانهای سرد کابل را به تعقیب برنامهی هنری ستاره افغان از تلویزیون طلوع دلگرم بودم. چشمانم را میبستم و خودم را در استیج ستارهها تصور میکردم و آهنگ مورد علاقهام را میخواندم.
این رویای من هر روز شیرینتر و جهان موسیقی برای من جذابتر میشد، چون فامیلم از من حمایت و تشویقم میکرد. سالها زود گذشت، اما من هنوز کلان نشده بودم، از مکتب هم فارغ نشده بودم و از امتحان کانکور هم خبری نبود که گروه طالبان سر رسید.
پارسال، اوایل آمدن طالبان، به این فکر میکردم که درست است رژیم تغییر کرده، اما همه چیز درست خواهد شد. چند روزی سکوت همه جا را فرا گرفته بود. دیری نگذشت که سریال صدور فرمانهای طالبان شروع شد. فرمان پشت فرمان، زنان را مرحله به مرحله از تمامی عرصههای زندگی حذف کردند. اما نخستین فرمان سرنوشت مرا نشانه رفته بود؛ دیگر حق نداشتم به مکتب بروم و فارغ شوم.
پس از فرمان ممنوعیت رفتن دختران به مکتب، چندین روز بیسرنوشت و با وحشت و ترس در خانه بودیم. شبها پدرم را خواب نمیبرد.اینطرف و آنطرف قدم میزد و من یکسره میپرسیدم که چه خواهد شد؟ آنقدر میپرسیدم که اتاق را بدون جواب دادن به سوالهای من ترک میکرد.
پدرم یک روز گفت اینطوری درست نیست، اگر مکتب بسته است، این خالیگاه را با آموزش زبان و هنر پر کنید.
من و خواهرم به کورس زبان انگلیسی رفتیم و برای آرامش روانی به هنر خطاطی نیز روی آوردم. زبان انگلیسی را به عنوان آخرین سنگر برای آموزش محکم گرفتیم و پس از چند ماه، همزمان با آموزش، به تدریس زبان پرداختم.
هنر و زبان آخرین تقلای ما بود، اما گروه طالبان بازهم چهرهی ضد زن و ضد دانش خود را نشان داد؛ دانشگاهها و تمام مراکز آموزشی را به روی زنان بستند. طالبان رویاهای مرا نابود کردند. اینروزها رفتن پسران به کورس و مکتب را از پشت پنجره تماشا میکنم و با گلوی بغضکرده به خود میگویم کاش پسر بودم.
این روزها که در خانه محصور مان کردهاند با آرزوهایم بگومگو دارم و برای اینکه از آرزوها و رویاهایم دست نکشم، آنها را با خطوط زرین روی ورقی مینویسم و گاهی در خواب میبینم که یک آوازخوان شدهام.
دیدگاهها 1
واقعا عالی نوشتی
تا زمان که در یک حویلی بودم فک نمیکردم که اینقدر رویا ها داری
اینقدر فک نمیکردم شوق و اشتیاق به موسیقی و درس دار داشته باشی
واقعا فهمیدم که چیقدر آدمی کوشا استی
موفق باشی