آنروز کمی پریشان بود. خودش هم نمیدانست که دلیل ناخوشیاش چیست. دلهره داشت. چیزی ناآرامش میکرد. تنها دلخوشی روزهایش که او را از دغدغههای فکریاش میرهاند، رسیدگی به درسهایش بود. کتاب ورق میزد و غرق میشد. غرق مطالعه. هنگامی که کتابی را میخواند، دیگر به هیچچیزی دیگر نمیاندیشید. حتا سر و صدای بچهها که گهگاهی پیش پنجرهی اتاقش باهم بازی میکردند، توجه او را به خودش جلب نمیکرد. نمیتوانست تمرکزش را بههم بریزد.
اما آنروز، آن روز سیاه و نحس! کنار پنجره ایستاده بود و بیرون را نظاره میکرد. چیزی را دید که او را مثل بید به خودش لرزاند. مدتی بود نگاهش میکردم و پریشان حالی او مرا نیز مضطرب کرد. رفتم و کنارش ایستادم. هیچ متوجه حضور من نشد.
برای اینکه قدری فکرش را به سوی خود بکشانم، گفتم: «اگر حالت خوب نیست، میتوانی امروز را استراحت کنی.هیچکاری نکنی. کورس نروی. کارهای خانه را انجام ندهی و…» در ادامه گفتم که، گمانم درس هم که نداری ، فقط امتحان آزمایشی داری. هفتهی بعد هم میتوانی در کانکور شرکت کنی.
نگاهش سمت من چرخید. با مهربانی که همیشه از صورتش میدرخشید، گفت: «نه! خوبم. خیلی هم خوبم. فقط کمی دلهرهی امتحان جانم را گرفته. آخر هفتهی قبل نمره خوبی نگرفتم و چیزی به امتحان کانکور هم نمانده!» برای اینکه کمی دلآسایش کنم، لبخندی زدم و گفتم که فقط همان یکبار را نتیجهی خوب نگرفتی، نگران نباش. بقیه که خوب بود.مطمئن باش که نتیجهی زحماتت را میگیری. همیشه خوب بوده و خواهد بود. چیزی نگفت.
حس میکردم در واقع آنچه گفتنی بود را برایم نگفت، آنچه که در ته دل پریشانش میکرد. اما من میدانستم. میدانستم که از تصمیمش بر نمیگردد. همیشه اینطور بود. لجباز، سر به هوا و سختکوش! ولی آنروز نشانهای از لجبازی در لحن کلامش دیده نمیشد. برعکس چنان با مهربانی و اطمینان حرف میزد که بهانهای برای ممانعت نیافتم. ای کاش و هزاران کاش! که آنروز نمی گذاشتم برود. کاش میدانستم که آخرین باری است که میبینمش.
از خانه که بیرون میشد، آرام گفتم: «مواظب خودت باش! برگشت و با لبخند گرمی که روی لبهایش نقش بسته بود، دوباره گفت: «نگران نباش خواهر. همینکه امتحان تمام شد زود برمیگردم.» اما هیچکس نمیدانست که برگشتی در کار هست یا نه.
یادم نیست که دقیق ساعت چند بود؛ مشغول خواندن کتاب بودم که صدای دلخراشی به گوشم رسید. شبیه صدای بمب بود. نه، مطمئن بودم که بمب بود. دستپاچه شدم و با عجله دویدم سمت تلویزیون. میخواستم بدانم که انفجار در کجا رخ داده است.
اگرچند شنیدن چنان صداها، برای ما عادی شده بود، اما دلم گواهی بد میداد و نگران زهره بودم. به روی خود نیاوردم و رفتم تلفن را گرفتم و مشغول پیدا کردن فیسبوک شدم. همان لحظه بود که چشمم به جملهی کوتاهی افتاد که یکی از کاربران نوشته بود: «انفجار نیرومندی در دشت برچی! گفته میشود که این انفجار در داخل کورس کاج رخ داده است…»
چگونه بیان کنم، حالم بسیار بد شد. گوشهایم زهره، زهره را میشنیدند. نمیتوانم بیان کنم که آن لحظه چه حالی به من دست داد، تلفن را گذاشتم کنار. سرم را میان دستهایم محکم میفشردم تا به هیچچیزی فکر نکنم. میخواستم به هیچ احتمالی فکر نکنم. به احتمالی که زهره در انفجار… نه! چشمانم را بستم و یک لحظه فکر کردم که زمین و زمان ایستاده است. همگی سر گلیم غم زهره نشستهاند.
چند ماهی از آنروز سیاه گذشته و حالا هم که میخواهم شرحی از آن بنویسم، قلمم یاری نمیکند. آخرین چیزی که به یاد دارم این است که حتا نتوانستیم، جسدش را بیابیم یا حتا تکه پارچههای بدنش را.
هنوز هم فکر میکنم شاید روزی صدای در زدنش بیاید و من در ناباورترین حالت ممکن، او را پشت در خانهیمان بیابم؛ اما میدانم که جز خیالی بیهودهای بیش نیست. زهره آنروز انگار پرواز کرد. پرواز به بینهایت. به دیاری که دیگر مجبور نبود برای چیزی بجنگد که داشتنش حق او است. جایی که مجبور نیست برای دلخوشیهای کوچکش تاوانی به آن بزرگی پس بدهد. رفت آنجایی که غم و اندوه معنایی ندارد.
ارسالی از نوریه ناصری
دیدگاهها 1
متن بسیار زیبا
به امید روزی که دیگر هزاره ها در خون نغلطد.
قلمت رسا باد