یکی میگفت پاکستان برویم، دیگری به ایران دل خوش میکرد. در این میان مانده بودم چه کاری میتوان کرد. ترس هیولایی که جای خون در شریانها جاری است. چگونه میتوان در چنین شرایط خود را تا مرز رساند؟ در حالی که نه نظمی وجود دارد، نه قاعده و قانونی، در سرزمینی که جان آدم را هیچ بهایی نیست.
انگار کابل از هرچه انسان خوب و شریف تهی میشود. از هرجا آهنگ سفر کردن و رفتن به گوش میرسد. لحظه به لحظه به حجم تنهایی افزوده میشود و ناامیدی تمام وجودت را فرا میگیرد. از یکسو غمگین میشوی و از سوی دیگر در ته دلت احساس شادمانی میکنی از اینکه دوستی و آشنایی از این وحشتسرا نجات یافته احساس رضایت میکنی.
درهای مرکز فرهنگی پل سرخ را بسته بودم و از روی ناگزیری، مجسمهها را میشکستم و آثارش را از چهارسوی مرکز فرهنگی محو میکردم. اگر مجسمهها را طالبان پیدا میکردند، ممکن بود به بتپرستی متهم شویم و نمیدانم چه سرنوشتی بر سر ما خواهد آمد.
نمیدانم چندمین مجسمه را شکسته بودم که احمد خوشبین و طاهر پیمان از راه رسیدند. طاهر گفت امشب رامین مظهر و جمعی از رفقا رفتند. بیایید به یاد همه سفرکردگان آخرین خاطرهها را ماندگار سازیم. او قصد داشت به سوی میدان هوایی برود و راهی پیدا کند تا فرسنگها از کابل دور شود. دور شود باید از شهری که در هیچ گوشهاش دیگر آرام خاطر پیدا نمیشد. آخرین کوزهها را باهم شکستیم و همه به همراهی طاهر، از مرکز بیرون شدند. اما من باید از روی مجبوری ادای «ابراهیم بتشکن» را در میآوردم و در حالی که اشک از سر و رویم جاری بود، چند اثر ساده هنری را بر زمین میزدم تا بشکنند.
نزدیک شام بود که زبیر زنگ زد. یک تاکسی گرفتم و به سوی خانه مادر فرحناز صفا در قصبه روان شدم. زمین و زمان را ترس فرا گرفته و اضطراب در جان بیقرارم خانه کرده است. به مقصد رسیدم. جمعی از یاران همدل را آنجا یافتم. همه در انتظار پیامی هستند تا آنان را فرابخواند و بروند به سوی سرنوشت نامعلوم.
رسیدن تا دروازههای میدان هوایی، بسان گذشتن از چند کوه سیاه به نظر میرسید. فریاد آدمهایی که از ترس به اطراف میدان هوایی پناه آوردهاند را به راحتی نمیتوان شنید. کلاشینکفها دل آسمان کابل را نشانه گرفتهاند و جز صفیر گلوله، صدای دیگری به گوش نمیرسد. چه شکست عظیمی. همه رویاها و آرزوها فروپاشیدهاند. مردمی که نمیدانند چه میکنند و کجا میروند. سرنوشت کار خودش را میکرد.

شب از نیمه گذشته است. با آنکه پاهایم یارایش نداشتند، رضوان و همراهان را تا نزدیکی میدان هوایی همراهی کردم. دلم گرفته بود. زمانی که همدیگر را در آغوش گرفتیم، زار زار گریستیم. آه که چقدر سنگین بود.
در حالی که اشک از چشمانم سرازیر میشد به خانه برگشتیم. پدر صفا همراهیام میکرد. احساس پوچی با تمام توان بر وجودم یورش آورده بود. فکرم یکباره پرت شد به سوی آخرین سرباز شکستخورده در تمام نبردهای آزادیخواهانهی دنیا.میخواستم زندگی در همین لحظه متوقف شود.
شب با ترس و دلهره و بدترین فکرها سحر شد. بامداد به این نتیجه رسیدم که به نیروهای مقاومت در درههای هندوکش بپیوندم. در آن لحظات، پنجشیر تنها روزنهی امید بود. در جستوجوی راهی برامدم تا خود را به پنجشیر برسانم. برخی از مقاومتی میگفت که در پنجشیر شکل گرفته است. با دوستان تماس گرفتم و گفتم کمک کنید به پنجشیر برسم، اما جواب رد دادند. همه گفتند صبر کن. گفتند تفنگ شما قلم و اندیشه شماست و رفتن به سنگر منطقی به نظر نمیآید.
از این راه هم ناامید شدم. نشستم یک دل سیر گریستم. قلم و اندیشه به چه دردی میخورد وقتی تمام رویاهایت را در حال فروپاشی میبینی و کاری از دستت برنمیآید؟
از پنجره به جمعیتی دیدم که در اطراف میدان هوایی گردهم آمده بودند. دیگر شنیدن فیر پیهم گلوله کمکم عادی به نظر میآمد. هنوز اشک از چشمان بیقرارم فرو میریخت. مبایلم زنگ خورد. زن مهربانی که با لهجه تهرانی گپ میزد، گفت از همکاران صدیق برمک و محسن مخملباف است. گفت میخواهد کمک کند تا از کابل بیرون شویم. با بیچارگی سپاسگزاری کردم.
او از من خواست خود را داخل میدان هوایی برسانم. رمز و رازی را که لازم بود به سربازان فرانسوی داخل میدان هوایی بگویم برایم ارسال کرد. لحظاتی نگذشته بود که تماسی از گراناز موسوی دریافت کردم. با مهربانی و نگرانی از من خواست عجله کنم، کجا بروم و چه کاری انجام دهم.
تاکسی گرفته به سوی میدان هوایی حرکت کردم. ارادهای برای کنترل اشکهایم در اختیار نداشتم. در حالی که داخل تاکسی جیغ میزدم به پدرم زنگ زدم. پدر تلاش کرد برایم انرژی بدهد. او از من میخواست قوی باشم. ترک کابل بدون خداحافظی با خانواده، دشوار بود.
کسی نبود تا آبی پشت سرمان بریزد. گفتم نزدیک میدان هوایی هستم و ممکن است تا چند ساعت دیگر کابل را ترک کنم. پدر نیز نتوانست مانع بغض خود شود. گفت: «بخیر بروی بچیم. کاش میشد میماندی.» آخرین جملهی پدر در حدی سنگین بود که از حرف زدن ماندم. تنها سکوت اختیار کردم.
پدر گفت: «دیدار به قیامت بچیم.»
هرگز تلخی این جمله از ذهنم پاک نخواهد شد.
هر قدر که به میدان هوایی نزدیک میشدم، در دل جمعیتی متراکم از آدمهای هراسان و پریشان داخل میشدم و صدای شلیک بلندتر میشد. جیغ و فریاد زنان، مردان و کودکانی که از ترس به میدان هوایی پناه آورده بودند، دل را از دلخانه میکند. نازنینها چه سادهساده تحقیر میشدند.
هر قدر که زمان میگذشت بیشتر در میان تحقیرشدگان فرو میرفتم. از هر درزی که داخل میشدی، راهی نبود تا خود را به سربازان فرانسوی برسانی. هر قدر تقلا میکردیم راهی وجود نداشت. گلولهها دل آسمان را نشانه گرفته بودند و باران پوچک مرمی، بر سر و صورت مردم میریختند و به فریاد جمعیت افزوده میشد.
موجوداتی با موهای کشال و چرکین ماشه تفنگ را فشار داده و ناسزا میگفتند. با قنداق و میل تفنگ و با شلاقهایی که در دست داشتند، به مردم حمله میبردند و دشنامهای زشت و رکیک نثار میکردند: «دا تول بیغیرتان دی، د انگریزیانی نوکران و جاسوسان، تول مردهگاوان دی…»
این دشنامها را کسانی به مردم میدادند که خرواری از چرک و کثافت را با خود به شهرها آورده بودند و بوی گندشان از چند متری دماغ آدمی را اذیت میکرد. چیزی از انسانیت و شرافت در سیمای چرکینشان دیده نمیشد. جز شلیک تفنگ و دشنام دادن به مردم چیزی بلد نبودند.
در میان جمعیت، دستی از شانهام کشید و دستان دیگر به همراهیاش شتافتند. آنها مرا به سوی خود کشیدند. دشنام دادند و با شلاق به سر و صورتم کوفتند. معشوقهام به تنهایی تقلا داشت تا از چنگ آن وحشیان نجاتم دهد. او زارزار میگریست و فریاد میکشید که رهایش کنید وحشیها. گناه ما چیست که میزنید. معشوقهام پیهم جیغ کشید و سرانجام از چنگال آنها رهایم کرد.

آن شب به دشواری سحر شد و ما نتوانستیم به میدان هوایی نزدیک شویم.
بامداد به ما گفتند باید از دریاچهای که سرشار از کثافت و آب گنده است بگذریم و خود را به «ابی گیت» برسانیم. دریاچه پر از مرداب و لجن بود. با هزار مشکل خود را کنار گندآب رساندیم. چند شب و روز را کنار گندآب گذراندیم. مطمئن باشید اتفاقات آنجا را در هیچ رمانی نخوانده و در هیچ فیلمی تماشا نکردهاید. ایستادن چند روزه مابین گندآب، هنگامی که سربازان کشورهای غربی با تحقیر با شما برخورد میکنند و برخورد زشتشان چون خنجری تا مغز استخوانتان رسوخ میکند.
چه انسانهای عزیز و محترمی، چه شخصیتهای نازنین و دوستداشتنی را در دل مرداب سرگردان میدیدی. بهترین کادرهای یک سرزمین تا گلو در مرداب غرقاند و هیچ دستی به یاری سویشان دراز نمیشود. همزمان طالبان و سربازان امریکایی و بریتانیایی با توهین و تحقیر با آنها برخورد میکنند.
هرگاه تصاویری را که در روزهای سقوط کابل و فرار از آن شهر دهشتناک پیش چشمم میآورم، مو بر بدهنم سیخ میشود.رنج چند صد ساله در درونم تازه میشود. ما انسانهای افغانستانی را چقدر خوار و ذلیل و بیارزش کردهاند. هرگز نمیشود از آن بدرفتاریها چشم پوشید و از کنارش رد شد. تصویری که همواره زجرم میدهد و شکنجهام میکند.
بسیاریها شاهد این حال بوده و این رفتارها را تحمل کردهاند تا از جهنمی که طالبان برایشان در حال شکل دادن بودند، نجات یابند.
آدمهای فرصتطلبی هم وجود داشتند که رفتارشان زشتتر و بدتر از سربازانی است که پیشتر ذکر کردم. گاهی به این فکر میکنم که آدمی چطور میتواند تا این حد پست فطرت شود. چند آدمی که گرفتن نامشان آرامش آدم را بههم میزند.
در آن روز سرگروههایی تعیین شده بود که باید گروههایی را هدایت میکردند باید وارد میدان هوایی میشدند. آنها افراد مد نظر خود را به جای کسانی داخل میدان هوایی کردند که نامشان در فهرستها نوشته شده بود.
در یکی از موارد که من شاهد بودم، فهرست 30 نفرهای ترتیب شده بود تا وارد میدان هوایی شوند. اکثر افرادی که نامشان در فهرست نوشته شده بود، زبان فرانسوی بلد نبودند. از این رو یک نفری که زبان فرانسوی میفهمید به عنوان مسئول گروه انتخاب شده بود. کل 30 نفری که نامشان در فهرست درج شده بود، مشمول زنان در معرض خطر ساعات دراز و شبهای بدبو را در داخل گنداب «ابی گیت» سپری کردند. شب از نیمه گذشته بود که تماسی از داخل میدان هوایی دریافت کردیم.گفتند گروهی از سربازان فرانسوی نزدیک دروازه میآید تا به این 30 نفر کمک کند وارد فرودگاه شوند.

سربازان از راه رسیدند. همه به سرگروه کمک کردند پیشتر برود تا با سربازان فرانسوی گپ بزند. جناب عالی پیش رفت. با سربازان صحبتی کرد. رویش را برگرداند و گفت نخست اجازه بدهید زنانی که کودکان خردسال دارند از دروازه عبور کنند.مردم به گروههایی از زنان چادریپوش و کودکانشان کمک کردند که از دروازه عبور کنند. از نفر اول تا سیام از میان اقارب و خانوادههای آقای سرگروه از دروازه عبور کردند. آقای سرگروه رویش را دور داد و رفت.
سربازان نیز رفتند. سی نفری که نامشان در فهرست بودند داخل گنداب در انتظار ماندند. تلفنها را برداشتند و به آقای سرگروه زنگ زدند. تلفن او خاموش شده بود.
مرداب را ترک کردیم. اگر شبیه روزهای دیگر، سر دیوار، کنار مرداب میماندیم امروز ما نیز در جمع رفتگان بودیم و ممکن است به همان سادگی فراموش شویم. چه خوبانی که با یک انفجار از جهان رفته و به آسانی فراموش شدهاند.
روز پنجشنبه ۲۶ اگست ۲۰۲۱، برابر با چهارم سنبله ۱۴۰۰ انفجاری دقیق در همان نقطهای صورت گرفت که ما شبها و روزها را در انتظار سپری کرده بودیم. بیش از ۸۵ انسان در آن انفجار جان خود را از دست دادند. ما به دشواری جایی در میانه جمعیت، در نزدیکی دروازه پیدا کرده بودیم که به آسانی نمیخواستیم از دستش بدهیم. کسی به فکر خوردن و نوشیدن نبود. هیچ به یاد ندارم آن چند شب و روز را چه خوردیم و چه نوشیدیم.
یک شب قبل از انفجار، تماسی دریافت کردیم. آنها از ما خواستند به خانه برگردیم و فردا با یک نشانه به میدان هوایی برگردیم. آنها از ما خواستند یک جاروی وطنی را با یک پارچه سرخرنگ نشانی کنیم تا در بین جمعیت گسترده از مردم با آن نشانه بتوانند ما را شناسایی کنند.
در آن تماس به ما گفتند اگر فردا با چنین نشانهای برگردید صد در صد وارد میدان هوایی خواهید شد. ما دوباره به قصبه، به خانه مادر فرحناز صفا برگشتیم. شب از نیمه گذشته بود. وقتی که به خانه رسیدیم، مادر صفا جان به ما نان و چای سیاه تازه دم شده آوردند. زنی که با عشق مادرانه از ما پذیرایی کرد و یک جاروی وطنی را با پارچه سرخ رنگ نشانی کرد.عکس را گرفتیم و به داخل میدان هوایی ارسال کردیم و گفتیم این جارو فردا در میان جمعیت دلبری خواهد کرد. همه دختران و پسرهای عضو گروه بهخاطر تهیه جارو تشکری کردند.
اول بامداد فردا، پدر صفا ما را تا نزدیکی میدان هوایی همراهی کرد. با او خداحافظی کردیم و پدر صفا به خانه برگشت.در نقطهای از میدان منتظر بقیه اعضای گروه نشستیم. هنگامی که همه گردهم آمدند، احساس میکردیم امروز بالاخره داخل میدان هوایی خواهیم شد. همه دست به دست هم دادیم و به سوی جمعیت حرکت کردیم. دست به دست همدیگر از میان مردم عبور کردیم و با صد مشکل، خود را به نزدیکی دروازه رساندیم.
دروازه بسته شد. تماسی از داخل میدان هوایی دریافت کردیم که گفتند سربازان امریکایی به هیچ سرباز از هیچ کشوری اجازه نمیدهند نزدیک دروازه شوند. چرا که احتمال خطر وجود دارد. آنها از ما خواستند که فوری از ساحه دور شویم.
ما دوباره دل جمعیت را شکافته و خود را به خلوتی رساندیم. هر ده دقیقه بعد تماسی از داخل میدان هوایی دریافت میکردیم که احوال ما را جویا میشدند. ما قریب به جای امنی رسیده بودیم و به دوستان داخل میدان هوایی اطمینان دادیم که جای ما امن است.

در نزدیکی میدان هوایی، اکثر خانوادهها خانههای خود را خالی کرده بودند و به مردمی که قصد داشتند داخل میدان شوند به کرایه داده بودند.
اتاقهای این خانهها ساعت سه تا پنج هزار افغانی به کرایه داده میشد. هر اتاق را دو یا سه قسمت کرده بودند. تمام اتاقها پر از آدم، بیشتر این اتاقها را کسانی به اجاره گرفتهاند که هیچ خطر مستقیم امنیتی دنبالشان نمیکرد. برخی از دورترین نقاط افغانستان به کابل آمده بودند. از پوشش و رفتار برخی مشکوک میشدی که به احتمال، خانوادههای جنگجویان طالبان باشند.
زنگ دروازهی یکی از حویلیها را فشار دادیم. مرد جوانی در را باز کرد. از تخار بود. گفت خانواده را تخار فرستاده تا خانهها را به مردم به کرایه بدهد. گفت اتاق خالی ندارد. ولی یکی از اتاقهایش را با پرده دو قسمت کرده و نیمی از اتاق، تا ساعت ۱۲ ظهر بیکار است. گفت اگر میخواهید خانه خودتان است. نیم اتاق را اجاره گرفتیم، ساعت سه هزار افغانی.زمان، به سرعت به پیش میدوید و کرایه از سه هزار به شش هزار و از شش هزار به نه هزار بالا میرفت.
ساعت دوازده ظهر شد. جوان تخاری از راه رسید و از ما خواست اتاق را خالی کنیم. وضعیت طوری بود که نمیتوانستیم این نیمی از اتاق را از دست بدهیم. گفتیم دوباره اتاقت را کرایه میگیریم.
ساعت چهار عصر، حوصله همه سر رفت. از اتاق بیرون شدیم و به سوی دروازه میدان هوایی حرکت کردیم. دروازه هنوز بسته بود. به شمار جمعیت افزوده شده بود. تلاش کردیم به دروازه نزدیک شویم که تماسی از داخل میدان هوایی دریافت کردیم. از ما خواستند فوری محل را ترک کنیم، به خانه برگردیم و منتظر تماس بعدی بمانیم.
با ناامیدی حرکت کردیم. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که بلندگوها به صدا درآمدند و از مردم با سه زبان پشتو، فارسی و انگلیسی خواستند فوری ساحه را ترک کنند.
کسی توجه نمیکرد و ما از جمعیت دور شدیم.
کمی از جمعیت دور، یک تاکسی پیدا کردیم. تاکسی چند متر دور نشده بود که صدای انفجار نیرومندی زمین و زمان را به لرزه انداخت. مسیر گلولهها تغییر کردند. اینبار این طالبان نیستند که دل آسمان را نشانه گرفتهاند. سربازان امریکایی هستند که سینه آدمهای بیپناه را نشانه گرفتهاند. دویده به سوی قربانیان برگشتم. رنگ گنداب «ابی گیت» سرخ بود.
مطلب ارسالی از شاهد فرهوش