لیلا ۲۲ ساله، در روزهای گذشته به شفاخانه ملکی بلخ در شهر مزار شریف، مرکز ولایت بلخ رفته بود. در این مطلب روایتی از چشمدیدهای لیلا را میخوانید که نشان میدهد دسترسی زنان به خدمات صحی به ویژه در بخش زنان و زایمان به شدت با مشکلهای جدی همچون بینظمی، کمبود پرسنل، کمبود امکانات و بیتوجهی مسئولان شفاخانه مواجه است.
احساس میکردم باردار شدهام. به خاطر اینکه مطمئن شوم، برای معاینه به شفاخانه ملکی بلخ رفتم. اولین بار بود که در بخش زنان و زایمان(نسایی و ولادی) شفاخانه میرفتم. هوا خیلی سرد بود. دستوپایم سرد شده بود. شتابان خود را به شفاخانه رساندم. از دروازه عمومی شفاخانه که داخل شدم، دیدم خیلی شلوغ بود. دهها مرد و کودک در صحن شفاخانه از اینسو به آنسو قدم میزدند و چندی نشسته یا ایستاده باهم قصه میکردند. راهرو عمومی آنقدر بیروبار بود که نمیتوانستم به راحتی داخل شوم.
مردم به شکل پراکنده در هرجایی نشسته بودند؛ چندی کنار دیوار، چندی روی زمین و چندی روی راهپلهها. با عجله از کنار همه رد شدم. وقتی نزدیک بخش زنان و زایمان شدم. دوباره با شمار زیادی زن و مرد روبرو شدم. اینجا دیگر آنقدر آدم بود که جایی برای نشستن نبود. از پیرهمردهای منتظر گرفته تا مردهای جوان و بچههای کوچک. همه با صورتهای آشفته و پریشان منتظر مریضانشان بودند.
ساختمان نسایی و ولادی یک ساختمان بزرگ بود. از داخل آن صدای زنان شنیده میشد که دهلیز این ساختمان را پر کرده بودند. داخل دهلیز شدم. دیدم زنان بسیاری که بیشتر از نصف آنها حمل داشتند در کنار اتاق معاینه برای گرفتن نوبت جمع شده بودند. دو مرد از کارمندان شفاخانه که هردو چوبهایی با طول یک متر در دست داشتند، هرلحظه چوبشان را بالا میبردند، دشنام میدادند و با ضربوشتم زنان را میترساندند تا منظم بنشینند و بینوبتی نکنند.
برای معاینه به سختی میشد داکتر پیدا کرد. کمبود داکتران زن را میشد در همه بخشها حس کرد. آنسوتر زن جوانی داشت به شدت درد میکشید؛ چنانکه نمیتوانست روی پایش بایستد. نزدیک شدم، کمکش کردم به من تکیه کند.
از او پرسیدم: نامت چیست؟ چند ساله استی؟ بهسختی جواب میداد، نجوا، 19 ساله. گفتم اولین بار است که باردار شدی؟ گفت نه، اولاد دومم است.
مادرش هرسو دنبال داکتر میدوید. در آنجا همهی مریضان نیاز به داکتر داشتند، ولی به سختی میشد داکتر پیدا کرد. برای اینکه بتوانم نجوا را کمک کنم، او را به منزل دوم رساندم. با هر پلهای که بالا میشد، گریهاش بیشتر میشد. شفاخانه بالابر(لفت) نداشت، راهروی تا منزل دوم خیلی سرد و طولانی بود. حتا ولچر نبود. زمانیکه به منزل دوم رسیدیم جایی برای نشستن نبود. دوباره همهجا پر شده بود از زنان باردار و طفلدار. حتا آنهایی که تازه زایمان کرده بودند نیز به ناچار روی سنگفرشهای خیس و سرد شفاخانه نشسته بودند.
با نجوا در اتاق زایمان رفتیم تا شاید داکتری پیدا کنیم. دیدیم آنجا هیچکسی نیست. اتاق زایمان خیلی سردتر از راهروی بود. بیحد سرد، آنقدر که پس از چند دقیقه، از شدت سرما دندانهای نجوا بهم میخورد.
ترسیدهبودم. همهی زنان درد میکشیدند. آه و نالهشان کل بخش را گرفته بود. داکتران برای اینکه از کار شانه خالی کنند مریضان را به گردن یکدیگر میانداختند. اولی میگفت مال توست، دومی میگفت مال توست. در میان این هیاهو خودم را فراموش کردم. فقط میخواستم به نجوا کمک کنم. نجوا داشت از درد پیجوتاب میخورد. کسی به دادش نمیرسید. همهگرفتار خود بودند. یکی به اینسو میدوید، دیگری به آنسو.نجوا را در گوشهای بردم. از او پرسیدم خیلی درد داری؟ میخواهی یک چوکی بیاورم و کمی بنشینی؟ گفت نه، من بیشتر از درد، ترسیدهام.ایکاش به این شفاخانه نمیآمدم. چی حالی دارد اینجا، حالا من و بچهام هردو اینجا میمیریم. خیلی میترسم. گفتم نترس چیزی نیست، همهچیز خوب میشود. اما نجوا گفت این وضعیت را ببین، چگونه خوب میشود؟ اینجا قتلگاه است نه شفاخانه، من خیلی میترسم. نمیدانستم برایش چه بگویم. لحظهای نگذشته بود که مادرش آمد و گفت برایش داکتر پیدا کردم، نجوا صبر کن حالا داکتر میآید.
چون یک داکتر آشنایم بود، مرا زودتر برای معاینه خواست. نجوا را کنار مادرش رها کردم. به صد جنجال خودم را داخل اتاق معاینه رساندم. همینکه داخل اتاق معاینه شدم. چند دقیقهای نگذشته بود که سروصدای زنان از دهلیز بلند شد. زنی صدا میزد: داکتر! داکتر! بیا که دخترم میمیرد. دیگری میگفت چقدر زیاد خونریزی کرده!
سروصدای زنان دهلیز را پر کرده بود و به کل اتاقهای همان طبقه میرسید. خواستم ببینم چیخبر شده است. سرم را از دروازهی معاینهخانه بیرون کردم. دیدم نجوا از اتاق زایمان به دهلیز برگشته و در حالیکه اطرافش را خون گرفته بود با رنگ و رخ پریده به زمین افتاده است.داکتران به مادرش میگفتند که او خیلی خون از دست داده است و نمیتواند طبیعی زایمان کند، باید هرچه زودتر جراحی شود.
هرلحظه ترس از آن وضعیت در وجودم بیشتر میشد. از داکتر خواستم که معاینهام را خلاص کند، میخواهم زودتر از اینجا بروم. داکتر نیز بعد از معاینهی سریع برایم گفت که باردار نیستم و حمل نگرفتهام.
ناخودآگاه خوشحال شدم. از اینکه باردار نبودم شکر کشیدم. نمیخواستم سرنوشتم شبیه نجوا شود. اینجا جان آدمها هیچ ارزشی نداشت. آنقدر وضعیت شفاخانه حالم را خراب کرده بود که سرم به شدت درد میکرد. نفهمیدم عاقبت نجوا چه شد، ولی درک کردم که شفاخانهای با این وضعیت بیشتر باعث درد و مرگ آدمها میشود، نه درمان و شفا.