قتل خواهرم! حتا گفتنش دشوار است، ولی فشار روانی ناشی از قتل خواهرم انگار مرا دیوانه کرده است. قتلی که باعث آن فامیلم، بهخصوص پدر و برادرانم استند.
خواهرم شش ماه قبل خودش را به آتش کشید. دیگران میگویند که او خودکشی کرده است ولی من میگویم نه، او را مجبور کردند که خودکشی کند. هر خودکشی یک قتل است.
بعد از آمدن طالبان، محدودیتها هر روز بیشتر میشد. دلم برای خودم، خواهرم و کل زندگی ما میسوخت. من و خواهرم در یک مکتب درس میخواندیم. مکاتب که بسته شد، پدرم ما را مجبور کرد که برقع بپوشیم و دیگر به مکتب نرویم. فامیلم فکر میکرد، هرآنچه که طالبان میگویند حق است و تحصیل نه تنها حرام، بلکه ننگ هم است.
پدرم تمام آرزویش این بود که ما با نام نیک شوهر کنیم. او بهجز رفتن به خانهی بخت، دیگر توقعی از ما نداشت. ولی خواهرم آرزو داشت داکتر شود. بعد از آنکه چادری را به سرش دادند و مجبور کردند دیگر به مکتب نرود، افسرده شد.روزها ساکت و آرام یک جایی مینشست و با هیچکسی حرف نمیزد. من با چشمان خودم میدیدم که چطور دارد دلش میسوزد و جسمش آب میشود.
یک صبح، میخواستم کنارش بروم و با او حرف بزنم. ولی پدرم با عجله آمد و گفت: امروز مهمان داریم. خانه و حویلی را پاک کنید. از پدرم پرسیدم: کیست پدر؟ کی میآید؟ پدر جواب نداد.
چاشت شد. چهار مرد مسن به خانه آمدند. چاشت ماندند و عصر رفتند. شب پدرم گفت که آنها از دوستانش هستند و به خواستگاری آمده بودند. میخواستند خواهرم را به برادرشان که حدود 45 سال سن داشت خواستگاری کنند.
هرچند آن مرد پیش از این هم ازدواج کرده بود و دو فرزند داشت. ولی پدرم با این وصلت موافق بود. به او ارزشی نداشت که خواهرم راضی است یا نه. تصمیم گرفته بودند که شیرینیاش را بدهند، بیآنکه از خواهرم بپرسند.
زمانیکه خواهرم فهمید پدر میخواهد او را به زور به شوهر بدهد افسردهتر شد. پس از آن با کسی حرف نمیزد. هرقدر کوشش میکردم به او نزدیک شوم و با من حرف بزند ولی او از من دورتر میشد و چیزی نمیگفت. فقط دو شب پیش از اینکه پدرم او را به آن مرد بدهد، با پدرم حرف زد و پیشش عذر کرد که او را به شوهر ندهد. بهپدرم میگفت که میخواهد درس بخواند.
ولی حرفهای او برای پدرم اهمیتی نداشت. پدرم در جواب خواهرم، او را با لحن توهینآمیزی سرزنش کرد و گفت که «دختر مال مردم است» و باید به خانهی شوهر برود. برادرانم نیز با حمایت از پدرم میگفتند که دختر چیزی بهجز «نانخور اضافه» نیست.
شب از نیمه گذشته بود. همهجا آرام بود. کلگی خوابیده بودیم. ناگهان نوری از آشپزخانه همهجا را روشن کرد و فریاد خواهرم کل حویلی را گرفت. مادرم، پدرم، من و برادرانم تا صدای او را شنیدیم، همه بهسوی آشپزخانه دویدیم.
نزدیک آشپزخانه رسیدم و دیدم که خواهرم در آتش میسوزد و از درد دارد پیچوتاب میخورد. آتش تمام وجودش را گرفته بود. میتوانستم بوی سوختگی بدنش را حس کنم. خواهرم فقط فریاد میکشید.
خشکم زده بود. نمیدانستم چه کار کنم. مادر و پدرم کوشش میکردند او را نجات دهند. با ستل به آتش آب میانداختند، ولی فایدهای نداشت. دیگر خواهرم به زمین افتاده بود.
یادم است، من و خواهرم همیشه باهم حمام میرفتیم، ولی آنروز، وقتی داشتند بدنش را کفن میکردند، نشناختم، قسمتهای زیاد بدنش سیاه شده و سوخته بود. نمیتوانستم نگاهش کنم. گریه میکردم. فکر کردن به آن لحظهها جگرم را خون میکند. همینکه به یادم میآید دلم میگیرد. خسته و دلزده میشوم، از همهچیز، حتا از نفس زندگی.
او جوان بود و اشتیاق عجیبی به زندگی داشت؛ درس میخواند، از رویاهای کوچک و برنامههای بزرگ زندگیاش با انگیزه صحبت میکرد. اما خانهنشینی، سلب آزادی و گرفتن دلخوشیهایش او را از یک دختر سرزنده به یک فرد منزوی بدل کرده بود. همزمان با آن، زندگی برای او معنای خودش را از دست داده بود. در روزهایی که برای یافتن کورسویی جهت رهایی از فلاکت زندگی تقلا میکرد، حق انتخابش را نادیده گرفتند و او را شایستهی ازدواج اجباری دانستند. خواهرم را با قصد و اراده به نابودی کشاندند، دقیق زمانی که او داشت به زندگی و آینده فکر میکرد.