نویسنده: سهیلا کریمی
صدای دخترها و بچههای خردسالی که به دنبال استادشان چیغ میزنند و حروف الفبا و درسهایشان را تکرار میکنند به گوشم طنین میاندازد و مرا از خواب شیرین صبحگاهی بیدار میکند. بعضی روزها زیر لب غر میزنم و میگویم کاش این مکتب روبروی خانهی ما نبود، هیچ در کوچهی ما نمیبود، یا حداقل زمان درس پنجرهها را میبستند.
اما بعضی روزهایی هم هست که زیر لحاف نفسهایم را در سینه حبس میکنم، به ترانههای زیبای صبحگاهی شاگردان گوش میدهم. به خصوص در این روزهای خفقانآوری که تمام زنان و دختران از همه چیز محروم و در کنج خانهها زندانی شدهاند. گاهی سنگینی بار آرزوهای بر باد رفته و هجوم دلتنگیهای نفسگیر و حوصلهسربر خود را با رفتن به پشت بام و خیره شدن به کوچه و خانههای بلند منزلی که در دو طرف کوچه همچون چنار صف بستهاند، برای لحظهای از یاد میبرم. گاهی هم با خیره شدن به شاگردانی که از پشت پنجرههای باز مکتب دیده میشوند. مکتبی با سه طبقه، چندین کلاس، همه پسر اند اما دختران فقط دانشآموزان پایینتر از صنف ششم، دختران بالاتر از صنف ششم محکوم شدهاند به خانه نشستن، گاهی که از بغض لبریز شدند شاید به پشت بام برآیند، به شهر و خیابانهایی خیره شوند که حق قدم زدن در آنجا را ندارند.
غرق تماشای صحنههای کوتاه تردد آدمهایی هستم که بیشتر شان دلنادل گام برمیدارند تا به خانه برسند و چندی از خانه بیرون زده، کوچهها را طی میکنند تا به خیابان عمومی سرازیر شوند، و دیگر از نظرم غیب میشوند.
به خانه برگشتم. صدای گریههای دختر همسایه بلند شد. بیشتر از سه سال میشود که به این کوچه کوچ آمدهایم، اما با سید مختار که هر روز دخترش را لتوکوب میکند هیچ رفتوآمدی نداریم. وقتی ما خانهی خود را میساختیم سید مختار هر روز به حوضه پولیس میرفت و از ما شکایت میکرد، چون نمیخواست ما خانه خود را بیشتر از یک طبقه بسازیم.
لحظهای نگذشت که آه و نالهی دلخراشی بلند شد. دلم لرزید و به طرف پنجره که به سمت حویلی سید مختار بود خیز زدم و سر خود را نیمه از پنجره بیرون کردم. ملیحه، دختر سید مختار روی زمین افتاده بود، از سرش خون میرفت، چند کتاب و دفترچه دوروبرش افتیده بود. صدای ناله و گریههای دلخراش مادر ملیحه کوچه را پر کرده بود. صدای مادری که به سر و صورتش میزد و میگفت: «کشت، دختره کشت… .»
زن همسایه دست چپ مثل من از پشت پنجره تماشا میکرد. با صدای آهسته گفت: «سید مختار چند بار ملیحه را اخطار داده بود که به کورس نرود. برایش گفته بود دختر را چه به درس خواندن، همینکه ماندم تا صنف دوازده را بخوانی کافیست. دختر که به دانشگاه رفت فکرش غربی میشود و دیگر از گفت پدر و مادرش نمیکند. دختر که کمی قد کشید باید پشت بختش برود و از حدیث پیامبر پیروی کرده خدمت شوهرش را بکند.»
لام تا کام نگفتم. فقط طرفش خیره شده بودم. انگار با شنیدن آن حرفها خشکم زده بود. زن همسایه همانطوری که بیوقفه قصه میکرد با چشمش به طرف حویلی سید مختار اشاره کرد و گفت: «چند مدت میشد که ملیحه پنهان از پدرش کورس زبان انگلیسی میرفت، اگرچه چند بار پدرش تهدید کرده بود که زبان انگلیسی زبان کفر است و دیگر به کورس نرود، اما ملیحه به طور پنهانی میرفت. امروز وقتی دختر بیچاره از کورس آمده پدرش کتابهایش را دیده و با یک توته چوبی که روی حویلی برای بخاری آورده بودند به سرش کوبیده است.»
پدر و مادرش ملیحه را به خانه برده بود اما صدای نالههای مادرش هنوز هم شنیده میشد. با شنیدن حرفهای زن همسایه در مورد ملیحه، احساس کردم قلبم به آتش کشیده شد و چیزی ذرهذره روانم را میخورد و میتراشید. بیحرکت به خون سر ملیحه میدیدم که روی حویلی رفته بود و چکانچکان تا ورودی دهلیز خانهشان ادامه یافته بود. اینبار فقط خون نمیدیدم، بلکه لکههای شبیه نقاشی میدیدم که در آن رویا بود، نور بود و امید بود.
دیدگاهها 1
داستان خیلی پر درد ، چشم دید خیلی وحشتناک نمیدانم که گناهی این پرستو های زیبای وطنم چیست ،مهربانی خدا کجاست ….. اوامر خدا در قبال زنان همین خشونت است دین اسلام تا این حد پر از نقص است؟…..ایا میشه این دین را دین انسانها دانست؟
نه نه نه نمی خواهم چینین دین را که انسانیت را آدم ها میگیرد .