نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • چندرسانه‌یی
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

هنوز منتظرم زهره بیاید و در بزند

  • نیمرخ
  • 29 جدی 1401
زهره

آن‌روز کمی پریشان بود. خودش هم نمی‌دانست که دلیل ناخوشی‌اش چیست. دلهره داشت. چیزی ناآرامش می‌کرد. تنها دل‌خوشی روزهایش که او را از دغدغه‌های فکری‌اش می‌رهاند، رسیدگی به درس‌هایش بود. کتاب ورق می‌زد و غرق می‌شد. غرق مطالعه. هنگامی که کتابی را می‌خواند، دیگر به هیچ‌چیزی دیگر نمی‌اندیشید. حتا سر‌ و صدای بچه‌ها که گه‌گاهی پیش پنجره‌ی اتاقش باهم بازی می‌کردند، توجه او را به خودش جلب نمی‌کرد. نمی‌توانست تمرکزش را به‌هم‌ بریزد.

‎اما آن‌روز، آن روز سیاه و نحس! کنار پنجره ایستاده بود و بیرون را نظاره می‌کرد. چیزی را دید که او را مثل بید به خودش لرزاند. مدتی بود نگاهش می‌کردم و پریشان حالی او مرا نیز مضطرب کرد. رفتم و کنارش ایستادم. هیچ متوجه‌ حضور من نشد.

برای اینکه قدری فکرش را به سوی خود بکشانم، گفتم: «اگر حالت خوب نیست، می‌توانی امروز را استراحت کنی.هیچ‌کاری نکنی. کورس نروی. کارهای‌ خانه را انجام ندهی و…» در ادامه گفتم که، گمانم درس هم که نداری ، فقط امتحان آزمایشی داری. هفته‌ی بعد هم می‌توانی در کانکور شرکت کنی.

نگاهش سمت من چرخید. با مهربانی که همیشه از صورتش می‌درخشید، گفت: «نه! خوبم. خیلی هم خوبم. فقط کمی دلهر‌ه‌ی امتحان جانم را گرفته. آخر هفته‌ی قبل نمره خوبی نگرفتم و چیزی به امتحان کانکور هم نمانده!» برای این‌که کمی دل‌آسایش کنم، لبخندی زدم و گفتم که فقط همان یک‌بار را نتیجه‌ی خوب نگرفتی، نگران نباش. بقیه که خوب بود.مطمئن باش که نتیجه‌ی زحماتت را می‌گیری. همیشه خوب بوده و خواهد بود. چیزی نگفت.

‎حس می‌کردم در واقع آنچه گفتنی بود را برایم نگفت، آنچه که در ته دل پریشانش می‌کرد. اما من می‌دانستم. می‌دانستم که از تصمیمش بر نمی‌گردد. همیشه این‌طور بود. لجباز، سر به‌ هوا و سخت‌کوش! ولی آن‌روز نشانه‌ای از لجبازی در لحن کلامش دیده نمی‌شد. برعکس چنان با مهربانی و اطمینان حرف می‌زد که بهانه‌ا‌ی برای ممانعت نیافتم. ای کاش و هزاران کاش! که آن‌روز نمی گذاشتم‌ برود. کاش می‌دانستم که آخرین باری است که می‌بینمش.

‎از خانه که بیرون می‌شد، آرام گفتم: «مواظب خودت باش! برگشت و با لبخند گرمی که روی لب‌هایش نقش بسته بود، دوباره گفت: «نگران نباش خواهر. همین‌که امتحان تمام شد زود برمی‌گردم.» اما هیچ‌کس نمی‌دانست که برگشتی در کار هست یا نه.

‎یادم نیست که دقیق ساعت‌ چند بود؛ مشغول خواندن کتاب بودم که صدای دلخراشی به گوشم رسید. شبیه صدای بمب بود. نه، مطمئن بودم که بمب بود. دست‌پاچه شدم و  با عجله دویدم سمت تلویزیون. می‌خواستم بدانم که انفجار در کجا رخ داده است.

اگرچند شنیدن چنان صداها، برای ما عادی شده بود، اما دلم گواهی بد می‌داد و نگران زهره بودم. به روی خود نیاوردم و رفتم تلفن را گرفتم و مشغول پیدا کردن فیسبوک شدم. همان لحظه بود که چشمم به جمله‌ی کوتاهی افتاد که یکی از کاربران نوشته بود: «انفجار نیرومندی در دشت برچی! گفته می‌شود که این انفجار در داخل کورس کاج رخ داده است…»

چگونه بیان کنم، حالم بسیار بد شد. گوش‌هایم زهره، زهره را می‌شنیدند. نمی‌توانم بیان کنم که آن لحظه چه حالی به من دست داد، تلفن را گذاشتم کنار. سرم را میان دست‌هایم محکم می‌فشردم تا به هیچ‌چیزی فکر نکنم. می‌خواستم به هیچ احتمالی فکر نکنم. به احتمالی که زهره در انفجار… نه! چشمانم را بستم و یک لحظه فکر کردم که زمین و زمان ایستاده است. همگی سر گلیم غم زهره نشسته‌اند.

‎چند ماهی از آن‌روز سیاه گذشته و حالا هم که می‌خواهم شرحی از آن بنویسم، قلمم یاری‌ نمی‌کند. آخرین چیزی که به یاد دارم این است که حتا نتوانستیم، جسدش را بیابیم یا حتا تکه پارچه‌های بدنش را.

همچنان بخوانید

روزی که نام مرضیه میان ده نفر برتر کانکور نبود

روزی که نام مرضیه میان ده نفر برتر کانکور نبود

15 عقرب 1401
گالری هنری که درکاج سوخت

گالری هنری که درکاج سوخت

10 عقرب 1401

‎هنوز هم فکر می‌کنم شاید روزی صدای در زدنش بیاید و من در ناباورترین حالت ممکن، او را پشت در  خانه‌ی‌مان بیابم؛ اما می‌دانم که جز خیالی بیهوده‌ای بیش نیست. زهره آن‌روز انگار پرواز کرد. پرواز به بی‌نهایت‌. به دیاری که دیگر مجبور نبود برای چیزی بجنگد که داشتنش حق او است. جایی که مجبور نیست برای دلخوشی‌های کوچکش تاوانی به آن بزرگی پس بدهد. رفت آنجایی که غم و اندوه معنایی ندارد.


ارسالی از نوریه ناصری

موضوعات مرتبط
کلمات کلیدی: مرکز آموزشی کاج
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 1

  1. Zakaria می گوید:
    3 هفته پیش

    متن بسیار زیبا
    به امید روزی که دیگر هزاره ها در خون نغلطد.

    قلمت رسا باد

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
چندهمسری
هزار و یک شب

چندهمسری؛ پاداش زنی که با پول معلمی خرج دانشگاه شوهرش را داد

16 دلو 1401

مروارید در تمام قریه یگانه دختری بود که بیشترین خواستگار را داشت. او دختر باسواد بود و در امور منزل هم به قول زنان قریه، از هر انگشتش هنر می‌بارید. همه می‌خواستند مروارید عروس‌شان شود.

بیشتر بخوانید
زنی که باربار زندگی می‌سازد
هزار و یک شب

زنی که باربار زندگی می‌سازد

13 دلو 1401

گل‌واری 25 سال پیش به خدادا، پسر همسایه‌اش دل می‌بندد و قصه‌ی دلدادگی‌شان نقل مجلس محله می‌شود. قدرت این دلدادگی هردو را به‌هم می‌رساند. پس از دو سال زندگی مشترک، همراه با شوهر و خانواده‌ی...

بیشتر بخوانید
نجمه
هزار و یک شب

زنی که برای آینده‌ی دخترش خانه را ترک کرد

17 دلو 1401

نجمه را در پانزده سالگی به شوهر دادند. خودش می‌گوید به راستی مرا به شوهر دادند، من چیزی از ازدواج نمی‌دانستم.شانزده ساله بود که دختری به دنیا آورد و اسمش را گلنار گذاشتند.

بیشتر بخوانید
ازدواج مجازی
هزار و یک شب

چهار سال ازدواج در فضای مجازی

11 دلو 1401

زندگی در منطقه‌ی اعیان‌نشین شهر کابل به خوبی پیش می‌رفت. بدون هیچ محدودیتی به مکتب رفتم و درس خواندم و برای خودم رویاهایی بافته بودم.

بیشتر بخوانید
زن چهارم
هزار و یک شب

روزی که زن چهارم پدرم پسر زایید

8 دلو 1401

پدرم پسر می‌خواست. او همیشه آرزو می‌کرد که پسردار شود. برای همین چهار بار ازدواج کرد. هیچ‌کس نمی‌توانست با او مخالفت کند. همین‌که حرفی می‌زدیم به دهان ما محکم می‌کوبید.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل، بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • چندرسانه‌یی
EN