زینب قبل از آمدن طالبان، در یک کلپ زنانه مربی فتنس بود. نه سال پیش در شرایطی کارش را شروع کرده بود که ورزش کردن زنان برای مردهای خانوادهها شرم تلقی میشد. زنان کمی بودند که ورزش میکردند و با مشکل زیادی در جامعه روبرو بودند.
مادرم همیشه به شوخی میگوید، تو از اول شر بودی، تابستان بود که تو پیدا شدی، در کابل جنگ بود و هرات هم به دست گروه طالبان سقوط کرد.
زینب
زینب ۲۷ سال پیش زمانی متولد میشود که گروه تروریستی طالبان تازه هرات را تصرف کرده بود. در گیرودار همان جنگ، کاکای زینب که در هرات زندگی میکرد، کشته شده بود.
او به تأیید حرفهای مادرش میگوید: «شاید هم شر بودم، پدرم با تولد من تنها برادرش را از دست میدهد و بعد گروه طالبان هر روز بیشتر قدرت گرفته بودند تا اینکه یک سال بعدش کابل را هم تصرف میکنند.»
رخسار، مادر زینب که حالا بیشتر از ۶٠ سال عمر دارد و بیشتر این سالها را در جنگ گذرانده است، آن روزهایش را اینگونه قصه میکند: «از همان کودکی با جنگ بزرگ شدم، مثلی که این خاک فقط برای جنگ باشد. تا زمانی که در روستا زندگی میکردیم، دشواریهای زندگی کمتر از جنگ و صدای مرمی نبود. بعد از ازدواج که به کابل آمدم، صدای مرمی چیزی بود که میشد همیشه شنید.»
رخسار، قبل از تولد زینب دو دختر و یک پسر به دنیا آورده بود. پسرش به دلیل مرض ناشناختهای که آن روزها شیوع کرده بود میمیرد. وقتی که او زینب را چندماهه باردار بوده کابل زیر آتش جنگسالاران(مجاهدین) بود. رخسار، از پنجرهی خانهاش که امتداد یک کوچه را نشان میدهد خیره میشود و میگوید: «چند ماه قبل از پیدا شدن زینب، کابل در آتش جنگ مجاهدین میسوخت، که گروه طالبان هم پیدا شد. در یک روز زمستانی که صدای گلوله بیشتر از هر زمانی شنیده میشد، مردم میگفتند، طالبان به چهار آسیاب حمله کردهاند.»
آغاز آوارگی
زینب دو ساله بود که پدرش تصمیم میگیرد به ایران مهاجرت کنند. سوسن خواهر بزرگ زینب که حالا ۳۴ ساله است قصهی مهاجرتشان را با حسرت بسیار بازگو میکند.
وقتی کاکایم در هرات کشته شد، دل پدرم از این خاک کنده شد. پدرم همیشه میگفت که کسی در گوشش میگوید برو اینجا دیگر جای زندگی نیست.
حمید، پدر زینب بعد از کشته شدن برادرش نزدیک به دو سال در کابل میماند تا خانهاش را بفروشد و بعد راهی ایران میشود.
زینب هفت سالگیاش در مهاجرت را اینگونه به یاد میآورد: «خیلی کم به یادم میآید، پدرم کارگری میکرد، من و خواهر بزرگترم جارو میفروختیم، مادرم همراه با خواهر بزرگم در یک باغ، میوهچینی میکردند و بعد از فصل میوه علفهای هرز را از زمینهای رزاعتی میکندند.«
پدر زینب با دستمزد خودش و پول فروش جاروهای دخترانش میتوانست زن برادرش را که در هرات بوده هم حمایت کند. «وقتی کاکایم کشته شد، یک دختر و پسر کوچک داشت که پدرم باید آنها را هم حمایت میکرد.»
با وجود این همه مشکل، زینب نتوانسته بود درس بخواند. سه سال بعد، زمانی که او ده ساله شده بود، پدرش را از دست میدهد. وقتی از مرگ پدرش حرف میزند حالت چهرهاش تغییر میکند و به آرامی شروع به حرف زدن میکند.
مرگ پدرم وحشتناک بود، تازه یک سال میشد که کار ساختمانی را یاد گرفته بود و درآمدش خوب شده بود. یک روز از طبقه سوم ساختمان به زمین افتاد، در همان اول که با سر به زمین خورده بود از بین رفته بود. سوسن، خواهرم که جنازهی پدرم را دیده بود میگفت، مغزش از بینیاش بیرون شده بود.
آهی میکشد و حرفی نمیزند، سرش را پایین میاندازد و اشکش دانهدانه میچکد.
زینب تا پانزده سالگی کارهای متفاوتی انجام دادهاست؛ از جاروفروشی گرفته تا میوهچینی و دستمالفروشی. او آنروزهایش را همراه با سختیهایش به یاد میآورد که میشود در چهرهاش دید، به گلهای قالین خیره میشود و میگوید: «روزگاری سختی را سپری میکردم، کارگر نداشتیم و مجبور بودیم فقط برای زنده ماندن کار کنیم، از یک سو تحقیر شدن به نام افغانستانی زندگی سختی را رقم زده بود، همیشه دنبال کاری بودم که برایم آیندهای بهتر از تمیزکاری و جاروفروشی داشته باشد.»
ورزش؛ اولین و آخرین پناهگاه
شروع ورزش برای زینب از تمیزکاری در یک کلپ فتنس زنانه رقم میخورد. او این تغییر زندگیاش را با هیجان خاصی قصه میکند. «یک کلپ زنانه بود که نیاز به کارمند داشت، من که بیشتر در روی جادهها کار کرده بودم دوست داشتم در جای متفاوت کار کنم.»
زینب هر روز بعد از تمیزکاری ساعتها مینشیند و تمرین کردن دختران ورزشکار را تماشا میکند تا اینکه خودش به ورزش علاقهمند میشود. او با خنده شروع به حرف زدن میکند. «روز اول که دستم به وسایل ورزشی خورد حس جالبی داشتم، فکر میکردم هر لحظه سبکتر میشوم.»
او به تمرین شروع میکند و طی یکونیم سال به یک مربی خصوصی تبدیل میشود که دختران ورزشکار از او درخواست میکردند تا آنها را در خانه هایشان تمرین بدهد.
یکونیم سال زمان گذشت، در آن روزها با تمام سختی و بیپولی کنار آمدم و ورزش را ترک نکردم. خواهر بزرگم ازدواج کرده بود و سوسن هم تازه نامزد شده بود، نگرانی مادرم هر روز بیشتر میشد و هر روز بیشتر از گذشته برای برگشتن به افغانستان لحظه شماری میکرد.
برگشت به خانه
زینب نه سال پیش زمانی به کابل برمیگردد که صدای ممتد گلوله جایش را به صداهای وحشتناک انفجار داده بود.
در مسیر رسیدن به کابل موترهای زیادی میدیدم که سوخته بودند، به آدمهایی که با آن موترها سوخته بود فکر میکردم، حسی غریبی داشتم، اما مادرم با اشتیاق تمام چهار طرف را میدید، از آخرین تصویر که مادرم تا آن روز از کابل به یاد داشت، تصویر لباسهای پدرم بود که روی طناب با گلوله سوراخسوراخ شده بود.
رخسار قصهی بازگشتشان را به آرامی و دقت بازگو میکند، طوری که کوشش میکند کوچکترین جزئیات را هم بگوید.
وقتی از دروازه کابل داخل شدیم، هر لحظه حس میکردم شوهرم در پهلویم نشسته، ولی دوباره یادم میآمد که حمید در غربت مرد و دیگر نمیتواند به کابل برگردد. وقتی از کابل رفتیم همه جا خرابه بود که هیچکس باور نمیکرد دوباره آباد شود.
زینب دو ماه بعد از رسیدن به کابل کلپ ورزشی خودش را در رشتهی فتنس ایجاد میکند و با اینکه از سوی جامعه زیر فشارهای روانی قرار میگیرد بازهم تلاش میکند، کمی که زمان میگذرد جایگاهش را در میان زنانی که علاقهمند ورزش بودند پیدا میکند.
مردم نگاه بسیار بدی نسبت به من داشت، حتا ورزشکاران مرد که مربی هم بودند نیز بارها از من درخواست جنسی میکردند.
زینب با آن همه رویکرد منفی که در برابر ورزش زنان قرار داشت مبارزه میکند و در این مدت به زنان زیادی کمک کرده تا مشکلهای جسمی و روانیشان را با ورزش برطرف کنند.
سقوط کابل، سقوط آرزوها
زینب، سقوط کابل را سقوط آرزوهای هزاران دختری میداند که در طول دو دههی گذشته قربانی دادند تا در درون جامعهی افغانستان، جایی برای قد کشیدن داشته باشند.
راستش ما زنان تازه داشتیم طعم زندگی و مستقل بودن را میچشیدیم که گروه طالبان مثل تاریکی ظاهر شدند، بود و نبود ما را بلعیدند.
زینب حرفهایش را با چند جملهای که میشود ایستادگی و شجاعت را در تکتک کلمههای آن حس کرد تمام میکند.
او ایستاد میشود و دستش را در گوشهی پنجره میگذارد و میگوید: «جنگیدن را یاد گرفتهام، هرگز در برابر مشکل سر خم نمیکنم، گروه طالبان امتداد جهلی است که از اول اسلام در برابر زنان شروع شده و حالا فقط سلاحشان از شمشیر به تفنگ تغییر شکل داده، اما افکارشان همان جهل چهارده قرن قبل است.»