نیمرخ
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • چندرسانه‌یی
هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
EN
نیمرخ

شبی که صنم سر قرار نیامد

  • گلچهره
  • 2 دلو 1401

کتاب غزلیات حافظ در دستم از مدرسه برآمدم. باران می‌بارید، آب و هوای مطبوع و ملایم از رسیدن نوروز خبر می‌داد.به خانه رسیدم، دیدم که مهمان داریم، عروس عمه‌ام در تنور نان می‌زند، نامادری‌ام مصروف آشپزی است. اما خواهرم با چهره‌ی گریان و اندوهگین در گوشه‌ای نشسته است.

نزدیکش رفتم و پرسیدم چه گپ است؟ با خشم طرفم نگاه کرد و چیزی نگفت. از او دلخور شدم، چون تا آن روز به جز مهربانی از او چیزی ندیده بودم؛ بعد از فوت مادرم صنم برایم هم خواهر بود و هم مادر.

عمه‌ام با پسران و عروس‌هایش مهمان بودند. پس از صرف نهار، دیگران رفتند، اما نادر، پسر کوچکتر عمه‌ نرفت. شب شد و همه دور تنور جمع شدیم، خواهرم نبود. پدرم رفت و یک ‌ساعت بعد صنم را از خانه‌ی کاکایم آورد. صنم گریه می‌کرد و نادر به طرفش می‌دید و پوزخند می‌زد.

آن شب سکوت سنگینی در خانه حاکم بود. صنم لب به غذا نزد و طرف کسی ندید. مثل همیشه شب کنارش خوابیدم. از او پرسیدم چه گپ شده؟ صنم گفت: «پسران عمه چه سرخ و سبزی نشان داده که پدر را فریب داده…» گریه امانش نمی‌داد که حرفش را تکمیل کند، گفتم «نکند تو را به نادر خواستگاری کرده؟» سرش را به علامت تأیید تکان داد.

باورم نمی‌شد. خواهرم هنوز خیلی کوچک بود، هنوز 15 سالش را تکمیل نکرده بود. از همان لحظه وقتی رفتن و ازدواج خواهرم را تصور می‌کردم دلم را عقده می‌گرفت. خواهرم وقتی متوجه ناراحتی و گریه‌ام شد، گفت: «غصه نخور، هیچ جای نمی‌روم. مگر جنازه‌ام را ببرند.»

از این اتفاق چند ماه گذشت و در طول این مدت رفت‌وآمد عمه‌ام و پسرانش بیشتر شده بود. صنم همچنان یاغی بود، وقتی آن‌ها می‌آمدند خانه‌ی همسایه‌ها می‌رفت. از پدرم که می‌پرسیدیم می‌گفت: «آن‌ها قوم است و پشت و کمر ما، شما برادر ندارید که فردا از شما محافظت کند، بچه‌های عمه‌تان فردا سایبان‌تان می‌شوند و پس از مرگم نمی‌گذارند چراغ خانه‌ام خاموش شود.»

شبی هنگام خواب بود که زنجیر دروازه تکانده شد. دروازه را باز کردیم که پسران عمه‌ام با همسران‌شان داخل شدند، اما نادر را نیاورده بودند. پدرم را با صنم بیرون بردند تا همرای‌‌شان حرف بزنند.

بگومگوی‌شان تا ناوقت شب طول کشید و من خوابیدم. صبح که بیدار شدم نه پدر خانه بود و نه صنم. وقتی از نامادری‌ام سراغ گرفتم با گریه گفت: «خواهرت را بردند، پدرت همرایش رفت.» داد و بیداد کردم که صنم را چطور راضی کردند، نکند که به زور بردند؟ نامادری‌ام گفت: «قرآن گرفتند، قسم دادند، زاری کردند، خواهرت را گفتند حج می‌بریم، کربلا می‌بریم، در هرجایی که دلت باشد برایت ساختمان چندطبقه می‌سازیم.»

خانه‌ی عمه نیم ساعت از ما فاصله داشت، اما صنم را به خانه نبردند، او را به نیلی برده بودند. بعد از دو ماه به خانه‌ی خودشان آوردند. نامادری‌ام بسراق پخت و صندوق خرید، داخل صندوق چند دست لباس و آیینه و شانه گذاشت و با زنان همسایه احوال‌گیر صنم رفتند، شب را آن‌جا ماند و صبح ناراحت به خانه برگشت.

از صحبت‌هایش با پدر فهمیدم که خواهرم ناراضی‌ است و گریه می‌کند و به چیزی تن نمی‌دهد. بعد از ظهر همان روز با دختران دیار از چشمه با سطل‌های پرآب بر می‌گشتیم که دیدم صنم با وارخطایی به طرف خانه می‌رود. با عجله به خانه آمدم. دیدم که خواهرم داخل کاهدان است و پاهایش تا زانو پر از گل ‌و لای، نامادری‌ام با آفتابه روی پایش آب می‌ریزد و خواهرم گریه می‌کند.

همچنان بخوانید

زنان به چه قیمتی پاکبانی می‌کنند؟

زنان به چه قیمتی پاکبانی می‌کنند؟

18 دلو 1401
نجمه

زنی که برای آینده‌ی دخترش خانه را ترک کرد

17 دلو 1401

شب یکی از پسران عمه با زنش آمد و پس از ساعت‌ها بحث و جدل خواهرم را در حالی که گریه می‌کرد با خودشان بردند. مدتی گذشت که یک صبح زود پسران عمه‌ام با داد و بیداد به دیار آمدند. پدرم را تهدید به مرگ کردند و می‌گفتند دخترش را فرار داده و پنهان کرده است.

پدر از چیزی خبر نبود. پسران عمه خانه به خانه کل قریه را گشتند که صنم را پیدا کنند. نزدیک شام زن همسایه به خانه‌مان آمد و به پدرم گفت: «صنم دو روز شده که خانه‌ی ما آمده، امروز وقتی خواهرزاده‌هایت خانه‌ها را تلاشی می‌کرد صنم لباس مردانه پوشید و ریسمان به کمر بسته به کوه رفت، ناوقت شب به خانه برگشت ولی دیگر جایش امن نیست و جانش در خطر است. صنم را به خانه‌ی‌ خودتان بیاورید.»

پدرم شب‌هنگام صنم را به خانه کاکایم آورد. تا ناوقت شب دور چراغ الکین نشستیم، صنم گریه می‌کرد و از شوهرش و خانواده عمه شکایت داشت، هنگام خواب، پدر با نامادری‌ام به خانه برگشت و من کنار صنم ماندم. کاکایم زیر دالان خوابید، بقیه‌ پشت دروازه‌ها چوب‌های کلان گذاشتیم و در اتاق خوابیدیم.

نیمه‌های شب شیرین خواب بودم که جیغ و داد و فیر تفنگ به گوشم آمد، با وحشت برخاستم که هیچ کسی کنارم نیست، طرف دروازه دویدم که صنم از دستم کشید و بغلم کرد، تمام جانش مثل برگ بید می‌لرزید و دستانش سرد شده بود، گفت: «نادر و برادرانش سر خانه‌ لشکر آورده که مرا ببرد.»

شیشه‌های پنجره شکسته بود و یک نفر از پنجره به داخل اتاق شلیک می‌کرد. زن کاکایم با دخترانش در اتاق نبودند.کسی با کلنگ بر دروازه‌ی بیرونی می‌کوبید. از بیرون جیغ و داد زن کاکایم و دخترانش و سر وصدای پدر و کاکایم به گوش می‌رسید.

دروازه‌ی بیرونی را شکستند و با کلنگ به دروازه‌ی دهلیز افتاده بودند. همسایه‌ها همه خبر شدند، چندی رسیده بود که میانجیگری کنند، زن همسایه قرآن در بغل، خود را وسط در و دیوار قرار داده بود که این‌ها با کسی کار ندارد، صنم را به اختیار خودش بگذارید، اگر خواست برود و اگر نخواست بماند.

از دست هیچ کسی کاری ساخته نبود، پدر ناتوانم و کاکای معیوبم دیگر جلودار خواهرزاده‌های مسلح‌شان شده نمی‌توانستند. سرانجام دروازه‌ی دهلیز را شکستند. برادر کلان نادر داخل شد، چادر صنم را دور انداخت و از موهایش گرفت، مثل یک جسم بی‌جان او را زیر قنداق تفنگ و لگد گرفت و از خانه کشید.

وقتی بیرون برآمدیم، زن و مرد و کوچک و بزرگ دیار پیش خانه بودند از کسی کاری ساخته نبود. پسران عمه خواهرم را با فحش و دشنام و لت‌وکوب بردند و پدرم باز همراه‌شان رفت. نادر، شوهر صنم چیزی نمی‌گفت، اما برادر کلانش صنم را می‌زد و می‌گفت: «تو ناموس مایی، فردا پدرت می‌میره و جایدادش از ما میشه، کسی هم نیست که مانع شود.»

با سروصدا از خانه دور شدند، بالای قبرستانی که رسیدند صدای صنم بلندتر شد. صنم وقتی که از کنار قبر مادرم می‌گذشت، پیش مادرم عذر و زاری می‌کرد که او را پیش خودش ببرد و از این ظلم نجاتش دهد.

پدرم فردا به خانه برگشت. نصف شب دیدم پدرم قصد رفتن دارد. از صحبتش با نامادری‌ام فهمیدم که به صنم گفته است امشب فرار کند. پدرم لباس گرم پوشید، عصایش را گرفت و از خانه برآمد. نامادری‌ام تمام شب خوابش نمی برد، بیرون می‌رفت و داخل می‌آمد. فردا ناوقت روز پدرم خسته و جگرخون برگشت.

وقتی جریان را از او پرسیدیم، گفت: «به محل قرار رفتم، تا دو ساعت منتظر ماندم، از فرط سرما در پناه کوه خوابیدم، وقتی بیدار شدم هوا روشن شده بود، نمی‌دانم صنم آمده بود یا نه، اما ناچار برگشتم که کسی مرا نبیند.»

در حال گفت‌وگو بودیم که برادرخوانده‌ی پدرم آمد. او خبر داد که صنم به خانه‌ی‌ آن‌ها آمده است. وقتی پدرم جریان را از او پرسید، گفت: «دیشب مامای صنم مهمان بوده، به همین خاطر نادر نتوانسته بود مثل شب‌های قبل صنم را داخل اتاق حبس و لت‌وکوب کند تا به همخوابگی با او تن دهد. صنم به محل قرار آمده بود، اما وقتی تو را نمی‌بیند به کوه بالا می‌شود. چون کفش‌هایش را پنهان کرده بودند، با چپلک مردانه آمده بود و وقتی چپلک‌های مردانه از پایش می‌افتد به قریه بازمی‌گردد و دروازه‌ی اولین خانه را می‌زند، صاحب خانه که صنم را با پاهای خونین می‌بیند او را به خانه می‌برد و صبح برایش یک جوره کفش می‌دهد. وقتی صنم به خانه‌ی ما آمد، نادر و برادرانش چند دقیقه پیشتر از او آمده بودند که صنم به خانه شما آمده یا نه، خانه را تلاشی می‌کردند.»

صنم دو شبانه‌روز در خانه‌ی برادرخوانده‌ی پدر ماند. پسران عمه باز آمدند و با تهدید و جنجال خانه‌های ما و همسایه‌ها را پالیدند.

وقتی پدر رفته صنم را به خانه آورد، چند روز در یک چهاردیواری متروک پنهانش کردیم و بعد به دورترین نقطه‌ی منطقه در خانه‌ی یکی از اقوام بردیم. زمستان و بهار آینده را هر چند ماه بعد صنم محل زندگی‌اش را تغییر می‌داد.

نزدیک‌ نوروز سال ۱۳۸4 خورشیدی بود که ولسوالی ایجاد شد و صنم به امید رسیدگی قانونی به این موضوع از زندان خانگی برآمد و رنگ آسمان را دید. پدرم همراه صنم به مرکز ولسوالی و سپس به ولایت رفته شکایت کردند اما پسران عمه هربار به اداره‌های دولتی رشوه می‌دادند و پرونده به نفع آن‌ها فیصله می‌شد.

پرونده‎‌ی طلاق صنم طول کشید، اما در نهایت محکمه قضیه را به متنفذین محل راجع کرد، ملا و ریش سفید قریه جمع شدند، فیصله شد که پدرم دو برابر پولی که به عنوان گله/قلین از پسران عمه گرفته بود، به آن‌ها پس دهد. پدر کل زمین‌هایش را به گیرو گذاشت تا صنم را به خانه برگرداند.

موضوعات مرتبط
دیدگاه شما چیست؟

دیدگاه‌ها 7

  1. مینا می گوید:
    2 هفته پیش

    ننگ بر چنین مردمی با چنین فرهنگی مثل نادر و خانواده اش که انگار زن مال مرد است و حق تصرف دارد. آخر با جبر و زور که نمی‌توان عشق آفرید.
    زندگی اجباری و با تنفر چه فایده ای دارد؟
    زندگی که مثل مهمانی یکی دو روزه نیست.،یک عمر است و نباید کسی را مجبور به زندگی با کسی کرد که او را دوست ندارند.

    پاسخ
  2. Bismullah Qasemi می گوید:
    2 هفته پیش

    از خوانده این حکایت درد ناک شوکه شدم، خداوند همه بندگان هدایت کند، واقعا این نمونه قصه‌ی از هزاران و میلیون‌ها صنم‌یست در افغانستان چنین روزها تجربه می‌کنند و صدایی بیرون نمی‌شود.

    دست نویسنده درد نکند.

    پاسخ
  3. یونس الماس می گوید:
    2 هفته پیش

    خواندن این داستان واقعی خیلی غم انگیز است و تاسف بار.
    من دایم صفحه نیمرخ را دنبال میکنم و تمام این جریانات را در مناطق مرکزی البته بدون جاغوری خود مان میشنوم.
    دیدگاه من اینست که مردم هرازه جات بجز جاغوری و تاحدی هم مالستان خیلی زندگی بسته و محدود دارند.
    برای گذر ازین محدودیت ها نسل جوان اعم از دختر و پسر باید حصار شکنی نمایند.

    پاسخ
    • سودابه شریف می گوید:
      2 هفته پیش

      مردم جاغوری محدودیت ندارند؟
      مه خودیم با چشم خود دیدم سر خود
      زنده گی سربسته و محدود بودن را ،طرف من هم کسی نبود جز یک نفر از مردم جاغوری

      پاسخ
  4. Omar می گوید:
    2 هفته پیش

    غم انگیز درناک جریانات زندگی بیشتر دختران افغان زمین که بسیار شرم اور است

    پاسخ
  5. آذرافروز کاویانی می گوید:
    2 هفته پیش

    خواندن این داستان غم انگیز واقعا دل هر مرد و انسان آگاه و آزاده ای را به درد می آورد // اگر این موضوع در ایران اتفاق می افتاد و آن دختر همسایه یا یکی از اقوام ما بود به خداوندی خدا قسم که طناب دار را به جان میخریدم و مثل همان برادران نادر اسلحه بر میداشتم و جلو برادران نادر را میگرفتم و به آنها میگفتم صنم ناموس شماست ؟؟ اگر واقعا ناموس شماست باید به دادگاه بروید و شکایت کنید ما هم صنم را ده دادگاه می آوریم او خودش به سن ازدواج رسیده اگر برادر شما را خواست و دوستش داشت به خانه او میرود ولی اگر گفت نه برادر شما را دوست دارد و نه به ازدواج فکر میکند باید او را طلاق داده و دست از مزاحمت بردارید وگرنه تمام فشنگهای این اسلحه را در مغز شما مردهای بی غیرت و مادر حرامزاده تان خالی میکنم که چنین بچه های ناخلفی زاییده و به جامعه تحویل داده مگر ازدواج زوری و اجباریست ؟؟ مگر هر مردی که در فامیل خودش دختری را خواست به صرف اینکه او دختر را خواسته و دوستش دارد باید آن دختر هم آن مرد را دوست داشته باشد و مطیع خواسته او باشد ؟؟ نخیر چنین چیزی نیس شاید آن دختر حاضر به زندگی با یک میمون باشد ولی حتی حاضر نباشد با ان پسر برای چند دقیقه هم صحبت شود چه برسد به اینکه یک عمر بخواهد با او زندگی کند و نفس بو گندوی آن مرد به صورتش بخورد و او را تحمل کند // اون پسر عمه چه از خودش هم راضی بوده که فکر کرده دختر دایی اش کشته و مرده اوست نخیر پسر عمه از خود راضی هیچ زنی با این اخلاق و تفکر وحشیانه تو و خانواده قرون وسطایی تو حاضر به زندگی با تو و خانواده تو نیست // بخدا قسم اگر راهی وجود داشت من به خواستگاری صنم میرفتم او را عقد کرده به ایران می اوردم و به او میگفتم اینجا آزاد و رها هستی اتقی را در اختیار او میگذاشتم او را به مدرسه می فرستادم تا درس بخواند و در آینده برای خودش کسی شود بعد هم که به سن 25 رسید از او جدا میشدم و به او میگفتم حالا خودت برای خودت همسری انتخاب کن حتی اگر خواستی به شهر ودیار خودت برگرد اونجا میتونی به دل خواه خودت با اون کسی که فکر میکنی میتواند مرد زندگی و اینده ساز تو باشد ازدواج کن به دکتر برو و برگه دوشیزه بودنت را از او بگیر تا سرت را بالا بگیری که دست هیچ مردی به تو نرسیده جز اینکه فقط اسم شوهر روی تو بوده ولی اون مرد شوهر واقعی تو نبوده فقط دوست و همراه تو بوده همین // از همین جا من شخصا میگم لعنت زمین و زمان نفرین خدا و آفریده های خدا بر اون عمه و بچه های عمه // اون زن عمه نبوده عفریته ای بوده که فقط برای به بند کشیدن برادر زاده اش خلق شده

    پاسخ
  6. Arman می گوید:
    2 هفته پیش

    چی داستان مشابه بود با داستان دختر منطقه ما که ۱۲ سال تمام درگیر طلاق و ظلم بود ،
    بالاخره پارسال با آمدن طالبان و پرداخت گله به خانواده داماد دختر ازاد شد

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

به دیگران بفرستید
Share on facebook
فیسبوک
Share on twitter
توییتر
Share on telegram
تلگرام
Share on whatsapp
واتساپ
پرخواننده‌ترین‌ها
چندهمسری
هزار و یک شب

چندهمسری؛ پاداش زنی که با پول معلمی خرج دانشگاه شوهرش را داد

16 دلو 1401

مروارید در تمام قریه یگانه دختری بود که بیشترین خواستگار را داشت. او دختر باسواد بود و در امور منزل هم به قول زنان قریه، از هر انگشتش هنر می‌بارید. همه می‌خواستند مروارید عروس‌شان شود.

بیشتر بخوانید
زنی که باربار زندگی می‌سازد
هزار و یک شب

زنی که باربار زندگی می‌سازد

13 دلو 1401

گل‌واری 25 سال پیش به خدادا، پسر همسایه‌اش دل می‌بندد و قصه‌ی دلدادگی‌شان نقل مجلس محله می‌شود. قدرت این دلدادگی هردو را به‌هم می‌رساند. پس از دو سال زندگی مشترک، همراه با شوهر و خانواده‌ی...

بیشتر بخوانید
نجمه
هزار و یک شب

زنی که برای آینده‌ی دخترش خانه را ترک کرد

17 دلو 1401

نجمه را در پانزده سالگی به شوهر دادند. خودش می‌گوید به راستی مرا به شوهر دادند، من چیزی از ازدواج نمی‌دانستم.شانزده ساله بود که دختری به دنیا آورد و اسمش را گلنار گذاشتند.

بیشتر بخوانید
ازدواج مجازی
هزار و یک شب

چهار سال ازدواج در فضای مجازی

11 دلو 1401

زندگی در منطقه‌ی اعیان‌نشین شهر کابل به خوبی پیش می‌رفت. بدون هیچ محدودیتی به مکتب رفتم و درس خواندم و برای خودم رویاهایی بافته بودم.

بیشتر بخوانید
زن چهارم
هزار و یک شب

روزی که زن چهارم پدرم پسر زایید

8 دلو 1401

پدرم پسر می‌خواست. او همیشه آرزو می‌کرد که پسردار شود. برای همین چهار بار ازدواج کرد. هیچ‌کس نمی‌توانست با او مخالفت کند. همین‌که حرفی می‌زدیم به دهان ما محکم می‌کوبید.

بیشتر بخوانید
Nimrokh Logo
بستر گفتمان زنانه

نیمرخ رسانه‌‌ی آزاد است که با نگاه ویژه به تحلیل، بررسی و بازنمایی مسایل زنان می‌پردازد. نیمرخ صدای اعتراض و پرسش زنان است.

  • درباره
  • تماس با ما
  • شرایط همکاری
Facebook Twitter Youtube Instagram Telegram Whatsapp
نسخه پی دی اف

بایگانی

نمایش
دانلود
بایگانی

2022 نیمرخ – بازنشر مطالب نیمرخ فقط با ذکر کامل منبع مجاز است.

هیچ نتیجه‌ای یافت نشد
نمایش همه‌ی نتایج
  • گزارش
  • هزار و یک‌ شب
  • گفت‌وگو
  • مقالات
  • ترجمه
  • چندرسانه‌یی
EN